لرد دونسانی
«ارواح »
ترجمه:علی اصغرراشدان
Thu 24 05 2012
LORD DUNSANY
THE GHOSTS
بگو مگوئی که با برادرم تو خانه بزرگ دور افتاده ش داشتم، ممکن است با اشکال مورد پسند خوانندگانم قرارگ یرد،ا ما حداقل امیدوارم به تجربه ای که پذیرفته ام و بوسیله اشیاء عجیبی وادار شدم در آن ناحیه پر خطر با آن همه سادگی و ناآگاهی به خود اجازه دهم وارد خیالبافی شوم، ممکن است علاقمند شوند. این دیدار تو «وانلیق» صورت گرفت. حالا وانلیق تو ناحیه پهناور ایزوله شده ای در میانه انبوهی از درخت های سدر قدیمی زمزمه گر قرار دارد. بادهای شما لی فراکه میرسند، درختهاسرهاشان راباهم تکان میدهند.باتوافق ودزدانه سری تکان میدهندودوباره سکوت مسلط میشودولحظاتی چیزی نمیگویند.بادهای شمالی درمیانشان،مثل مقوله د لنوازی بوددرمیان پیرمردهای سفید.آنها دربرابردرختها سرفرود می آورندوباهاشان پچپچه میکردند.بیشترشان درختهای سد ررامیشناختند. آنهاازسالهای دورآنجا بوده اند،اجدادشان لبنان رامی شناختند،اجدادآنهاخد مه سلطان وحوش بودندوبه دربارسلیمان آمد ند.درمیانه کودکان سیه گیسوی دوران سر خاکستریها،خانه قدیمی وانلیق ایستاده بود.نمیدانم کف های ناپایدارسالیان،چند قرن پیکرخانه راشلاق کوب کرده،هنوزاستواروتمامی اطرافش رااشیاء گذشته ها،همچون صخره سنگهای دریا،در آغوش گرفته بودند. مثل لاک های صدفهای درازمرده،خودرادرزره سالهای سال پیچیده بودند.خانه نیزفرشینه ای رنگارنگ،به زیبائی جلبکهای دریاداشت.هیچ خرت پرت مدرنی هرگزبه خانه نزدیک نشده بود،نه اثاثیه دوران اول ویکتوریا،نه روشنیهای برقی.جاده های تجارت بزرک که سالهاپیت های خالی گوشت وداستانهای پیش پا افتاده پخش وپلامی کنند،ازخانه خیلی فاصله داشتند.بااینهمه،گذرقرنهاخانه رامتلاشی خواهدکردوتکه پاره هاش رابه سواحل دور خواهدراند....
خانه که هنوزسرپابود،برای دیداری بابرادرم به آنجارفتم ودرباره ارواح باهم بگومگوکردیم.برادرم دراین زمینه معلوماتی داشت،به نظرم رسید نیازبه تصحیح دارد،تصوراتش ازاشیاءرابه اشتباه اشیاء واقعی می پندا شت. اصرارداشت که شهادت غیرمستقیم افرادیکه ارواح رادیده اند،گواه بروجودارواح است.گفتم حتی اگر ارواح راهم دیده باشند،این قضیه چیزی راتائیدنمیکند.گرچه نشانه های مستقیمی وجودداردکه افرادی توهذیان هاشان موش های قرمزرادیده اند،هیچکس وجودآنهاراباورندارد.سرآخرگفتم میخواهم شخصاارواح را ببینم و برمخالف خوانیم درخصوص عدم وجودشان پای فشردم.یک مشت سیگاربرداشتم وچندفنجان چای خیلی پررنگ نوشیدم،بدون خوردن شام،رفتم تواطاقی که کاجهای سیاه داشت وتمام صند لیهاش بافرشینه پوشیده بودند.برادرم ناراحت از بگومگوهامان به رختخواب رفت،اصرارداشت ازناراحت کردن خودم منصرفم کند.توتمام راه منتهی به پله های کهنه،که پائینشان ایستاده بودم وپرتوشمع تودستش پیچ درپیچ بالاوبالاترمیرفت،صداش رامی شنیدم که باز تلاش داشت متقاعدم کند شام بخورم وبروم توتختخواب...
