جان کالییر
«پیگیری»
ترجمه: علی اصغرراشدان
Wed 20 06 2012
آلان اوستر، عصبی مثل بچه گربه، پله های تیره مطلق و ژیق ژاق کننده توهمسایگی خیابان پل رابالارفت. پیش از پیداکردن اسم مورد نظرش که نامفهوم، رو یکی از درها نوشته شده بود، مدت درازی اطراف راهرو را با نگاهی خیره وارسی کرد. همان طور که بهش گفته شده بود، در را فشرد و بازکرد. خود را تواطاقی کوچک یافت، غیر از یک میز ساده آشپزخانه، یک صندلی گهواره ای، و یک صندلی عادی، هیچ اثاث دیگری نداشت. تو یک بوفه کثیف رنگ دیواری، چند قفسه و تو قفسه ها چند شیشه و بانکه بود.
پیرمردی روصندلی گهواره ای نشسته و روزنامه ای را می خواند .آلان بدون حرف ، کارتی راکه بهش داده شده بود، به پیرمرد داد .پیرمرد خیلی محترمانه گفت:
«بشین آقای اوستر .از آشنائیتون خوشبختم.»
آلان پرسید: «گویاشما محلولی داری که نتایج خارق العاده ای داره؟»
پیرمرد جواب داد: « آقای عزیز، تجارت من بازار چندان وسیعی نداره، ملیین و محلول دندان درآوردن بچه نمی فروشم،اما محلولای من گوناگونه. فکر می کنم هیچ چیز نمی فروشم که دقیقا با داشتن نتیجه معمولی تعریف شود.
آلان شروع کرد « خب، واقعیت اینه...»
پیرمرد حرفش راقطع کرد و توقفسه دنبال شیشه ای گشت:
«این جا مثلا، این جا محلولی به بیرنگی آب وجود داره ، تقریبا بیمزه، نامحسوس تو کافه، شیر و شراب، یا هر نوشیدنی دیگر .تو هر روش شناخته شده کالبدشکافی هم نا محسوسه.»
آلان وحشتزده فریاد زد: « منظورت اینه که اون سمه؟»
پیرمرد بی تفاوت گفت: «دستکش پاک کن بنامش ،اون احتمالا دستکشا رو تمیز می کنه، هرگز امتحانش نکرده م. آدم می تو نه زندگی پاک کنم بنامد ش . زندگی هام گاهی وفتا احتیاج به پاک شدن دارن .»
آلان گفت: « من دنبال هیچکدوم از اینجوراش نیستم .»
پیرمرد گفت: «احتمالااین چیز خوبیه، قیمتشو می دونی؟ واسه یه قاشق پر چایخوری که کفایت می کنه، پنج هزار دلار می خوام ،بی کم و کاست ،حتی یه پنی .»
آلان بانگرانی گفت: «امیدوارم تموم محلولات به این گرونی نباشه .»
پیرمرد گفت: «آه، نه آقای عزیز، پرداختن یه همچین قیمتی واسه معجون عشق بهای خوبی نیست. افراد جوو ن که معجون عشق احتیاج دارن، به ندرت پنج هزار دلار دارن، در نتیجه معجو ن عشق لازم ندارن .»
آلان گفت: « خوشحال می شم چگونگیش رو بشنوم .»
پیرمرد گفت: « من اونو به این شکل نگاهش می کنم: جلب کردن رضایت یه مشتری با یه بار مصرفش . بار دوم که لازم داشته باشه، که ختما هم داره، برمیگرده، گرونترم که باشه می خره درصورت لزوم واسه ش پس اندازم می کنه.»
آلان گفت: «که ای نطور، تو واقعا معجون عشق می فروشی؟»
پیرمرد شیشه دیگری را جستجو کرد و گفت: «گه معجون عشق نمی فروختم، مقولات دیگه رو بهت یادآوری می کردم. انسان تنها تو موقعیت اضطراری که باشه، می تونه نیروی رازداری داشته باشه .»
آلان گفت: «واین موقعیت،اونا دائمی نیستن...»
پیرمرد گفت: « آه ،نه، نتیجه شون دایمیه، عامل هوس با دوام و درازمدت در آینده ن. شامل سخاوتمندی، پایداری واستمرارم هستن.»
