غم
Thu 17 05 2012
آزاده بی پروا
عفریته هایی
از دیوارها بالا می روند
که سایه ها ,خودشان را
پنهان کرده اند
مبادا
سیاهی چشم عفریته ها
فصل را همیشه زمستان کند !
و دیگر
تنها تحرّکی باشد
بی سایه
بی نشان
و در گرداگرد شب
تمام شروعها
باز هم
به پایانی منجمد ختم شود
_
و عفریته ها
چه بی صبرانه
زبانشان را بیرون آورده اند
در این سالها
اینهمه سپیدی روزها
سیرشان نکرده است
_
سرگیجه ای که مُدام
بیشتر و بیشتر می شود
و تمام انزوا را به خود می خواند
شاید وقت واپسین
روی گلهای کاغذی کنار فوّاره
نقشی از زمین شود !
امّا عفریته ها
مُرده خوار نیستند !
اشتهایشان به زنده هاست
و تمام بلعیدنشان
بر چشم بر هم زدنی
وسعت احساس است
_
وقت تنگ است
و باز هم دلشوره
سعی بر باور لبخند خشک ِ آینه دارد
صدای سایه ها ی روزگاران دور
کمرنگ و کمرنگ تر می شود
کسی اینجا می خوابد
و سایه اش برای همیشه گم می شود
_تا همیشه _
عفریته ها اکنون
خمیازه می کشند
26 اردیبهشت 91
|
|