یک راز
Wed 6 06 2012
آزاده بی پروا
و در چشمانم غم نهانی را می بینی
شاید
غمی که هزاران شعر و شاعر
تکرارش کردند
و هنوز رازی ست سر به مُهر
_
دیشب
وقتی حافظ در باغ قدم می زد
رقص ِتمام شاخه ها
به حلاوت نبات بود
و طنین ِ لطیف غزلهایش
آب جویبار و زمین را
همآغوش کرده بود
وقتی قدم می زد
تمام شهر
عاشقانه به آسمان می نگریست
_
دیوان را می بندم
و پشت پنجره ی شب می گذارم
در آینه
بُهتی
به شکل یک سپیدی مِه گون
پاشیده
و سقف به چراغ ایوان همسایه
خیره شده
که مدام به او چشمک می زند
و هیچ خنده دار نیست ,وقتی سقف
به ریز پروانه ی دور چراغ
رشک می ورزد
این را از گل یاس هم که بپرسی
می بینی که چطور وقتی
بر پای ِ حوضچه ی کم عمق
عطر می ریزد
ماهی ,شبانه
خودکشی می کند !
چقدر روزن های هوا بسته است
حتی ابرها هم نفس کم آورده اند
و سرو ,دیوانه وار
به دوردستها می نگرد
گویی کسی ,آنجا ست
که چشمانش غم نهانی دارد
و منتظر است شاعری
ردیف مژگانش را
با شعری
بشوید
آرزو
از سَر تا پای ِ او
راه می رود
می دَوَد
و به یکباره
درست روی همان غم
می نشیند
لحظه ها دوباره بی حس اند
و زمین دیگر تکان نمی خورد
کسی پلک نمی زند
قلبی
روی لبه ی پنجره نشسته است
و هنوز می تپد
غم نهانی .....
11 خرداد 1391
|
|