«محمد مالجو» درباره مناسبات طبقاتي در جامعه ايران:
راه دموكراسي از معبر نفي سلطه طبقاتي ميگذرد
الناز انصاری
Sun 29 04 2012
اعتماد: تخصص اصلي محمد مالجو اقتصاد سياسي است. او پژوهش مفصلي درباره وضعيت كارگران صنعت نفت انجام داده كه براي فهم وضع فعلي طبقه كارگر در ايران ضروري است. با اينهمه در اين مصاحبه از مناسبات طبقاتي در ساختار ايران سخن ميگويد و نقش روشنفكران راستگرا و ايدئولوژي نوليبرال را در اين زمينه ميكاود. از نظر مالجو افول تحليل طبقاتي طي سه دهه پس از انقلاب ناشي از فرادستي دو گفتار در جامعه سياسي و مدني است كه نهايتا در يك نقطه به اتفاقنظر ميرسند. آنچه در پي ميآيد متن كامل اين گفتوگو است.
براي ورود به بحث «طبقه متوسط شهري» فكر ميكنم بايد ابتدا به تعريف طبقه بپردازيم. تعريف طبقه چيست و اساسا طبقات بر چه اساسي از يكديگر تفكيك ميشوند؟
در پاسخ به بخش اول پرسش شما كه طبقه چيست، بگذاريد عمدتا از اين راه به بحث وارد شوم كه بگويم طبقه چه چيزهايي نيست. طبقه اصلا چيزي ايستا نيست كه مثلا همانگونه كه خورشيد در لحظه مشخصي طلوع ميكند بر صفحه تاريخ ظاهر شده باشد. طبقه فرآيندي پوياست كه وجودش در فرآيند ساختهشدن مستمرش جلوه ميكند. طبقه يك ساختار يا يك مقوله نيست كه كساني در درون آن جاي بگيرند. طبقه در مناسبات انسانهاست كه جلوه ميكند، آنهم در حكم پديدهاي تاريخي كه برخي تجربههاي زيسته انساني را از ساير تجربههاي زيسته تفكيك ميكند. اين يا آن طبقه اجتماعي اصولا موجوديتي مستقل از ساير طبقات ندارند بلكه فقط در ارتباط با ساير طبقات است كه تجلي مييابند، يعني بازتاب روابط تاريخي هستند. رابطه اصولا هميشه در مناسبات انسانهاي واقعي و در زمان و مكان حقيقي يا مجازي است كه تجسم مييابد. نميتوانيم طبقات اجتماعي را مجزا از همديگر و به شكل هويتهايي ذاتا مستقل تخيل كنيم و سپس بكوشيم به اين يا آن رابطه واردشان كنيم. مگر ميتوان پديده عشق را مستقل از عاشق و معشوق يا پديده سركوب را مستقل از سركوبگران و سركوبشدگان تخيل كرد؟ طبقه نيز هنگامي تجلي مييابد كه برخي انسانها به واسطه تجارب زيسته مشتركي كه با يكديگر دارند اولا منافعشان اصولا متمايز از منافع انسانهاي ديگري باشد كه از تجارب زيسته مشترك ديگري برخوردارند و ثانيا هويت و منافعشان را متمايز از هويت و منافع آن ديگريها تعريف و دنبال كنند.
تجربههاي زيسته انسانها هم دامنه بيانتهايي دارند و هم تنوع پايانناپذيري. عقيده مذهبي، ايدئولوژي سياسي، الگوي فرهنگي، سبك زندگي، ميزان مصرف، نوع مصرف، سليقه فردي در زمينههاي گوناگون، نوع و شدت ميل جنسي، جملگي، نمونههايي معدود از دامنه بيپايان عرصههايي هستند كه تجربه زيسته انسان را تجلي ميبخشند. اين از دامنه بيانتهاي تجربههاي زيسته. هريك از اين نمونهها از اين دوره به آن دوره و از اين جغرافيا به آن جغرافيا و از اين فرهنگ به آن فرهنگ و از اين فلان به آن بهمان اصولا ميتوانند شكلي متفاوت به خود بگيرند. اين هم از تنوع بيپايان تجربههاي زيسته. تحليل طبقاتي، در اين ميان، ابزاري مفهومي است كه اين ظاهرا درهم و برهمي تجربههاي زيسته انسانها را به طرزي سوبژكتيو بر مبناي ابژههاي همواره در حال صيرورتي كه همان طبقات اجتماعي باشند تا حدي نظم ميدهد. ميگويم فقط تا حدي نظم ميدهد چون تحليل طبقاتي بر هويت و تعين طبقاتي تمركز ميكند. انسان اصولا هويتها و تعينهاي گوناگوني دارد. هم هويت طبقاتي دارد و هم هويتهاي جنسيتي و مذهبي و قوميتي و نژادي و ملي و غيره. تجربه زيسته انسان فقط از هويت طبقاتياش نشأت نميگيرد. بااينحال گرچه تحليل طبقاتي با تمركز بر هويت طبقاتي ضرورتا كل تجربههاي زيسته انسان را به نظم درنميآورد اما در عوض روي هستهاي متمركز ميشود كه بيش از آنكه از ساير هويتها تاثيرپذير باشد رويشان تاثيرگذار است.
