عصر نو
www.asre-nou.net

ری براد بوری

« هر گز نمی بینمت »

ترجمه علی اصغر راشدان
Sat 7 07 2012

RAY BADBURY
I SEE YOU NEVER
ضربه ای آهسته به در آشپز خانه زده شد، خانم اوبراین بازش که کرد، آقای رامیرز بهترین مستاجرش ودو افسر پلیس را تو ایوای پشتی دید، هرکدامشان یک طرفش وایستاده بودند. آقای رامیرز ایستاد، داخل را نگر یست و لبخند زد.
خانم ابراین گفت« واسه چی، آقای رامیرز؟ »
آقای رامیرز از پا درآمده بود، انگار کلماتی برای توضیح نداشت.
آقای رامیرز دو سال پیش تو خانه خانم اوبراین اطاقی اجاره و تاحال حاضر همانجا زندگی کرده بود. با اتوبوس از شهر مکزیکو به ساندیاگو وبعد به لوس آنجلس آمده بود. آنجا اطاقی کوچک و تمیز باکف لینو لیوم آبی براق و تصاویر و تقویم رو دیوارهای گلی رنگش و خانم ابراین جدی اما با محبت صاحب خانه را پیدا کرده بود، در دوران جنگ تو کارخانه هواپیما کار کرده، قطعات هوا پیماهائی را که رو جاهائی پروازمیکردند، ساخته بود. حالا بعد ازجنگ هم شغلش را داشت. ازهمان ابتدا پول خوبی میگرفت. مقداریش را پس انداز میکرد. هفته ای یک مرتبه میخواری میکرد، امتیازی باب مذاق خانم اوبراین که معتقد بود مردهای اهل کار شایسه سین- جیم ومواخذه نیستند.
تو آشپزخانه خانم اوبراین پای سیب ها تو کوره می پختند،به زودی به رنگ قهو ه ای براق تر وتازه آقای رامیرز و باچینهائی شبیه چین وچروکهای کنار چشمهای سیاه او، که هوا درشان ایجاده کرده بود،از کوره بیرون میامدند. آشپرخانه بوی خوبی داشت. پلیسها رو به جلو تکیه داده و تو جذبه بوی خوش فرو رفته بودند. آقای رامیرز به پا های خود که انگار آنها او را به آنهمه گرفتاری کشانده بودند،خیره شده بود.
خانم اوبراین پرسید« چه اتفاقی افتاده، آقای رامیرز؟ »
آقای رامیرز نگاهش را بالاگرفت، میز دراز بارو میزی سفید تمیز،دیس بزرگ،نوشابه سرد،گیلاسهای براق، پارچ آب با قطعه یخهای شناور درآن،یک ظرف سالاد سیب زمینی تازه، موز و پرتقال و قند وشکر راپشت سر خانم اوبراین دید.کناراین میز خانم اوبراین،سه پسر بزرگ و دو دختر جوانترش می نشستند، غذا میخوردند وصحبت میکردند.دخترها غدا میخوردند وپلیسها را نگاه میکردند.
آقای رامیرز درسکوت دستهای تپل خانم اوبراین را نگاه کرد، گفت:
« من سی ماه اینجا بوده م. »
پلیس گفت « شیش ماه بیشتره، اون تنها یه ویزای مو قت داره. ما خیلی این حول وحوش دنبالش گشتیم. »
آقای رامیرز بعد از رسید نش برای ا طاق کوچک یک رادیو خرید. سر شبها روشن میکرد، از گوش دادن به صدای بلند ش لذت میبرد.یک سا عت مچی خریده بود و از انهم لذت میبرد. خیلی از شبها تو خیابان های ساکت قدم میزد، لباسهای براق را پشت پنجره ها میدید، بغضیهاشان را خرید. جواهرات را هم دیده بود و بعضی هاشان را برای چند رفیقه خود خریده بود. مدتی هم هفته ای پنج شب به سینما رفته بود. ماشینهای عمومی خیابانهارا سوار شده وتمام شب بوی الکتریسته ش را باخود داشته بود. چشمهای سیاهش رو آگیها حرکت و صدای تلق وتولوق چرخهارا زیر خود حس کرده بود . خانه های کوچک خفته وهتلهای بزرگ را که در کنارش می لغزیدند،نگاه کرده بود. درکنار اینها، به رستورانهای بزرگ رقته وخیلی از شامهاش را انجاها خورده بود. به اپرا و تاتر رفته بود. یک ماشین هم خریده بود، بعدها پرداخت اقسا طش را فراموش کرده و فروشنده ماشین را با عصبانیت از جلوی خانه مسکو نیش برده بود .
آقای رامیرز حالا گفت « آ مده م بگم مجبورم اطاق را پس بدم، خانم اوبراین. آ مده م چمدان و لباسام را بر دارم و با اینا برم. »