زمستانی بادآلودبود،درختهای سدردربیرون نمیدانم درباره چه پچپچه میکردند،فکرکردم محافظه کارهای مدرسه ای خیلی پیش مرده،نگران چیزی تازه بودند.کنده مرطوب بزرگی توبخاری دیواری به جیرجیرو آوازه خوانی در آمدوطنینی گریه آلودراه انداخت،شعله ای بلنداوج کرفت،زمان رادرهم شکست،تمام سایه های اطراف فریاد کشید ندوبه رقص درآمد ند.توده های تیرگی باستانی درگوشه های دورشبیه خد مه ها،تهی ازهرحرکتی،درسکوت نشستند.درتاریکترین بخش اطاق،دری همیشه قفل ایستاده بود.دربه هال منتهی میشد،هرگزهیچکس ازدراستفاده نمیکرد،روزگاری کناردراتفاقاتی رخداده بودکه خانواده ازآن شرمنده بود،هرگزازش حرف نمیزدیم.اشکال قابل احترام صند لیهای باستانی،درروشنای بخاری دیواری ایستاده بودند.دستهائی که روکشهاشان راساخته بودند،مدت های درازپیش زیرخاک خفته بودند.سوزنهای دوزنده شان،بدل به ذرات جداگانه خاک شده بودند.حالاهیچکس تو آن اطاق کهنه نمی جنبید،هیچکس جزعنکبوتهای پیگیرباستانی که بستراشیاءمرده گذشته رامی نگریستند،شکافهارا می خراشیدندکه خاکش رابیرون بکشند.قلب تخته کوبهای پائین دیوارکه خوراک کرمها شده بود،توشکافهای اطراف کتیبه قرارداشت.
طبیعی است که درچنان ساعتی وتوچنان اطاقی،فردخیالبافی که باگرسنگی وچای پررنگ به هیجان درآمده بود ،باید هم ارواح اشغالگران گذشته خانه رامیدید.منتظرهیچ چیزی کمترازآن نبودم.آتش دامن کشیدوسایه ها به رقص درآمدند.خاطرات اشیاءباستانی عجیب،جداجداتوذهنم اوج گرفتند.ساعت هفت فوتی بامتانت زنگ نیمه شب رانواخت واتفاقی نیفتاد. تصوراتم عجله نداشت،لرزشی که بادقایق همراه است،مرادرخودگرفت.خودرابه خواب سپرده بودم که صدای خش خش لباسهای ابریشمی که منتظرش بودم،توهال مجاوربالاگرفت،بانوان بااصل ونسب وشوالیه های دوران یاکوب ،دوبه دوداخل شدند،کمی برزگترازسایه هابودند،سایه های باشکوه وتقریبامبهم که قبلاتو داستان ارواح راخوانده بودم،تمامی لباسهای آن دورانهاراتوموزه هادیده بودم،بگذاریدبیشتر توضیح دهم : عده ای ازآنها داخل شدند،روصندلیهای باستانی جلوس فرمودند،احتمالا کمی بیتفاوت به ارزشهای اجدادشان.خش خش لباسهاشان فروکش کرد...
حالا ارواح رادیده بودم،نه ترس آوربودندونه قانع شدم که ارواح وجوددارند.ازروصندلی بلند میشدم ومیرفتم سراغ تختخواب،که صدای تاپ تاپی توهال پیچید،صدای پاهای برهنه ای که رو کف صیقل خورده پیش می آمدند،هرازگاه پائی سرمیخورد،انگارموجودچهارپائی روچوب بلندی پنجه میکشید،تعادلش راازدست میدادوبازمی یافت.نترسیدم،اماناراحت شدم.تاپ تاپ مستقیم به طرف اطاق من میامد.صدای فین فین بینیهای بارداری راشنیدم.کلمه ناراحت،برای بیان احساسی که داشتم احتمالاکافی نیست.ناگهان گله ای ازموجودات سیاه پشم آلودبزرگترازسگهای تازی،عنان گیسخته به داخل هجوم آوردند،گوشهای درازآویخته ای داشتند،بینیهاشان به طرف زمین بودوفین فین می کردند،به طرف آقایان وبانوان گذاشته رفتند،دراطراف آنهابانفرت دم تکان میدادند، چشمهاشان وحشتناک می درخشید،به اعماق تاریکیهادویدند،خوب درمیانشان خیره که شدم،ناگهان متوجه شدم چه موجوداتی هستند،حالاهراس برم داشت.آنهانتایج اعمال بودند،گناهان کثیف غیراخلاقی آقایان وبانوان باوقاربودند.
