رها
Sun 1 02 2009
راشل زرگریان
رها خانه دار حرفه ای است. زندگی این چنین اورا تعلیم داده است که ازصبح سحر پس از بیدارشدن ازخواب و گرفتن دوش و خوردن مختصری صبحانه شروع به کار کند. ابتدا سحر (نوزاد) راشیرمیدهد ولباسهای اورا عوض می کند. سپس با طنینی غم انگیز ودلنشین لالائی را برای او زمزمه می کند. بمحض این که نفس های نوزاد کوچولو درحالت خواب شنیده می شود شروع به گردگیری اتاق ها و قفسه ها می کند. چند بار نیز مانند منشی تلفنی پاسخگوی تلفن هاست. دوساعت پس ازانجام این کارها ماشین رختشوئی را مشغول بکارمی کند. صدای دلخراش آن گوش های رها را آزار می دهد. بعد سراغ ظرفشوئی م یرود وباخود فکرمی کند این همه پشقاب ولیوان از کجا آمده که دستهای مرا مانند برده بکار گیرند؟ او با سرعت همه کارها راانجام می دهد که بتواند برای چند لحظه هم که شده باخود خلوت کند. او فکرکرد هم اکنون سحر در لول خود غرق خواب شیرین است. او بخواب می بییند که فرشته ها او رامحاصره کردند وبا او بازی می کنند. همسر رها, سرکار و دختر بزرگترش "سایه" در مدرسه است. رها فشار ریزش آب را به روی ظرف ها کم کرد و باخود گفت: آب در دنیا کم شده. چه دریاچه ها که خشک نشدند و چه رودخانه های زیبا که آب صاف و زلال آن ها ته نشین نشدند! امروزه حتی اقیانوس ها گرفتار پنگوئن ها شدند و بمرور زمان آب که سرچشمه حیات زندگی هر بشری است کم می شود. فکر این که کره زمین ازکمیابی آب رنج ببرد قلب رها را لرزاند. راستی کمبود آب خطرناکتر ازهرفاجعه ای است که می تواند بوجود آید. شاید لازم به تذکر است که به هرشخصی ازبچه تا پیروجوان تذکر داده شود که آب رامانند چشم خود استفاده کنید که دچار تنگدستی وبیماری وحتی جزام نشویم. حداقل برای بچه ها ونوه ها کمی آب پس انداز شود که بتوانند زندگی کنند ودرزجر وبدبختی دست وپا نزنند. فکر آب وخسارت های بی پایان ازکمبود آن, یک لحظه رها را آزاد نمیکرد. ناگهان به فکر این افتاد که کارهای خانه زودترانجام شوند واو درسایه ای نیمه تاریک بدنبال کار شخصی اش برود. البته چه کاری! بغیرازاینکه بتواند دقایقی کوتاه درتصور خود فرو رود وزندگی رویائی خود را درتجسم مرور کند. زیرا که گرفتاری زندگی وکارهای بیشمار خانه داری به او اجازه این را که برای خود زندگی کند نداده است.
رها چشم هایش رابازکرد کاملا" گیج بود. بالای سرش فضای وسیع و آسمان آبی را تشخیص داد. دکمه های پیراهن او بازبود. بیدرنگ دکمه ها را بست. روی سرش رو سری نبود. موهای آشفته اش هرچند لحظه یک بار توسط باد مطبوع روی چهره اش را نوازش می داد. بلوز و شلواری که به تن داشت به رنگ فیروزه بودند که با رنگ آب دریا که توسط کشتی کوچکی روی آن ها قرارداشت تطبیق می داد. او ترسید که چهر ه اش را به چپ و یا به راست بچرخاند زیرا که چنین منظره ای هرگز درعالم واقعی ندیده بود. برای یک دم نیمی ازچهره را به طرف راست کشتی چرخاند ومرد جوانی که بغل ناخدا نشسته بود, لباس سفید زیبائی بتن داشت وقدی کشیده وموهائی نرم وصاف مانند ابریشم پشت گردن اورا پوشانده بود, توجه رها را به خود جلب کرد. دختری جوان وجذاب با سینی تزیین شده که به روی آن غذاهای متنوع قرارداشت به طرف رها آمد وبا لبخندی مسرت بخش سینی را تقدیم رها کرد. جلبکها وسبزه های پررنگ وبیرنگ اطراف دریا, منظره ای بی نظیر بوجود آورده بودند. دیدن دریای بیکران وبی انتها درحالی که قشنگی بی همتائی رابیان میکرد بهمان نسبت نیز ترسی را دردل رها ایجاد کرد. وحشتی نامرئی ازاینکه مبادا نسیم زیبای بهاری خشمگین شود وبه طوفانی شدید وسهمناک تبدیل شود…ای وای...راستی چه خواهد شد؟ باخود گفت: زیر آب با مرگ دسته وپنجه نرم کردن وعاقبت هم تسلیم دیار ابدیت شدن... همه زیبائیها راسیاهی خواهد پوشاند. سپس بخود گفت: مگرمن باخود قرار نداشتم که فکرهای خوب کنم؟ افکار بد ازکارهای خانه هم بدتر است وبیشترروح مرا افسرده میسازد.