« بر گردی مکزیکو ؟ »
بله، به لاگوز، شهر کوچکی تو شمال شهرمکزیکو . »
آقای رامیرز با صدائی گرفته گفت «وسائلم راجمع کرده م. »
چشمهای سیاهش با سرعت چشمک زدند، درمانده دستهاش را جلو خود حرکت داد. پلیسها بهش کاری نداشتند. لزومی به این کار نبود .
آقای رامیرز گفت « کلید را اینجا گذاشتم، خانم اوبراین. کیفم را هم بر داشته م. »
خانم اوبراین برای او لین مرتبه چمدان را تو ایوان پشت سرآقای رامیرز دید. آقای را میرز آشپزخانه فوق العاده وسیع، سرویس براق کارد چنگال، غذا خوردن جوانها و کف براق واکس خورده را دوباره نگاه کرد. برگشت و لحظا تی درازبه آپارتمان پهلوئی سه طبقه بالا رفته ی زیبا ، بالکنها، فایر پلیس هاو پله های ایوان پشتی و ردیف لباسهای شسته که درباد خش خش میکردند، خیره ماند.
خانم او براین گفت « شما مستاجر خوبی بودید . »
آقای را میرز چشمهاش را بست، ملایم گفت« متشکرم، متشکرم، خانم اوبراین . »
خانم او براین در را نیمه باز گذاشت و ایسناد. یکی از پسرهای پشت سرش گفت « شا مت سرد شد! »
خانم او براین سرش را برای پسرش تکان داد و به طرف آقای رامیرز برگشت. دیداری را که وقتی با یکی از شهرهای مرزی مکزیک داشت به خاطر آورد، روزهای عطش زده، هجوم بی پایان جیرجیرکهاو سقو ط یا افتادن مرده و خشک شده شان مثل ته سیگارها کنارپنجره فروشگاهها.کانالهائی که آب را به مزارع میبردند، جاده های کثیف، چشم اندازهای سوخته .شهرهای خفته درسگوت را به خاطر آورد،آبجوهای گرم، خوراکهای داغ وپر حجم هر روزه . اسب های تنبل کسل کننده، خرگوشهای خشکیده رو جاده را به یاد آورد. کوههای آ هنی رنک،کوچه های خاکی، صدها مایل سواحل اقیانوس بدون هیچ صدائی، نه ماشینی، نه ساختمانی، هیچ چیز، تنها امواج، ازخاطرش گذشتند.
خانم او براین گفت« خیلی متاسفم، آقای رامیرز .»
آقای رامیرز از پا درآ مده گفت « نمیخوا م بر گردم، خا نم اوبراین، اینجارا دوست دارم، میخوام اینجا بما نم. کار کرده م، پول پس اندازه کرده م، آدم درستیم، نیستم؟ نمیخوام بر گردم! »
خانم اوبراین گفت « خیلی متاسفم، آقای رامیرز، دوست داشتم میتونستم کاری کنم .»
آقای رامیرز ناگهان فریاد کشید « خانم اوبراین! » اشک رو گو نه هاش راه برداشت. دستها ش را دراز کرد، دست خانم او براین را گرفت و ازعمق وجود تکان داد،دوباره تکان داد،آ هسته پیچاند و به طرفش خم شد، گفت:
« خانم اوبراین، دیگر شما را هرگز نمی بینم، شمارا هرگز نمی بینم! »
پیلسها بهش خندیدند،آقای رامیرز توجه نکرد، خیلی زود خنده شان را متو قف کردند.
« بدرود، خانم اوبراین، شما خیلی با من خوب بودید، آه، بدرود، خانم اوبراین، دیگر شمارا هیچوقت نمی بینم! »
پلیسها منتظر شدند تا آقای رامیرز برگردد، چمدانش را بردارد و خارج شود، اورا دنبال کردند و کلاهشان را برای خانم اوبراین تکان دادند. پله های ایوان راپائین که میرفتند، خانم او براین نگاهشان کرد، در را آهسته بست، آرام رفت به طرف صندلی خود کنار میز. صندلی را کشید و رو ش نشست. کارد وچنگال براق را برداشت، دوباره با استیکش مشغول شد.
یکی ازپسرهاش گفت « عجله کن مامان، سرد میشه. »
خانم او براین تکه ای تو دهنش گذاشت، مدتی آهسته جوید، به در بسته خیره ماند، کارد وچنگال را پائین گذاشت،
پسرش پرسید« چی شده مامان !»
خانم او براین دستش را رو صورتش گذاشت، گفت:
« تازه فهمیدم، دیگه هیچوقت دوباره آقای رامیرز را نمی بینم!...»