عصر نو
www.asre-nou.net

دوروتی پارکر

ملاک زندگی

ترجمه : علی اصغر راشدان
Mon 7 05 2012

Dorothy Parker
The Standard of Living

آنابل ومیج باگامهای متکبرانه مرفه هاازکافه بیرون آمدند.آنهاادامه عصرشنبه راپیش روشان داشتند.
نهارشان راکه طبق عادت عبارت بودازشکر،نشاسته،روغن،کره پرچرب،خورده بودند.آنهامعمولا ساندویچ های نان تازه سفیداسفنجی کره ومایونزمالیده وکیکهای زیربستنی خوابانده وکرم وشکلاتهای دون دون شده بامغزگردومیخوردند.هرازگاه هم شیرینی های باتکه گوشتهای کم چربی ساده درشان فرورفته بالایه های سوس میخوردند.شیرینیهای نرم زیریخ خشک خوابانده وپرشده ازموادشیرین نامشخص نه جامدونه مایع،شبیه مرهم توآفتاب مانده ،میخوردند. نه خوراکیهای دیگری رابرمی گزیدندونه موردتائید شان بود.پوست شان شبیه گلبرگ شقایق دریائی بود.برآمدگی شکم وپهلوهاشان یادآوربرجستگی شکم وپهلوی سرخ پوست های قهرمان بود.
دوستی آنابل ومیج ازوقتی شروع شده بودکه میج به عنوان تندنویس تواداره ای که آنابل درش کار می کرد،به کارپرداخته بود.درحال حاضرآنابل دوسال تواداره تندنویسی باهفته ای هجده دلاروپنجاه سنت کارمیکرد.مزدمیج هنوزشانزده دلاربود.هردخترتوخانه خانواده ش زندگی میکردونصف مزدش رابابت هزینه ش می پرداخت.دخترها کنارهم پشت میزهاشان می نشستند.نهارشان راباهم میخوردند.درپایان روزهای کاری،باهم بیرون میرفتند.خیلی ازغروبها وبیشتریکشنبه ها،هرکدام وقتش رابادیگری میگدراند.
هرازگاه بادومردجوان روهم میریختند.این دوستیها چندان دوام نداشت.جوانها هرازگاه بدون اظهار تاسف،بادوجوان دیگرجاعوض میکردند.تاسف بیموردواقعی این بودکه تازه آمده هابه سختی از پیشی ها متمایزبودند.بهترین ساعتهای خوش دخترهاگذراندن عصرهای یکنواخت داغ شنبه هادرکنارهم بود.ادامه همیشگی این روال،پارچه کهنه دوستی شان راپاره نکرده بود.گرچه جهره هاشان مشابه نبود،شبیه
هم به نظرمیرسیدند.شباهت درشکل،هیکل،حرکات وسبک آرایش شان بود.تمام کارهائی راکه تمام جوانهای اداره خواستارانجام ندادنش بودند،آنابل ومیج انجام میدادند.لبهاوناخنهاشان رارنگ آمیزی میکردند.پلکهاشان راتیره وگیسهاشان رامش میکردند،انگاربوی عطردرآنها میدرخشید.لباس های نازک وبراق که روپستانهاشان چسبیده وبالای رانهاشان بود،می پوشیدند.دمپائیهائی کج و معوج با بندهای فانتزی پاشان میکردند.آنهامتمایز،سطحی وجذاب به نظرمیرسیدند.