رها تا ساعتهای غروب ساکت بود. دقایقی بعد وزش باد تنزل پیدا کرد و بهمان صورت شمالی باقی ماند. او بخود گفت: ای کاش تافردا بهمین حالت بماند. سرنشینان کشتی تقریبا زن مرموز یعنی (رها) رافراموش کردند. زیرا که بفکر این بودند چگونه باسرعت السیر به مقصد برسند. آنها شش نفربودند. دودخترجوان که بصورت مهماندار کارمیکردند وبقیه یک مرد وسه پسرجوان بودند. آغازغروب آفتاب رسید وهمزمان با آن وزش باد نیزپایان یافت. یکی ازپسرهای جوان بنام گشتاسب به بقیه گفت: چراغهای راهنما را روشن کنید. پسرجوان دیگری بنام خشایار به رها نزدیک شد وازاوسئوال کرد اسم شما چیست؟ ناگهان رها متوجه شد که نامش را فراموش کرده است. رها درحیرت زدگی به خشایار گفت: نمیدانم اسم من چیست, بیاد نمیاورم. خشایار به حالت ترحم به اونگاه کرد وبیکی ازدخترهای جوان (بنفشه) اشاره کرد که نوشیدنی مخصوصی به رها بدهد شاید که احساس اورابهترکند. دختردیگر (صفا) نگاهی به سرعت سنج انداخت وگفت: چنانچه وزش باد امشب آرام باشد ساعتی دیگر به بندرخواهیم رسید. گشتاسب رو به صفا کرد وگفت: توبهتراست که وظیفه خود را درآشپزخانه انجام دهی وباسرعت سنج کاری نداشته باش. صفا روی خودرا به رها کرد وبه او لبخندی محبت آمیززد. صفا وبنفشه هیچیک روسری بسر نداشتند ولباسهائی پوشیده بودند که رها درزورنالهای لباس دیده بود. برای رها دیدن چنین مناظر واشخاصی به آن فرم بسیار جالب بود. آنها ازدورمتوجه ساحل شدند که مثل چراغهائی دیده میشد که ازپائین نور به کوهها می تابید. بنفشه به صفا گفت: راستی که درشب, دریا چقدر زیبا دیده میشود! امیر پسرجوان دیگری که بغل رها نشسته بود به او گفت: ای کاش یک غواص حرفه ای بودم که هردم بخواهم وارد عمق دریا شوم وسیروسیاحتی انجام دهم وسپس به کشتی برگردم. رها تنها لبخندی زد وباخود فکرکرد که هرکسی رویائی درسردارد. همگی به افق نگاه میکردند. بنفشه روبهمه کرد وگفت: هم اکنون باد بسیار ضعیف است وهمگی میتوانیم ازجداره کشتی پائین برویم. ازطرف شمال وغرب میتوان چراغهای قرمز را دید. فراز, همان جوان خوش سیما که توجه رها را به خود جلب کرده بود کمک ناخدا بود. او ازجای خود بلند شد وبه بقیه گفت: چراغهای قرمزی که طرف چپ کشتی را نشان میدهند ازقرارمعلوم ازشهر دورمیشوند وسپس بطرف غرب اشاره کرد. اینها قایقهای ما هستند. راستی چرا آنقدردوردیده میشوند؟ خشایار جواب داد که آنها ازشمالیهای اطراف ساحل میترسند. آنها تصمیم گرفتند که زیاد نزدیک نشوند که ازاجسام بی شکل وناهنجار درامان باشند. گشتاسب گفت: منظور تورا متوجه نمیشوم! قبل ازاینکه کسی جوابگو باشد رها بصدا درآمد وگفت: برای اینکه درمقابل تاریکی ووزش باد مقابله کنیم باید بطور زیگ زاگ حرکت کنیم. همگی سکوت کردند ودیده میشد که ازجواب رها شگفت زده شده بودند. سپس گشتاسب روبه رها کرد وگفت: آیا هم اکنون بیاد می آوری که نام تو چیست وکی هستی؟ رها دمی باخود فکرکرد اما حافظه اوتغییرکرده بود. خشایار گفت: شاید که کم کم حافظه شما دارد برمیگردد. اما رها هیچ چیزبیاد نمی آورد. باخود فکرکرد راستی او درون این کشتی با مشتی غریبه چکارمیکند؟ آنها تقریبا به ساحل نزدیک شده بودند ورها با دیدن تعداد زیادی قایق بغل بندر تعجب زده شده بود. او همه قایقها رامیشناخت. حتی میدانست چگونه بتنهائی وسط دریا قایقرانی کند. ناگهان برای اولین بار ناخدا نیمی ازچهره اش را برگرداند وبهمه گفت: تا چند لحظه دیگر ما دورمیزنیم وبه مقصد میرسیم. قلب رها با دیدن نیمی ازچهره ناخدا به لرزه درآمد. درهمین افکاربود که کشتی ازدریا دورشد وتقریبا میشه گفت به ساحل نزدیک شده بود. همه پسران ودختران جوان بین خود میگفتند که با رها چکارکنند وچگونه میتوانند اورا به حال خود رها کنند؟ او که نمیداند کیست وچیست؟ چکار باید با اوکرد؟ درهمین گیرودار رها بادیدن زنهای سرتا پا پوشیده مانند کلاغ سیاه وچهره مردان خشن ومستبد درکنار زنهای سیاه پوش, همه چیز را بیاد آورد. رها بدون هیچ تاملی برای اولین بار ازجایش بلند شد وخود را به دریا پرتاب کرد. هنگام پرتاب این جمله را با فریاد بزبان آورد. میخواهم برای چند لحظه هم که شده قبل ازمرگ آزاد باشم.
زندگی افکارانسان راتعقیب میکند. رها درآبهای عمیق دریا بین مرگ وزندگی دست وپنجه نرم میکرد. ناگهان دریک دم تصمیم گرفت که زندگی را برنیستی ترجیح میدهد. باسختی درمقابل قدرت آب مقاومت میکرد. تااینکه یک کشتی کوچک با شش تن سرنشین به اونزدیک شد. آنها رها را ازآب بیرون کشیدند. همه تصاویر بهمان صورت که درتجسم او دیده شده بود هم اکنون با شباهتی بسیار به واقعیت نزدیک بود. هنگامیکه به ساحل نزدیک شدند نمیدانستند با رها چکار کنند. رها بادیدن زنهای سیاه پوش ومردان خشن که هریک درکنار یک یا چند زن قرار داشتند وحشت عجیبی احساس کرد. اونمیدانست باخود چکارکند. حافظه اش را ازاینکه کیست وچیست ازدست داده بود. ترس دهشت انگیزی قلب اورامیفشرد. فراز, جوانی که لباس زیبای سفید رنگ بتن داشت موهای ابریشمی خودراکنارزد وبه بقیه گفت: نگران او (رها) نباشید. اومیتواند مهمان من باشد تازمانیکه حافظه اش را پس یابد.
