پوران فرخزاد
طلوعِ پگاه
Sat 12 05 2012
« چقدر زن بودن خوب است
آنگاه که زن
قلم را فتح می کند. »
مهرانگيز رساپور که بيشتر به « م. پگاه» آوازه دارد، از زنان ناهيدی روزگارِ ماست، از آن زنان دلارام و دلدار و شورمند که در اوجِ آگاهی و انديشههای اجتماعی و دلهرههای نابسامانی انسان، جنسيت خود را فراموش نکرده و همچنان زن باقی مانده است، تا به عشق که سازهی پويايی است و استمرارِ بقا، انعکاسی دوباره ببخشد، در قحطِ عشق جهانی و ابتذال هوسهای حيوانی!
از نخستين دفتر شعر او« جرقه زود میميرد» ، با وجودِ اشعاری بيشتر غمگنانه، گلايهآميز و فردی، بوی گل سرخ برمیخيزد و بوی بهار. از اين دفتر که گويا نخستين کار مدون اوست، شعلههای روحی جستجوگر زبانه میکشد که در هر تجربه، به خاکستری عميقتر بدل میشود، اگرچه باز و باز از درونهی خاکسترش به تولدی دوباره بازمیرسد تا به تجربهای سنگينتر و سختتر برای رسيدن به آن نياز مجهولی که جان او را بيقرار کرده است روی بياورد. او در تب و تابی دايمی به سر میبرد، نمودار بیقراریهای روحی صميمی. جانی آتشناک در پشتِ ديوارهای ستبرِ بيگانگی که هر چه خود را پرندهوار به ميلههای قفس میکوبد، نه راهِ نجاتی میيابد نه میتواند در آن تنگنا، رفيق شفيق درست پيمانی بيابد که دستِ کم بتواند خلأ اسارت در تنهايی را با او پر کند و از اين نياز مجهولی که برای کشفِ آن بیقرار و بیتاب است، با او حرف بزند. و مانندِ آفتابی که پشتِ ابر مانده باشد، راهِ پگاه در اين دفتر بيشتر ابری است و بارانی، با کوله باری از اشک و ترديد و ناباوری و دلهره:
خانهی صورتی عشق کجاست؟
تا بَرَم هديه بر او آبی اشک
راه گم کردهام و می ترسم
که ندانسته بميرم زين رشک
...
و اين آغاز تکاپوی شاعرانهی مهرانگيز رساپور(م. پگاه) بود. شاعری جوان و صميمی، آشنا به عروض پارسی، غزلسرا، چهارپاره پرداز، با طبعی روان و تخيلاتی ابريشمين که در همين دو شعرِ بلند "خانهی صورتی عشق" که آغاز طلوع اوست، رنگِ حسها و حالتها را چنان با ظرافت و دقت کشف ومنعکس میکند که خواننده، هشياری شاعر را بیدرنگ درمیيابد.
رنگِ پيراهنِ دلتنگی من
بين خاکستری و ويرانيست
تا بدانی ز کجا میگذرم
همه جا پشتِ سرم بارانیست
تجربياتِ مهرانگيز رساپور در دفتر«جرقه زود میميرد»، بسيار ساده، زلال و معصومانه است و زنی سراپا شور و شيدايی را مینماياند که در واقع، ناخودآگاه رهسپارِ خانهی صورتی شعراست! و عشق در اين مقوله حکم بادِ الهام بخشانهای را دارد که بر خاکستر نبوغ پنهانی او میوزد تا از درون آن شعلههايی بلند برآورده و او را به او و ديگران بنماياند!
و در اين بیخبری معصومانه بود که شاعر جوان همچنان از پيچ پيچههای تجربه میگذشت، گاه مردد، گاه شک زده، گاه آشفته و پريشان و وحشت زده و بيشترسرخورده و نااميد، نه تنها از ديگران، نه تنها از خود، نه تنها از عشق، که گه گاه حتا از شعر، که سرابی بيش نبود! :
شتابی در قدمهای روز دويده است
گريز است يا استقبال؟
در سفری که از علف به خار می رسی
در ميانه ماندن، گناهِ من نيست
من در مرز بی رنگی و تاريکی ايستادهام
و هوای رنگ می کنم !
ولی اين گم کردگی راعمری دراز نبود، چرا که الههی شعر که ديرگاهی را در انتظارِ آن درِ بسته گذرانده بود، درونِ او را میخراشيد و او را به التهابی نمايان به خود میخواند که بنگر! نگاه کن! درياب! از تغزل روی بگردان و به اطرافات نگاه کن، به واقعيتهای تلخ و جانگزا، به توحشِ انسان قرنِ بيستم، به مرگِ هرچه زيبايی و عشق است!