نوخیابان پنجم قدم میزدندوبادگرم دامن هاشان رامیرقصاند،ستایش ها ازاطراف گوشهاشان رانوازش میداد.گروه جوانهای گرفتارخمودگی اطراف دکه روزنامه فروشی پچپچه هائی هدیه شان می کردندکه به مرورفریادوگاهی درنقطه ستایش،سوت میشدند.آنابل ومیج بدون زحمت دادن به گامهاشان که سرعت بگیرند،سرهاشان رابالامیگرفتندومیگذشتند،انگارروگردن رعیتها قدم میگذاشتند،بابرازندگی و تبخترراه میرفتند.آنها راه پیمائی اوقات آزادعصرگاهشان راهمیشه توخیابان پنجم میگذراندند.چراکه بهترین مکان برای اجرای نمایش شان بود.نمایش میتوانست درهمه جااجراشود،که واقعاهم همینطوربود.پنجره فروشگاه های بزرگ بهترین محرک دوبازیگردربهترین فرم اجرای نمایش شان بود.نمایش راآنابل ابداع کرده بود،یادرواقع ازبازیگران قدیمی گرفته وتکمیلش کرده بود.دراصل چیزی بیش ازبازی باستانی « اگریک میلیون دلارداشتی باهاش چه میکردی؟»نداشت.آنابل قواعدی تازه براش ترسیم کرده بود،باریکتر،نقطه گذاری وجدی ترش کرده بود.مثل تمام بازیها،بیش ترازمشکل بودن،جذابیت داشت.متن آنابل به صورت زیراجرامیشد:احتمالایکی راداری که میمیردویک میلیون دلارخالص برات میگذارد.وارث دلارها شدن شرایطی دارد.تومیبایدتاآخرین سنت پولت راخرج کرده باشی.خطرهای بازی:مثلااگرهنگام بازی هزینه اجاره آپارتمان تازه ای زاکه برای خانواده ت اجاره کرده ای،فراموش کرده باشی تولیست مربوطه ذگرکنی،توبت خودرابه بازیگردیگری می بازی.این قضیه شگفت آوری بودکه کارکشته هاهم دراثرچنین لغزشهائی تمام برده هاشان راازدست میدادند.این یک اصل ریشه ای بودکه نمایش بایدپرشوروجدی اجرامیشد.هرداوطلب بایدموردتائیدقرار میگرفت ودرصورت لزوم بابحث وگفتگو
کمک میشد.تمایلی به اجرای وحشیانه وجودنداشت.یک مرتبه آنابل اجرارابه سیلویا،دختردیگری ازهمکارهای اداریش واگذاشت.نقشهارابراش توضیح ودرباغ سبزنشانش دادوگفت«اول ازهمه باهاش چی کار میکنی؟».سیلویابدون یک لحظه تامل وتردیدگفت« خب،اول کاریکه میکنم،میرم بیرون ویکی رواجیرمیکنم که به خانم گاری کوپرشلیک کنه،بعدش...».سیلویانشان دادکه به درداجرای نمایش نمیخورد.آنابل ومیج انگاربه دنیاآمده بودندکه دوست باشند،چراکه میج دراولین لحظه بازی راآموخت ونقشش رابامهارت اجراکرد.همو بودکه ریزه کاریهائی اضاقه وهمه چیزاجرارادوستانه کرد.برپایه نوآوریهای میج،فردمرده غیرعادی که پول رابرات میگذاشت،کسی نبودکه عاشقش بودی،یاازدیدگاهی دیگر،کسی نبودکه حتی میشناختیش.کسی بودکه تورادرجائی دیده وفکرکرده« این دخترمیبایدچیزهای قشنگ زیادی داشته باشدومن دوست میدارم بعدازمردنم یک میلیون دلاذبراش بگذارم.».مرگ هم نباید ناگهانی وپردردباشد.شخص نیکوکارت بایدسالهای آزگار زندگی کرده وبه راحتی آماده جدائی بوده باشدوتوخواب ودرآرامش کامل به دنیای مرگ لغزیده ویکراست به بهشت رفته باشد.این حواشی دست آنابل ومیج رابازمیگذاشت که نقش خودراباشکوه وخودآگاهی لبریزازصلح بازی کنند.میج باجدیتی بازی میکردکه نه تنهامناسب،بلکه خارق العاده بود.