پس به بخش دوم پرسش من ميرسيم. اساسا طبقات بر چه اساسي از يكديگر تفكيك ميشوند؟
هويت طبقاتي را عمدتا مناسباتي اقتصادي تعيين ميكنند كه انسانها يا در بطنشان به دنيا ميآيند يا در طول زندگي به علل گوناگون در متنشان حك ميشود. در هر جامعهاي عملا توليد صورت ميگيرد. بخشي از ارزش توليد به ناگزير بايد به دست اعضاي طبقهاي برسد كه اين ارزش را پديد آوردهاند تا توان لازم براي بازتوليد خودشان و ازاينرو امكان چرخاندن چرخ توليد را داشته باشند. بخشي ديگر از ارزش توليد كه اصطلاحا مازاد ناميده ميشود به سوي ساير طبقات اجتماعي روانه ميشود؛ اينكه چه كساني مستقيما مازاد را توليد ميكنند، اينكه ميزان كنترلشان روي فرآيند توليد مازاد تا چه حد است، اينكه چه كساني مازاد را از دست توليدكنندگان مستقيم درميآورند و سپس به چه كسان ديگري و به چه مقاصدي و به چه شيوههايي توزيع ميكنند، همه و همه در اين اثنا ساختار طبقاتي جامعه را شكل ميدهند. همين نحوه توليد و تصاحب و توزيع مازاد است كه تجربههاي زيسته طبقاتي افراد در جامعه را تعيين ميكند. نحوه توزيع قدرت است كه مناسبات طبقاتي در جامعه را مشخص ميكند. توزيع قدرت اما به سه عامل اصلي بستگي دارد؛ اول، نحوه توزيع سرمايه مادي، يعني اينكه مالكيت ابزار توليد به چه ترتيب در جامعه توزيع شده است. دوم، نحوه توزيع سرمايه انساني، يعني اينكه آن نوع مهارت و دانش انساني كه ارزش بازاري دارد چگونه ميان اعضاي جامعه توزيع شده است. سوم نيز نحوه توزيع سرمايه سياسي، يعني اينكه اقتدار سازماني در بدنه دولت يا در بدنه ساير نهادهاي غيربازاري به چه شكل ميان آحاد جامعه توزيع شده است. نسبتهاي برخورداري يا نابرخورداري اعضاي جامعه از يك يا تركيبي از اين منابع قدرت است كه شدت و حدت و بود و نبود استثمار در هر دو حوزه توليد و توزيع را تعيين ميكند، يعني هم مناسبات قدرت در كنترل روي پروسه توليد را مشخص ميكند و هم روابط قدرت در تصاحب مازاد را. درجه استثمارگري و استثمارشدگي در دو حوزه توليد و توزيع است كه تجربههاي زيسته طبقاتي را رقم ميزند؛ تجربههايي كه بهنوبه خود هم بر تجربههاي زيسته غيرطبقاتي تاثير ميگذارند و هم از آنها تاثير ميپذيرند.
بر اساس ميزان برخورداري از اين سه منبع قدرت در جامعه شهري ايران امروز ميتوان پنج پايگاه طبقاتي عمده را در چارچوب نظام سرمايهداري ايراني از هم تفكيك كرد؛ اول، صاحبان سرمايه مادي يا ابزار توليد كه طبقه بورژوازي را شكل ميدهند. برخورداري از سرمايه مادي عملا توانايي چشمگيري به اين طبقه بخشيده است، هم در كنترل روي پروسه توليد و هم در تصاحب مازاد. گرچه اختلاف منافع ميان بلوكهاي گوناگون بورژوازي و سرمايههاي منفردشان نسبتا شديد است اما در مناسباتي كه با ساير طبقات اجتماعي برقرار ميكنند، توانستهاند در قامت يك طبقه واحد تمامعيار ظاهر شوند.