نگاه کن و ابزارِ کارت را از درون آنها بيرون بياور. فرديت را واگذار، با قصههای مکررِ ملال آور، وداع کن و «کلماتِ پوسيدهی تهوع آور» را به « زبالهدان خوش خيالها» بريز و به «کِرمهای گرسنه» ببخش، خراب شو تا از خويش برآيی، آباد شوی، تا تازگیها بر تو ببارد:
نبضام سازی آشفته می زند
و رگهايم ملتهباند
بياريدم
از تازگیها بياريدم
نه از عشق، نه
نه از اين قصهی مکررِ نامفهوم !
من اين کلمه را که بوی پوسيدگی میداد
در زباله دان آدمکهای خوش خيال
به کِرمها بخشيدم
از تازگیها بياريدم
من تکرار را استفراغ می کنم
( تازگیها، رويههای ۱۰۲ و ۱۰۳ )
اينک اندک اندک از خوابِ صورتی عشق برمیخاست و به رسالتِ خود پی میبرد. ديگر دريافته بود که بايد در شعرش انقلابی به وجود بيايد، نه در جادههای مغشوش گذشته، که به مقصدی ديگر، در جادهای ديگر، با دستاوردهايی از نوعی ديگر...
برای خوانندهی ظاهربين، از اين دگرانديشی در دفترِ دوم او«و سپس آفتاب» نشان مسلمی به چشم نمیخورد! رباعيات و غزلياتِ او که بيشتر جذاب و دلنشيناند و تأمل برانگيز، و شايد دنبالهی راه و روش اوست. اما حقيقت اين است که بايد مراحلی را در عين خلوص و صداقت بگذراند و از تعلقات آزاد گردد تا برای رسالت آماده شود. و چنين است که با چاپ و انتشار دفتر دوماش « و سپس آفتاب» مجموعهی غزل و رباعی-خود را از تمامی اين پشتِ سرنگریها و وابستگیها آزاد میسازد و پشتوانه و سکوی استواری برای پرتابِ سفينهاش آماده میکند.
و اين دگرگونی در سومين دفتر شعر او« پرنده ديگر، نه » با شفافيتِ تمام پديدار میشود...
فاصلهی اشعار ثبت شده در اين دفتر که در قالبِ سپيد سروده شدهاند، با دو دفترِ پيشينِ او، از نظر زبان، انديشه، بيان، واژگان و نوشتار به اندازهای زياد است که گويی سرايندهی اشعار اين دفتر، پگاهِ ديگریست. شايد هم خودِ اوست که با شخصيتِ شعری پيشيناش نيم قرن فاصله گرفته است!
او ديگر روح تغزلی گذشته را وانهاده يا به آن شکلی نو و تازه داده است، اگرچه همچنان درونهای بیتاب و بیقرار و جوشنده و تپنده دارد، اما نگاهاش ديگر به زمين نيست و بيشتر سر به آسمان دارد و سياراتِ ديگر. چنان که بال پرنده را برای چنين سفر بلند پروازانهای حقير میيابد:
پرنده نمی خواهم باشم
پرنده کند می رود
وهی بال می زند!
پرنده امروزين نيست! ( پرنده ديگر، نه ، رويهی ۳۸ )
و سوار بر سفينهی سودا، سر به سياراتِ ديگر دارد و معشوقاش را در آن جا میجويد، نه در زمين که انسان آن را به ظلمتکدهای بدل کرده است و نه در اجتماعاتِ انسانی که از آن صدای مکررِ شلاق برمیخيزد و بوی تهوع آور شکنجه فضایش را آلوده کرده است، زمين سردِ سوزنده، زمين بیآفتاب، بیفردا، بیاميد. زمين سنگ و سنگسار و ثار!... زمينی که زندان دارد و زندانی از « تو» ( که میتواند خطاب به معشوق ياهمه باشد) میخواهد به ديدارش نروی! زيرا که در، دندان دارد! و پنجره پنجول میکشد و ديوارهم که از نامش پيداست!... پس به خانهی سايهاش دعوتات میکند، سايهای که با در زدنِ تو، روشن می شود! :
« بيا به ديدارم
اما
از در نيايِی، نيايی
دندان دارد در!
از پنجره نيز نه
پنجول می کشد!
ديوار هم که نمی گذارد. . .
نيا
به خانهی سايهام برو
اگر تو در بزنی
سايهام روشن می شود !»
سايه، که پگاه در اين دفتر برای نخستين بار شخصيتِ تازهای به او داده است. در اين دفتر سايه از شدتِ درک، ترَک برمیدارد، باهوش و رند است. خانهاش پناهگاهی است برای شاعر. خطاهای او را نمیکند هوای شاعر را دارد و منظور او را بهتر از هر کس میفهمد:
ولگردی به من مشکوک شد
و خود را ريخت
در سايهی با هوش من
که چسبيد به ديوار
و با من نيامد ديگر!