تنش ناچیزی دردوستی دخترها وقتی پیش آمده بودکه آنابل گفته بودبایک میلیون دلارش یک کت « سیلورفوکس»میخرد.بااین حرفش انگارتودهن میج زده بود.میج کمی نفس تازه کرده وفریادزده بودکه اونمیتواندتصورکند آنابل چه جورمیتوانددست به همچین کاری بزند!کت«سیلورفوکس»یک چیزخیلی معمولی بود.آنابل باپرخاش ازنظریه ش دفاع کرده وگفته بودکه کت « سیلورفوکس»یک کت عادی نیست.میج هم گفته بودکه عادیست واضافه کرده بودکه همه کت« سیلورفوکس» می پوشند.احتمالا
بازدن ضربه آرامی به سرخود،حرفش رادنبال کرده وتوضیح داده بودکه شخضابادیدن کت« سیلورفوکس شگفتزده نخواهدشد.چندروزبعد،گرچه دخترهاباهمان استحکام همیشه به سراغ هم رفتند،گفتگو هاشان باملاحظه واستثنائی بود،دیگرنمایششان رااجرانکردند.
یک روزصبح آنابل باورودبه اداره،رفت سراغ میج وگفت که نظرش راتغییرداده.گفت که بابخشی ازیک میلیون دلارش کت« سیلورفوکس»نمیخرد.به محظ دریافت ارثیه ش،یک کت پوست مینک میخرد.میج خندید،چشمهاش درخشیدوگفت«فکرمیکنم تودقیقابهترین کارومیکنی »
حالا،توخیابان پنجم راه که میرفتند،دوباره نمایش شان رااجرامیکردند.بازیکی ازآن روزهای تکراری نفرت
انگیزسپتامبرداغ وکورکننده باگردوخاک نقره ای بود.مردم توهم میلولیدندوتلوتلومیخوردند.دخترهاخودرا
شق ورق گرفته وتوخطی مستقیم راه میرفتند.انگاروارثین خوشبخت جوانی،درگردش عصرگاهی شان
بودند.دیگرلازم ندیدندنمایش شان رادرشکل معمولش به اجرادرآورند.آنابل مستقیم واردعمل شدوگفت
« خیلی خب،فرض کنیم تومالک یه میلیون دلارشدی،اولین کاری که میکنی،چیه؟»
میج گفت« خب،اولین کاری که میکنم،یه کت پوست مینک میخرم.»
میج اینهاراناخودآگاه ومیکانیکی گفت،انگارجوابی حفظ کرده به سئوالی تعیین شده رامیداد.
آنابل گفت«آره،فکرمیکنم بایدهمین کاروبکنی.ازاون پوستای سیاه وحشتناک مینک.»
آنابل هم باهمان روال حرف میزد.هواخیلی داغ وتیره وبراق ونرم بودوباسرعت واردافکارشان میشد.
مدتی باسکوت،راه رفتن شان رادنبال کردند.نگاه میج به پنجره فروشگاهی خیره ماند.درخشندگی معرکه
وخواستنی،توام باپاکدامنی وتیرگی برازنده،فضای فروشگاه رادرخودگرفته بود.میج گفت:
« نه،من دوباره درباره ش فکرکردم.تواولین قدم یه کت پوست مینک نمیخرم.میدونی چی میخرم؟یه گردن بندمرواریدمیخرم،مرواریداصل!»
نگاه آنابل برگشت که میج رادنبال کند،آهسته گفت:
«آره،فکرکنم کارخوبیه،آدم حس خوبی بهش داره،باهمه چی میتونی ازگردن بندمرواریداستفاده کنی»
دوتائی به طرف پنجره رفتندوچسبیده بهش،ایستادند.تنهایک گردن بندجلوپنجره بود،بادوردیف مروارید
بزرگ که بایک زمردعمیق به گلوئی کوچک صورتی مایل به مخملی چسبیده بود.آنابل گفت:
« فکرمیکنی قیمتش چنده؟»
«خدای من،نمیدونم،فکرکنم خیلی میارزه!»
«مثلاهزاردلار؟»
«خدای من،اینم نمیدونم!»