دوم، طبقه كارگر كه دربرگيرنده كساني است هم فاقد ابزار توليد و هم بيبهره از اقتدار سازماني كه بنا بر جبري ساختاري ناگزيرند براي امرار معاش به فروش نيروي كارشان در بازار كار مبادرت كنند. البته نيروي كار اين مجموعه از افراد كه به استخدام دولت يا سرمايههاي منفرد بورژوازي درميآيند، ميتواند با درجات گوناگوني از مهارت و دانش انساني آميخته باشد اما نه به حدي كه درجه چشمگيري از كنترل روي پروسه توليد را برايشان به ارمغان بياورد. اعضاي طبقه كارگر گرچه از حيث برخورداري از درجات گوناگون مهارت و عضويت در رستههاي شغلي گوناگون با هم تفاوتهاي بسياري دارند اما وجه مشتركشان عبارت است از كالاييشدن نيروي كارشان. كالا نيست كه تصميم ميگيرد براي فروش در كجا بايد عرضه شود و براي چه هدفي بايد استفاده شود و به چه قيمتي بايد دستبهدست شود و به چه شكل بايد مصرف شود. وقتي ميگوييم نيروي كار به كالا تبديل شده يعني تصميمگيري درباره اين قبيل مسايل نه در يد صاحبان نيروي كار بلكه در اختيار خريداران نيروي كار است كه همان كارفرمايان باشند. مطالبه كارفرمايان براي تحرك و جابهجايي نيروي كار و انعطافپذيري دستمزدها در حقيقت مطالبهاي است براي هرچه كالاييترشدن نيروي كار و ازاينرو تابعيت واقعي هرچه بيشتر كارگران از هدفهاي توليدي و شيوههاي سازماندهي موردنظر بورژوازي.
سوم، طبقه متوسط كه گرچه ابزار توليد ندارد اما به واسطه برخورداري از سرمايه انساني و اقتدار سازماني به درجهاي از خودمختاري در پروسه توليد مجهز است. نقش طبقه متوسط در آينه مناسباتي قابلفهم است كه ميان بورژوازي و طبقه كارگر برقرار است. كارگران هستند كه چرخ توليد را مستقيما و بيواسطه ميگردانند. اما تصميمگيري درباره نحوه چرخش چرخ توليد و نحوه توزيع ثمرات چنين چرخشي در اختيار دولت و صاحبان ابزار توليد است آنهم به مدد انحصارشان در مالكيت ابزار توليد. گرچه اين مناسبات و طرفين اين مناسبات در پروسههايي تاريخي شكل گرفتهاند اما حفظ اين مناسبات در لحظه اكنون در گرو تاسيس و استمرار حضور سازوبرگهاي ايدئولوژيك متنوعي است تا هم به مدد نوشتن روي الياف نرم مغزها به چنين نظمي اصلا مشروعيت بدهند و هم به ياري زور عريان از برهمخوردن چنين ساماني ممانعت كنند. اعضاي طبقه متوسط مهمترين كارگزاران چنين سازوبرگهاي ايدئولوژيكي هستند. هم كارگران از ابزار توليد بيبهره هستند و هم اعضاي طبقه متوسط. اما انگيزههاي برهمزدن مناسبات طبقاتي مسلط ميان اعضاي طبقه متوسط احتمالا كمتر است، چون اعضاي طبقه متوسط اصولا رانت وفاداري به بورژوازي و دولت سرمايهدار را دريافت ميكنند، آنهم بهازاي نقشآفرينيشان نه فقط در كنترل و نظارت بر پروسه توليد به نيابت از بورژوازي بلكه همچنين در برساختن سازوبرگهاي ايدئولوژيك متنوعي از قبيل خانواده و مدرسه و دانشگاه و نهادهاي حقوقي و نظام سياسي و احزاب سياسي و مطبوعات و رسانهها و ادبيات و هنرهاي زيبا و سينما و ورزش و خردهساختارهاي كنشهاي زندگي روزمره و غيره به هواي حمايت از منافع بورژوازي. ايفاي نقش طبقه متوسط در بازتوليد مناسبات اجتماعي سرمايهدارانه البته هنگامي به وقوع ميپيوندد كه روشنفكران ارگانيك راستگرا در برقراري هژموني سرمايهداري در جامعه موفق بوده باشند. در چنين شرايطي گرچه نقش طبقه متوسط در قبال سلطه طبقاتي اصلا مترقي نيست اما مبارزات طبقه متوسط كماكان ميتوانند غالبا نقشي مترقي در تضعيف انواع سلطههاي غيرطبقاتي داشته باشند.