فرياد زدم:
« مذهبِ مست پيدا نيست »
و سايهام نتوانست خندهاش را مهار کند!
(شاهدِ من روز بود– رويهی 75)
در شعر پگاه است که «سايه» برای نخستين بار از زيرِ بارِ تاريکی و اسارت و بارهای منفی رها میشود و آگاه و آزاده و بذلهگو و درخشان تولدی نو میيابد و اين دگرگونیها چنان با مهارت و تردستی صورت میگيرد که کاملأ طبيعی جلوه میکنند:
من شعر را چرخاندهام
پشت و رو کردهام
زمين زدهام چون
شيرِ لَنگ
بلند کردهام
چون کودکِ زمين خورده
من می گويم
« قلم که برسد،
کاغذ
کلماتش را درسته درسته میبلعد»! ( با من؟ ، رويهی ۱۰۰)
نگاهِ مهرانگيز رساپور در دفتر شعر« پرنده ديگر، نه» نگاهِ يک بُعدی به عشق، نفرت، وصال، يا هجران نيست. او حالا با نگاهی چند بُعدی به جهان و کيهان مینگرد، پديده ها را از زشت و زيبا، ريز و تيز میبيند و آنها را با زبانی بکر، تازه، شاداب و نيرومند، به سادگی و آسانی به بيان میکشاند. زبانش ديگرگونه است. تازگیاش، با نفوذ، گويا و جذاب است :
« من تازهام !
و همچون شيرِ تازه
فوران می کنم
از پستان رگ کردهی شعر
و همچون هوای تازه
حلول می کنم
در منافدِ پوستِ زندگی
و همچون خون تازه
حيات می برم
در رگهای خشکيدهی ديوارها.» ( با من؟ ، رويهی ۹۲ و ۹۳ )
و با اين همه دگرگونی هنوز همچنان زن است و حضور زن را در کل هستی و جزئياتِ آن، در نگاهی نو و با زبانی نو منعکس میکند و به زن بودن خود میبالد:
« چقدر زن بودن خوب است
آنگاه که زن
قلم را فتح می کند
و زمان خود را
از دو سو کنار میکشد
و راه ميدهد به عشق
و فرشتهی وحی
به افق متوسل میشود
« برود از اول بيايد!»
و همين زنانگی است که به بيشترِ واژگانش شور و حالی ديگر می بخشد:
« چقدر زن بودن خوب است
آنگاه که زن
هم طلايی حرف می زند
هم بنفش !.» ( واين سخن حقيقت است، رويهها ۴۹ و ۵۰)
پگاه در اشعارش زنی عريان است، اما ديگر يک انسان فردی نيست، پيله باز شده، پروانه بيرون پريده، به جزء جزء شگفتیهای جهان و فضاهای ناشناختهی کيهان راه يافته و تنها نه جهانی، بل کيهانی شده است. ولی او تنها به نگاه کردن بسنده نمیکند، بلکه برآن سر است تا طرحی نو در جهان دراندازد و در بازسازی اين کرهی ساقط ِ سرگردان سهمی داشته باشد:
« میخواهم سفينهای باشم
که اين نسلِ پرتاب شده را
از زير منتِ سايهی زمين بردارم
و آنجايی ببرم
که ديگر خاک
ما را از خود نداند!.» ( پرنده ديگر نه، رويهی ۳۹ )
او حالا ديگر« همهی تاريکیها را میشناسد و به نام می خواند! »
همهی آنهايی را که :
« گيسوی نور را میکشيدند
و فرار میکردند
و در بن بستِ خود
پُشتک میزدند! »
آنها که:
« کِرم در پوکی محبتهاشان
ضيافت داشت!
با آن چشمانِ گَسِ نارس
و عشقهای تقلبی منجمد » ( دور. . . دور. . . دور، رويههای ۱۹ و ۲۰)
و با اين شناخت و آگاهی است که « واکسن ضدِ تاريکی» میسازد، تا غبار از دنيای تيره و تارِ کنونی بزدايد و « جهان واضح شود، واضح ! . . . » ( با من؟ ، رويههای ۹۲ و۹۵ و ۱۰۰)
شاعر که اينک « در سفرهای تو در توی خود » عشق را در صورتِ عام، «در قارهی کشف ناشدهی درونِ خود يافته است»، اگرچه همان زنِ شورمندی است که عاشق به دنيا آمده اما ديگر عشقِ او فردی و محدود نيست، ديگر به بند بندِ مجموعهی هستی و پديدههای آن عشق میورزد چنان که به زيرکی:
آب را ورق زده و دريا را تا ته خوانده است!:
من آب را ورق میزنم
و دريا را تا ته میخوانم ! (با من؟ رويه 97 )
و بيشتر از همه چيستی و چونی شعر را کاويده و به حقيقتِ اين يافتار پی برده است :
« قلم خوابيد
و من ايستادم
به تماشای رؤيايش
دريافتم ! » ( رؤيای قلم ، رويهی ۴۴ )
دريافته است که شعر اگر از ژرفای درون و اعماقِ صميميتِ وجود، برهنه و عريان بدون هيج سد و مانع و سانسور برخيزد، قلم راهم که بيشتر کال و ناپخته است وادار به رسيدن میکند و:
« قلم که رسيد،
کاغذ
کلماتش را درسته درسته میبلعد.» !