بانوئی که کنارمن روصندلی دنیای گذشته نشسته بود،چقدرمتین بود.چقدرباوقاربود،باداشتن نتیجه اعمالی در
کنا رخود،نتیجه اعمالی باغبغبی آویخته رودامن وچشمهای قرمزبه گودی نشسته،چقدرمنصف وچهره آشکاریک قاتل بود.تو،بانوی بالا نشین،باگیسوان طلائی،مطمئنانه تو،آن هیولای لبریزازوحشت که باچشمهای زردتوبه ملازمین درباری خیره شده،وهرازگاه که یکی ازخودمیراندش،بازمیگرددوبه دیگری خیره میشود.درآنجا،بانوئی که سرپرپشم نفرت انگیزنتیجه اعمال دیگری رانوازش میکند،سعی میکندبخنند،امایکی ازنتایج اعمال دیگر خودش حسوداست وخودرابه میان دستهای او می اندازد.دراینجاپیرمردشریفی،بانوه اش روزانویش،نشسته است،یکی نتایج اعمال کبیره سیاه پدربزرگ،چهره کودک رالیسه میزندواوراآزآن خودمیپندارد.هرازگاه روحی حرکت میکندوصندلی دیگری میجوید،همیشه توده نتایج اعمالش پشت سرش حرکت میکنند.ارواح بیچاره،ارواح بیچاره!درطی دویست سال چقدرتلاش کرده اند که ازنتایج اعمال نفرت انگیزشان بگریزند!باحضورآنها چقدرپادافره پس داده وتاهنوزهم تنایج اعمال توضیح ناپذیرشان درکنارشان بودند.ناگهان یکی ازآنهاانگارخون زنده من رابوکشیدووحشتناک پارس کرد،تمام دیگران یک مرتبه ارواح شان را ترک کردندونتیجه عملی راکه مرتکب
خطاشده بودکوبیدند.جانوربوی من راازکناردری که واردشده بودم،برداشته بود،آنها برزمین فین فین کردندوآرام آرام به من نزدیک شدند،هرازگاه فریادی وحشتناک میکشیدند.که تمامی اشیاء فوق العاده فاصله گرفته بودند. حالاآنهامرادیده بودند،همه دراطرافم بودند،بالامی پریدند ،درتلاش گرفتن گلویم بودند،پنجه هاشان بامن تماس که میگرفت،افکاروحشتناکی به ذهنم هجوم میاوردوآرزوهای تحمل ناپذیربرقلبم مسلط میشد.این موجودات دراطرافم ورجه ورجه که میکردند،برنامه ریزیهای حیوانی و مکارانه استادانه ای به ذهنم خطورمیکرد.قاتل بزرگ وچشم گلگونی درمیانشان بود،یکی ازبرجسته ترین آن موجودات پشمالوبود،باناتوانی تلاش میکردم گلویم راازش محفوظ دارم.ناگهان به نظرم رسیدبهتراست برادرم را بکشم.برام مهم بودکه درگیرخطرتنبیه شدن نشوم.میدانستم یک رولورکجانگهداری میشد،بعدازشلیک،شبیه کسی که به عنوان یک روح عمل میکند،بهش لباس می پوشاندم وروچهره ش آرد می پاشید م.کاری بسیارساده بود.می گفتم اوبه وحشتم انداخته بوده.خدمتکارهابگومگوی مارادرباره ارواح شنیده بودند.دومقوله ناچیزبودکه بایدترتیب داده میشد،اما هیچ چیزذهنم رهانکرد.بله،تواعماق گلگون چشمهای این موجودنگاه که کردم،به نظرم رسیدبهترین راه کشتن برادرم است.آنهاپائین پرتم که کردند،درضمن آخرین تلاش،باخودگفتم:
«دوخط مستقیم که هم راقطع کنند،زاویه های متقابل مساویند.آ،ب،سی،دی،درنقطه ئی هم راقطع میکنند. زاویه های سی،ئی،آ، وسی،ئی، ب، دوزاویه راست مساویند.همچنین سی،ئی،آ،و سی،ئی،دی،هم دوزاویه راست مساویند.»
به طرف درحرکت کردم که رولوررابردارم.شادیئی پنهانی درمیان هیولاهااوج گرفت:
«امازاویه:سی،ئی،آ،مشترک است.بنابراین:آ،ئی،دی،مساوی است با:سی،ئی،ب.درهمین رابطه:سی،ئی،آ،مساوی است با:دی،ئی،ب- کیو،ئی،دی.»
این قضیه ثابت که شدومنطقی ومستدل خودراتوذهنم جاانداخت.دیگرسگهای سیاه تازی نتیجه اعمال وجودنداشتند.صندلیهای روکش شده بافرشینه خالی بودند.اندیشه قتل برادربوسیله فردی،باورناپذیربه نظرم رسید.....