چهارم، طبقه خردهبورژوازي كه چون از ابزار توليد برخوردار است مجبور نيست نيروي كار خويش را بفروشد اما درعينحال ميزان برخوردارياش از ابزار توليد در حدي نيست كه كارگراني را به استخدام خودش دربياورد. خردهبورژواها در حقيقت خويشفرماياني هستند كه دستبالا نيروي كار خانوادگي را بدون تكيه بر مناسبات بازاري به كار ميگمارند.
نهايتا ميتوان به تهيدستان شهري اشاره كرد كه فقط براي جورشدن قافيه و مسامحتا طبقهاي اجتماعي قلمدادشان ميكنم. تهيدستان شهري از هيچ يك از انواع سرمايه مادي و انساني و سياسي برخوردار نيستند. درعينحال، برخلاف اعضاي طبقه كارگر، از فروش نيروي كارشان نيز به علل گوناگون قاصرند. تهيدستان شهري را اقشاري نظير حاشيهنشينان شهري و فروشندگان دورهگرد و دستفروشان و گدايان و مهاجران روستايي و بيكاران و كارگران روزمزدي كه غالبا با بليه بيكاري روبهرو هستند، شكل ميدهند.
پس معلوم است كه شما جامعه امروز در ايران را جامعهاي طبقاتي ميدانيد. اما خيلي از تحليلگران دقيقا خلاف چنين تصوري را دارند. مثلا برخي كارشناسان دوباره با استناد به تمايزي كه گيدنز ميان جامعه طبقاتي و جامعه منقسم به طبقات به عمل ميآورد ايران امروز را جامعهاي طبقاتي محسوب نميكنند و تحليل طبقاتي را نيز در اين زمينه چندان كارآمد نميبينند.
به گمانم چنين استدلالي بيهمتاست چون كساني كه معتقدند تحليل طبقاتي براي جامعه امروزي ايران موضوعيت ندارد به خودشان زحمت نميدهند اصلا استدلالي اقامه كنند. بااينهمه، تقسيمبندي گيدنز كه مرجع اين استدلال قرار گرفته نوعي تقسيمبندي نادرست است كه به طرز نادرستتري مورد استفاده اين گروه از كارشناسان قرار ميگيرد. گيدنز ميان جامعه طبقاتي و جامعه منقسم به طبقات تمايز ايجاد ميكند. تمدنهايي غيرسرمايهداري از قبيل دولتشهرهاي قرون وسطا و امپراتوريها و جوامع فئودالي را نمونههايي از جامعه منقسم به طبقات ميداند و سرمايهداري را نيز يگانه نمونه معرف جامعه طبقاتي. او معتقد است طبقات در هر دو نوع از اين جوامع وجود دارند. اما تحليل طبقاتي در جامعه منقسم به طبقات نميتواند شالودهاي براي شناسايي اصول ساختاري سازماندهنده آن جامعه باشد. گيدنز، تحت تاثير فوكو، به درستي قدرت و استيلا را ذاتي حيات اجتماعي انسان ميداند اما ميان شكلهاي گوناگون استيلا تفاوت ميگذارد. از نگاه گيدنز، ساختار استيلا در جامعه منقسم به طبقات به توزيع منابع از طريق اقتدار و اعطاي امتياز كه سازوكاري سياسي است بستگي دارد اما در جامعه طبقاتي سرمايهداري به توزيع منابع از طريق تخصيص كه سازوكاري اقتصادي است. گيدنز اصلا اين كلك را سوار كرده تا نهايتا نتيجه بگيرد كه تحليل طبقاتي و ماترياليسم تاريخي فقط براي جامعه طبقاتي سرمايهداري اعتبار دارد و دامنه كاربردش را نميتوان به جوامع غيرسرمايهداري كه از نظر او نه طبقاتي بلكه فقط منقسم به طبقات هستند، بسط داد چون تحليل طبقاتي و ماترياليسم تاريخي فقط براي جامعهاي است كه عوامل اقتصادي بر عوامل سياسي و ايدئولوژيك تفوق دارند.