و آن وقت شعری متولد میشود که هرگز در ذهنِ مخاطبانش نمیميرد، شعری پايا و مانا که در سراپردهی ذهن ساکن میشود و با خواننده همپا و همنشين. شعری که با ما راه میآيد، نفس میکشد، میخوابد و بيدار میشود و به صورتِ جزيی از ذهنيتِ انسان، با او پا به پا پيش میرود. مثل بسياری از اشعار خيام، مولوی، سعدی، حافظ، شاملو، سپهری و فروغ.
ذهنِ مهرانگيز رساپور (م. پگاه)، توفانی و مواج است و نگاهاش چند بُعدی، و آثاراش در دفتر
" پرنده ديگر، نه " آکندهای است از انبوهِ واژگانِ زيبا و نازيبا، متعارف و نامتعارف، جسورانه و صريح، صراحتی که نشانگر روح ساده، صميمی و بی پيرايهی اوست، درست مانندِ صراحتِ چراغی که ناگهان در تاريکی روشن شود و همه چيز را در عين خلوص بنماياند. نور ملاحظه کار نيست.
واژگان شعرِ نيرومندِ پگاه و نگاهِ چند بُعدی او، و بلندپروازیهای بيشتر از معمول شاعرانهاش در اين دفتر که به نگرهی من بايد نه يک بار، که چندين و چند بار خوانده شود، انديشههايی را برهنه و بینقاب به تماشا میگذارد که از کمتر ذهنی میگذرد، انديشههايی به دور از پنداره و گمان. که اگر نه برای همه، برای گروهِ اهل کلام بسيار جذاب و وسوسهآوراست.
او به خودسانسوری که در شمارعاداتِ ما شرقیها درآمده است، خود را عادت نداده، و به چهرهی حِسيات و تفکراتش هرگز رو بندهای نمیزند و بين او و مخاطباش هيچ حايلی وجود ندارد، برهنه و عريان و هوسانگيز است، اما لخت و بی حيا نيست!
هزار نکتهی باريکتر ز مو اينجاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند. (حافظ)
با اين ويژگیهاست که شعر (م. پگاه) ممتاز میشود.
آن چه در دفتر «پرنده ديگر، نه» او میخوانيم مجموعهای از او را در پهنههای گوناگون زندگی، با زبانی غنی، تازه و جذاب نشان میدهد، از آن هنگام که از خواب میپرد و پنجرهای را به صبح میگشايد با احساسِ « خاکستر سيگاری تا ته کشيده شده که» همهاش:
« می ترسد. . . که بلرزد
که بريزد »
در اتاقی آکنده از:
« بوی پشيمانی
بوی لج
بوی هضم شدن عشق در معده
بوی سرايتِ دلهره در لباسها
بشقابها
عکسها
در عقربههای ساعت »
چنان که آرزو میکند:
« در سرابِ رؤيايش خفه شود ! »
تا آن جا که در آينهها تکرار نمیشود و از آينه عبور میکند!:
« من در آينهها تکرار نمیشوم
من از آينه عبور میکنم !
درختی که در اتاق میرويد
به سقف نمیانديشد !»
و بالاتر... آن جا که پرنده به پنجرهاش نوک میکوبد و از او دانه نمیخواهد، سئوال دارد! میخواهد بپرسد:
« راست است که آنسوی ابر
آسمان آبی است؟ »
چرا که شاهدِ پروازهای بلندِ پگاهیاش بوده است! که ناگهان صدای جانخراشِ ضربههای شلاق و سنگسار، او را به زمين بازمیگرداند!
پوران فرخزاد (ايران)
______________________
چاپ سوم کتاب « پرنده ديگر، نه» نيز به وسيله ی انتشارات " آمازون" در سراسر جهان منتشر شد. لينک زير:
http://www.amazon.com/
لينک زير هم ليست همه ی کتابفروشی هايی است که چاپ سوم کتاب «پرنده ديگر، نه» و کتاب «سياره ی درنگ» را در سراسر جهان (منهای ايران!) آنلاين می فروشند.
http://www.handsmedia.com/
|
|