شیطان رفت زیرجلدآنابل وگفت«جرات داری بری تووقیمتشوبپرسی؟»
«مسخره بازی دوست داری؟»
« جراتشو داری؟»
« واسه چی یه همچین مغازه ای میباس حتی تواین عصرم بازباشه؟»
« خب،اینجوریه دیگه.یه عده الان بیرون اومدن.یه دربونم دم درشه،جراتشوداری!»
«خیلی خب،توم میباس بیائی!»
باحالتی یخزده،ازدربان که به داخل هدایتشان کرده بود،تشکرکردند.داخل سردوساکت بود، اطاقی پهن و مهربان،بادیوارهائی قاب بندی شده ومفروش به فرشی نرم وملایم.دخترهاراحالتی تلخ ازتحقیرشدگی
درخودگرفت.انگارتوخوکدانی ایستاده بودند.فروشنده ای ترکه ای وتمیزبه طرفشان آمدوتعظیم کرد.چهره
تمیزش ازحضورآنهاشگفتزده نشد،گفت:
« عصربخیر!»
فروشنده وانمودکردکه چنانچه آنهاخوشامدگوئی ملایمش رابپذیرند،هرگزفرموششان نخواهدکرد.
آنابل ومیج باهم وباتلفظی یخزده گفتند« عصربخیر!»
فروشنده گفت«امری داشتید؟»
آنابل که انگارکلمات راازروسکوئی پرت میکرد،گفت«آه،ماتنهاداریم تماشامیکنیم.»
فروشنده تعظیم کرد.میج گفت«من ودوستم اتفاقی ازاینجامیگذشتیم!»حرفش راقطع کرد،انگاربه جمله
«دوستم،اینجاوخودم.»گوش دادوحرفش رادنبال کرد«تصادفی خواستیم قیمت اون گردن بندی روکه پشت پنجره گذاشتین بدونیم.»
فروشنده گفت« آه،بله،همان دورشته ای رامیگوئید.قیمتش دویست وپنجاه هزاردلاراست،مادام.»
میج گفت« صحیح!»
فروشنده تعظیم کردوگفت« یک گردن بندفوق العاده زیباست.دوست داریدنگاهش کنید؟»
آنابل گفت« نه،متشکریم.»
میج گفت« من ودوستم اتفاقی ازاینجامیگذشتیم.»
برگشتندکه بروندبیرون.بروندبه طرف مردهاشان که توکالسکه منتظرشان بودند.فروشنده جلوپرید
ودررابازکرد.مرد تعظیم کرد،انگاربخواهدبیرون جاروشان کند،دوباره تعظیم کرد.
دخترهاراهشان راتوخیابان پنجم دنبال کردند.آثارتحقیرشدگی هنوزتوچهره هاشان عرض وجودمیکرد.
آنابل گفت« راستی،میتونی یه همچین چیزی روتصورکنی؟»
میج گفت« دویست وپنجاه هزاردلار!یه چارم یه میلیون دلاره که اونجاافتاده!»
« یارو عصبی شده بود!»
راهشان رادنبال کردند.احساس تحقیرشدگی آرام آرام رهاشان کردوکاملادست ازسرشان برداشت.
کالسکه وراه رفتن باشکوه هم ازشان دورشد.شانه هاشان روبه پائین آویخت،پاهاشان تلوتلوخورد.
به یکدیگرودیگران میخوردند،بدون توجه وعذرخواهی،به طرف جلوقل خوردندودورشدند.ساکت ونگاهشان
ابری بود.
میج ناگهان پشت وشانه هاش راراست کردوسرش رابالاگرفت،روشن ونیرومندگفت:
« گوش کن آنابل،میدونی،فکرکن این شخص وحشتناک ثروتمنده.این شخصو نمی شناسیش،این شخص تورویه جائی دیده ودوست داره یه کاری واست بکنه.این شخص وحشتناک پیره،میدونی؟
اون میمیره،درست انگارکه بخوابه،ویه میلیون دلارواست میگذاره.حالاتوتواولین فرصت بایه میلیونت
چی کارمیکنی؟!............»