گيدنز ميكوشد نظريه ماترياليسم تاريخي را رد و نظريه خودش درباره استيلا را جايگزينش كند، آنهم با ارايه روايتي از توسعه تاريخي كه طبق آن توزيع منابع از طريق اعطاي امتياز تا پيش از سرمايهداري تفوق داشته است. فقط به سه مورد از نقدهايي اشاره ميكنم كه منتقدان بر او وارد دانستهاند. اول اينكه از نظريه طبقه برداشتي نادرست دارد. از نگاه ماركس، وجود طبقات مستلزم انحصار اقليت بر مالكيت ابزار توليد و ازاينرو امكان تصاحب مازاد است و اينكه ابزار توليد به كالا بدل شده باشد يا نه و امكان خريد و فروش در بازار را داشته باشد يا نه اصلا ملاك اصلي نيست. اما از نظر گيدنز در جوامع منقسم به طبقات از آن جهت طبقات چندان اهميت و كاركردي نداشتند كه مثلا مهمترين شكل مالكيت خصوصي، يعني مالكيت ارضي، چندان قابل واگذاري نبود و بازاري برايش وجود نداشت. مثلا برمبناي همين استدلال نيز هست كه گيدنز نظامهاي سوسياليستي واقعا موجود سده بيستمي يا نظامهاي فئودالي را جوامع طبقاتي نميداند. دوم اينكه چنان تعهد روششناسانهاي به جامعهشناسي تفسيري دارد كه با وجود نظريه ساختاربندياش، در انتقاد از روايتي خاص از ماركسيسم كاركردگرا كه سوژهها و كارگزاران را حتي گاه به حاميان ساختارها تقليل ميدهد از آن سوي بام ميافتد و سوژه و كارگزار را به طرزي نامتناسب بر ساختارها اولويت ميبخشد. سوم نيز اينكه ماركسيسم را سرجمع با تكاملگرايي تئولوژيك به تمامي يكي ميگيرد چندان كه گويي ماترياليسم تاريخي ضرورتا فرماسيونهاي اجتماعي را بهگونهاي به تصوير ميكشد كه در جهت هدفي پيشاپيش مقررشده در تاريخ در حال تكامل هستند؛ روايتي كه فقط يك روايت از ميان فراوان روايتهايي است كه از ماترياليسم تاريخي به عمل ميآيد.
بااينحال، حتي اگر نقدهايي را كه منتقدان بر تقسيمبندي گيدنز وارد كردهاند ناديده بگيريم، به نظر نميرسد استفاده اين گروه از كارشناسان از اين تقسيمبندي چندان جدي تلقي شود. اول اينكه وقتي گيدنز جامعه طبقاتي سرمايهداري را جامعهاي ميداند كه توزيع منابع در آن به مدد مكانيسم اقتصادي تخصيص صورت ميگيرد فقط دارد به نوعي تيپ ايدهآل وبري ارجاع ميدهد. هرگز در طول تاريخ هيچ جامعهاي وجود نداشته است كه توزيع منابع در آن كاملا از رهگذر تخصيص صورت گرفته باشد. حتي در سرمايهداريترين جوامع نيز اقتدار و اعطاي امتياز در توزيع منابع موثرند، هم از طريق نقشآفريني دولت و هم به مدد ساير نهادهاي غيربازاري. در ايران نيز اقتدار و اعطاي امتياز در توزيع منابع نقش ايفا ميكنند. دوم اينكه طي دو دهه اخير به نظر ميرسد سازوكار اقتصادي تخصيص از سازوكار سياسي اقتدار و اعطاي امتياز در اقتصاد ايران به مراتب پررنگتر شده است. بازار عوامل توليد را در نظر بگيريد. بازارهاي كار و سرمايه و زمين نشان ميدهند كه در دو دهه اخير مهمترين سازوكار