آلان کوشید، نگاهی علمی به قضیه داشته باشد، گفت: «دوستم، خیلی جالبه!»
پیرمردگفت: «اما جنبه روحیش راهم بپذیر .»
آلان گفت> «واقعا می پذیرم.»
پیرمرد گفت: «به جای بی تفاوتی،عشق و به جای تحقیر، ستایش را جانشین می کنه. کمی از این معجون به بانوی جوان بده. مزه ش تو آب پرتقال، سوپ یا کوکتل ها نامحسوسه. هر قدر شنگول و سر به هوا باشه،از ریشه زیرو روش می کنه، غیر از تنهائی و تو هیچ چی نمی خواد .»
آلان گفت: « نمی تونم باورکنم.اون خیلی طرفدار پارتی هاس .»
پیرمرد گفت«اون دیگه هیچ کدومشونو دوست نمی داره، از دخترائی که تو باهاشون برخورد کنی وحشت می کنه »
آلان مشتاقانه فریاد زد: «اون واقعا نسبت به من حسود می شه؟»
«آره،اون همه چی رو واسه تو می خواد.»
«اون الانم همینطوره. تنها بهش اهمیت نمی ده.»
« اینو که بخوره،اهمیت میده. با شدتم اهمیت میده. تو مرکز توجه زندگیش می شی .»
آلان فریادزد: « فوق العاده س!»
پیرمرد گفت: «اون می خواد تموم کارائی که می کنی و هرچی تو روز برات پیش می اد، کلمه به کلمه شو بدونه. می خواد بدونه به چی فکر می کنی، واسه چی ناگهان می خندی، چراغمگین به نظر می رسی .»
آلان فریاد زد: «این عشقه!»
پیرمرد گفت: «درسته، چقدر با دقت تورو دنبال می کنه! هیچ وقت اجازه نمی ده خسته باشی، جلو کوران بشینی،از خوراکت غافل شی .اگه یه ساعت دیرکنی، قبض روح می شه، فکر می کنه به قتل رسیدی ،یااون زنای افسونگر گرفتنت.»
آلان که از شادی کله پامی شد، فریاد زد:« تمی تونم تصور کنم دیانا این قضیه رو دوست داشته باشه !»
پیرمرد گفت: « تو تصوراتتو به کار نمیگیری، افسونگرا همیشه هستن، میت ونی تو هر فرصتی تو دامنشون بلغزی، لزومی نداره بترسی،اون سرآخر تو رو می بخشه. اون به شدت درد می کشه ،اما سر آخر می بخشدت .»
آلان مشتاقانه گفت: «این قضیه پیش نمیاد .»
پیر مردگفت: «البته که پیش نمیاد،اگرم پیش اومد، لازم نیس بترسی.اون هرگز ازت جدا نمی شه. آه ،نه! اون هرگز کوچکترین،آره، کوچکترین دلیلی نمیاره که مایه کمترین ناراحتیت شه .»
آلان گفت: «و قیمت این محلول خارق العاه چنده؟»
پیرمرد گفت: «دوست عزیز، این شبیه دستکش یازندگی پاک کن، که هر از گاه اینجور می نامنش، نیس. نه. این قیمتش پنج هزار دلاره ،یه پنی هم تخفیف نداره. آدم بای دپیرتر از امثال تو باشه که درگیر این قضیه شه، باید واسه ش پس انداز کنه .»
آلان گفت: « اما معجون عشق؟»
پیرمرد کشو میز آشپزخانه را بازکرد و شیشه کوچک کثیفی بیرون کشید و گفت:
«آه،اون،این قیمتش تنها یه دلاره.»
آلان او رانگاه کرد و گفت: «نمی تونم بگم چقد ممنونتم، پرش کن.»
پیرمرد گفت: «دوست دارم مشتریارو تو دوران بعدی زندگیشون، که اوضاعشون بهتر و خواستار چیزای گرونتر میشن، وادار به اومدن دوباره کنم. بگیرش ، می بینی که چقد نتیجه بخشه .»
آلان گفت: « بازم متشکرم ،بدرود.»
پیرمرد گفت: « به امید دیدار! »