رها وفراز وارد کلبه ای شدند که اطراف آن را تابلوهای پراکنده پوشانده بود. وسط اتاقک مبل کوچکی به رنگ قرمزتیره دیده میشد. فراز مثل همیشه لباس زیبائی بتن داشت. رها نیزلباس جالبی که ازقبل فراز برای اوخریده بود بدن کشیده اورا پوشانده بود. فراز به رها گفت: ازآنجائیکه نام خود را فراموش کردی من تو را هدیه صدا میکنم. رها با چشمهائی پر ازشوروشوق علامت موافقت خود را نشان داد. رها وفراز روی مبل بغل میزگرد وکوچکی نشسته بودند. لیوانهای تزیینی شراب را همزمان بلند کردند وجرعه ای شراب نوشیدند. هردو بحالت التهاب انگیزی بهم می نگریستند. پس ازنوشیدن شراب لیوانها را روی میزقراردادند. فراز ورها بطور صمیمی همدیگر را بغل کردند. بنظر میرسید که جدائی بین آنها امکان پذیر نخواهد بود. رها بینی فراز رابوسید. فراز گوشهای رها را نوازش کرد وموهای اورا به عقب راند. رها سرخودرا روی کتف فراز قرارداد. فراز صورت رها را بلند کرد وگونه های اورا با لطافت خاصی ماساز داد. او رها راطوری بلند کرد که پارچه نرم ولخت لباسش درهوا به پرواز درآمد. پوشش زیبای رها بدن هردو عشاق را بهم نزدیک کرد. فراز اشارات وحرکات رها را تعقیب کرد وبدن هردوبه موازات هم یک قلب را ترسیم کردند. فراز لبهای رها را چنان بوسید که هیچ نقاش ماهری هاله ای بین آنها تصور نمیکرد. او سپس گردن رها را تاپائین بدنش بوسه باران کرد. بدن دو عشاق به یک روح تبدیل شد. مثل اینکه قرنها یک روح ویک جسم بودند.
رها ازخواب شیرین بیدارشده بود. بغل پنجره کلبه ای نا آشنا ایستاده بود. هوا گرگ ومیش بود. کهکشانی طلائی با سرعت رعد, مقابل چشمهای رها ناپدید شد. قلب او پرازهیاهوبود. همه چیزآشنا ودرعین حال غریبه بود. به اطراف کلبه محقر, اما زیبا نگاهی انداخت. مثل اینکه سالها درآنجا زندگی کرده بود. اما به او تعلق نداشت. تا اینکه نگاه او معطوف به مبل کوچک وباریکی که فرازروی آن هنوزدرخواب بود, جلب شد. رها به فراز نزدیک شد. به اونگاه عمیقی انداخت. ناگهان همه چیز رامانند فیلمی چند سانسه بیاد آورد. ازمحل زندگی خود با همسرش ودودخترکوچولویش سحروسایه. سپس ازدریا تا رسیدن به کشتی وآشنائی با فراز. هیجان عجیبی وجود رها را فراگرفت. او با آرامی فراز رابیدارکرد وازاوخواهش کرد که اورا به خانواده اش برگرداند. فراز رها را با احتیاط به خانه اش برگرداند. بهنگام خداحافظی چشمهای رها مملو ازاشک بودند. هرلحظه احساس میکرد که قلب او درحال پاره شدن است. به فراز به حالت غم انگیزی نگاه کرد وگفت: راستی چگونه میتوانم شما راترک کنم؟ من شما را نمیشناسم. اما مثل اینکه ازسالها پیش میشناسم. درست مثل لحظه ها وشاید روزهائی که درکشتی باهم بودیم. احساس میکردم که دریا را بخوبی میشناسم وبا کشتی آشنائی عجیبی داشتم. چگونه ممکنست؟ فراز با چشمهای کنجکاو چشمهای رها را پائید وگفت: شاید که تو ومن اززندگی قبلی همدیگر را میشناسیم. رها آهی کشید وگفت: راستی که زندگی تا چه حد میتواند حیرت انگیزباشد؟ اما این شگفتیها چقدرزود بپایان میرسند! چگونه ازهم جدا شویم؟ فراز دومرتبه به چشمهای خیال انگیزرها نگاهی انداخت وگفت: زندگی پرازفراز ونشیب است. لحظه ها خیلی کوتاهند. همه چیزپایان پذیراست. مرا بعنوان یک خاطره خوب درقلب ومغزخود نگهدار وماجرای افسانه ای مارا با کس دیگری قسمت نکن. درتاریکترین دقایق بهترین دمها را بیاد آور وافکار خود را ازبدیها رها کن.
رها با افکاری خیره کننده وارد خانه اش شد. اواحساس گرمی وتعلق خاصی داشت. تشنگی لبهای او را خشک کرده بود. لیوان آب خنکی را دردست گرفت وقبل ازنوشیدن نگاهی ستایش آمیزبه آب انداخت. سپس آنرا بسلامت زندگی نوشید. او وظائف سنگین خود را بدون اینکه خود متوجه شود با عشق وعلاقه انجام میداد وهرطلوع وغروب آفتاب را با لبخند خاصی به پایان میرساند.
|
|