فعال در توزيع منابع همين سازوكار اقتصادي تخصيص بوده است. ترديدي نيست كه مكانيسم اقتدار نيز در اين بازارها نقش دارد اما نه در حدي كه متكاي استدلال اين طيف از كارشناسان باشد. به همين قياس است انواع بازارهاي كالاها و خدمات. سوم اينكه به نظر ميرسد اندازه بزرگ دولت در اقتصاد ايران به اين تصور نادرست دامن زده كه در توزيع منابع نه تخصيص كه اقتدار حرف اول را ميزند. بايد توجه كنيم كه دولت در اقتصاد ايران نه صرفا آمري محض بلكه درعينحال هم خريدار و هم فروشنده بزرگي است كه در خيلي از موارد بر مبناي علايم بازار تصميم ميگيرد. در دوره پس از جنگ هشتساله، گرچه مالكيت دولتي گسترش يافته و بر هزينههاي دولت به شدت افزوده شده است اما درعينحال بخش بيش از پيش بزرگتري از هزينههاي دولت بر اساس علايم بازار تخصيص مييابند. بودجه شركتهاي دولتي و بخشهاي خودگردان دولت اصولا مويد همين ادعاست. چهارم اينكه اغلب كارشناسان فقط بر گيدنز تكيه نكردهاند بلكه با نگاهي وبري ميگويند گرچه طبقات اقتصادي داريم اما اين طبقات هنوز به طبقاتي اجتماعي تبديل نشدهاند. اين استدلال موجهي نيست. بورژوازي و خردهبورژوازي و طبقه متوسط در ايران را ميتوان طبقات تمامعيار اجتماعي به حساب آورد. در مورد بورژوازي بايد بگويم گرچه هيچ يك از دولتها در ساليان پس از جنگ نماينده همه بلوكهاي بورژوازي نبودهاند اما بلااستثنا يك يا چند بلوك از بلوكهاي گوناگون بورژوازي را نمايندگي ميكردهاند. در مورد خردهبورژوازي اجازه دهيد فقط به مقاله درخشان احمد ميدري در يكي از شمارههاي هفت، هشت سال پيش نشريه «گفتوگو» ارجاع دهم كه در انتقادهاي زيركانهاي كه از تلقي احمد اشرف درباره رابطه اصناف با دولت به عمل آورد، نشان داد كه اصناف هم منافع صنفي خود را به خوبي ميشناسند و هم با دولت بر سر آن منافع به خوبي چانه ميزنند و هم نهايتا موفق ميشوند امتيازات فراواني بگيرند. در مورد طبقه متوسط گمان نميكنم نيازي به استدلال باشد كه اين طبقه به طبقه اجتماعي تمام و كمالي بدل شده است. حرف این کارشناسان فقط در مورد طبقه کارگر است که تا حدی موجه جلوه میکند. طبقه كارگر گرچه كاملا طبقهاي در خود نيست اما هنوز كاملا هم به طبقهاي براي خود بدل نشده است. علت را نيز بايد در چند عامل جست. اولا، تباني دولت و بورژوازي در اجراي پروژههايي هم براي اتميزهسازي نيروي كار و هم براي ممانعت از خروج نيروي كار از وضعيت اتميزهشدگي طي ساليان پس از جنگ، ثانيا پرهيزي دوسويه از شكلگيري ائتلافي طبقاتي ميان طبقه متوسط و طبقه كارگر و ثالثا بستري مساعد براي نقشآفريني شكافهاي غيرطبقاتي ميان نيروي كار. نظر به پتانسيلهاي بخش غيرمتشكل نيروي كار و عروج ولو بطئي جنبش كارگري طي دهه 80 احتمالا در پايان دهه 90 نتوان طبقه كارگر را كماكان به همين ترتيب ارزيابي كرد.
در دهههاي 40 و 50 شمسي، وقتي تحليل طبقاتي خيلي رواج داشت، طبقه كارگر مقدس بود و طبقه سرمايهدار نيز منفور. طبقه متوسط نيز در آن ايام طبقهاي ارتجاعي و حافظ نظم موجود تلقي ميشد اما امروز به جايگاه «منشاء تغيير» ارتقا پيدا كرده است. طبقه متوسط چگونه به اين جايگاه ارتقا يافت؟
پرسش شما را به دو بخش تقسيم ميكنم. يكي چرايي افول تحليل طبقاتي و ديگري جايگاهي كه طبقه متوسط در چنين فضايي كسب كرده است. بگذاريد از اولي شروع كنم. حدودا سه دهه عقبتر كه برويم، تحليل طبقاتي به عنوان يك چارچوب مفهومي در تحليل مسايل ايران از برد بسيار گستردهاي برخوردار بود اما امروز ميان اكثريت تحليلگران به شدت كمكاربرد شده است. چرا؟ به گمانم علت را بايد در فرادستي دو گفتار متمايز به ترتيب در جامعه سياسي و در جامعه مدني جستوجو كرد. در جامعه سياسي رسمي با فرادستي گفتار مذهبي به پيشگامي نيروهاي وابسته به آن مواجه بودهايم كه درصدد ساختن و تقويت هويت خاص خود بودهاند. ايشان طي متجاوز از سه دهه اخير البته با فراز و نشيبهاي بسيار، همواره درصدد ساختن امت واحده بودهاند. چنين هدفي هنگامي ميسر ميشود كه همه هويتها و تعيّنهاي جمعيت هدف به نفع هويت مورد نظرشان رنگ ببازند. بنابراين گفتار كه درصدد تحقق چنين هدفي بوده است، هويتهاي گوناگون طبقاتي و جنسيتي و قومي و ملي و نژادي و زباني و غيره بايد به نفع تقويت هويت مورد نظر اين نيروها از صحنه بيرون ميرفتهاند. از نگاه اين نيروها، هيچ چيزي الا هويت مورد نظرشان نبايد اسباب شقاق باشد كه اگر باشد فقط نفاق است. تمايزهاي منبعث از همه ساير هويتها از جمله هويت طبقاتي بايد كمرنگ بلكه بيرنگ شوند. در چنين گفتاري مثلا نه طبقه كارگر بلكه گاه كوخنشينان داريم، گاه مستضعفان و گاه اقشار آسيبپذير. گفتاري كه معطوف به تقويت هويت طبقاتي باشد در چنين چارچوبي اصلا مانعي است براي ساختن امت واحده. به همين قياس است گفتارهاي ملي، جنسيتي، قوميتي و امثالهم. اين گفتار طي سه دهه اخير در جامعه رسمي سياسي همواره دست بالا را داشته است و به سهم خود به منزله گفتاري معطوف به كسب و حفظ قدرت از شكوفايي تحليل طبقاتي جلوگيري ميكرده است.
در جامعه مدني نيز طي ساليان پس از جنگ هشتساله با فرادستي گفتار نوليبراليستي روبهرو بودهايم كه گرچه از گفتار قبلي كه اكنون شرح دادم به تمامي متمايز است اما همين حد از خصومت را با تحليل طبقاتي از خود بروز داده است. حاملان اين گفتار در ايران را بايد عمدتا ميان كارورزان علم اقتصاد عاميانه و جامعهشناسي محافظهكارانه جستوجو كرد اما دامنه نفوذش بسيار گستردهتر است. واهمهاي كه اين گفتار از مفهوم طبقه و هويتيابي طبقاتي زحمتكشان دارد باعث شده واقعيت طبقات را اصلا از ابتدا استتار كند. ركن ركين اين روششناسي بر اين مبنا استوار است كه كل اصولا حاصلجمع اجزا است و از اينرو چنانچه از نحوه واكنش اجزا به محركهاي گوناگون مطلع باشيم ميتوانيم واكنش كليت جامعه را كه مركب از افراد است شناسايي كنيم. بنابراين، نقطه عزيمت تحليل خود را نه طبقه بلكه فرد اتميزهاي قرار ميدهد كه گويي به لحاظ هستيشناسانه بر جامعه تقدم دارد.
مثلا اقتصاد نئوكلاسيك اصولا از فرد تنهاي مصرفكننده و بنگاه منفرد توليدكننده آغاز ميكند. فرد در اين دستگاه فكري اصلا هويت طبقاتي ندارد بلكه يا تقاضاكننده است يا عرضهكننده. هويت تقاضاكننده به نقشه بيتفاوتياش تقليل مييابد و هويت عرضهكننده به تابع توليدش. همين انتزاعهاي نابجاست كه از افراد تقاضاكننده و عرضهكننده عملا اتمهايي بيهويت ميسازد. از جمع افقي همين اجزاي منفرد بيهويت است كه تقاضاي بازار يا عرضه بازار حاصل ميشود. طبقه دقيقا از همان هنگامي استتار ميشود كه اقتصاددان نئوكلاسيك دهان ميگشايد. تمام دستگاه فكري مثلا اقتصاد خرد نئوكلاسيك يا اقتصاد كلان جديد كه مبتني بر پايههاي اقتصاد خردي است و نيز بخشهاي مهمي از اقتصاد نهادگراي جديد بر اساس همين خط روششناسانه مبتني است. به همين قياس است آن دسته پرشمار از نظريههاي جامعهشناسانه و تئوريهاي سياسي از فردگرايي روششناختي جانمايه ميگيرند. كل اين دستگاههاي تئوريك ظاهرا خوشساخت اما واقعا گمراهكننده را به اعتباري تاريخي ميتوان شگردي براي استتارسازي واقعيت طبقه و بيكاركردسازي تحليل طبقاتي و كمرنگسازي هويت طبقاتي دانست. جامعه مدني طي ساليان پس از جنگ گرچه گيرنده مباني روششناختي اين دستگاههاي تئوريك نبوده است اما مغروق نتايج عميقا سياسيشان شده است.
حالا طبقه متوسط در چنين چارچوبي چگونه به جايگاه رفيع امروزياش ارتقا يافت؟
افول تحليل طبقاتي در همان بستري شكل گرفت كه تخته پرش منزلت طبقه متوسط بود. تحليل طبقاتي نيز به همان اندازه گفتاري است معطوف به قدرت كه مثلا گفتار مذهبي يا گفتار نوليبراليستي. تحليل طبقاتي، مثل هر تحليل ديگري، فقط واقعيتها را تبيين نميكند بلكه شكلشان نيز ميدهد، آنهم بر وفق اراده معطوف به قدرت خويش و به مدد پررنگسازي هويت طبقاتي. ارتقاي منزلت طبقه متوسط روي ديگر سكه افت جايگاه طبقه كارگر در گفتار سياسي خيلي از نيروهاي سياسي و فكري است. قبلترها تصور ميكردند طبقه پيشگام فقط طبقه كارگر است، آنهم با اين حوالت تاريخي كه ابتدا رهايي خودش و سپس رهايي كل بشريت را تحقق بخشد. امروز نه از رهايي بشريت كه از حركت به سوي دموكراسي سياسي صحبت ميكنند، آنهم به پيشگامي طبقه متوسط. زماني مهمترين مسير پيشرفت از دروازه جنبش كارگري ميگذشت. امروز دلها براي جنبشهاي اجتماعي جديد ميتپد. نه جنبش كارگري بلكه جنبش زنان، جنبش دانشجويي، جنبش جوانان، جنبش حقوق بشر، جنبش دفاع از محيط زيست، جنبش مدني و امثالهم انگار مهمترين مجاري پيشرفت شدهاند. اين دگرگونيهاي فكري در ايران دو دهه اخير آينه تمامنماي تحولاتي فكري است كه در غرب اما طي دورهاي طولانيتر به وقوع پيوسته است. زماني طبقه كارگر همهچيز بود، امروز انگار به هيچ تبديل شده است. گويي خيليها هم از اين دگرگونيها راضي هستند و شادماني خود را از ضعف نسبي طبقه كارگر اصلا پنهان نيز نميكنند. قدرتيابي طبقه كارگر را دروازه ورود به توتاليتاريسمي ديگر ميدانند. حتي كارگران را گاه استبدادطلب و آزاديگريز و سياستپرهيز و خرافيمسلك نيز ميپندارند. تلقيها درباره طبقه متوسط اما روندي معكوس را طي كرد. گفتاري از مراد ثقفي در همين يكي، دو سال پيش را به ياد ميآورم، اوج غيرمنطقي يك تحليل منطقي، تغيير منزلت طبقه متوسط، از هيچ به همه چيز. اين عينا تصوير آينهوار تغيير جايگاه طبقه كارگر است. طبقه متوسط است كه ارتباطات جهاني را برقرار ميكند، رشد فرهنگي را شتاب ميدهد، مبارزات اجتماعي را دستتنها جلو ميبرد.
تلاشهاي طبقه متوسط را قابلدفاع نميدانيد؟
البته كه تلاشهاي طبقه متوسط در ايران امروز كاملا قابلدفاع است. سلطه فقط سلطه طبقاتي نيست. تلاش طبقه متوسط براي رفع انواع سلطههاي غيرطبقاتي البته كه قابلدفاع و گامي به پيش است.
نگاهي كه نافي طبقه كارگر است چه مطالباتي را دنبال ميكند و آيا در دستيابي به اين مطالبات موفق بوده است؟
مساعياش معطوف به پيشبرد دموكراسي سياسي است، آنهم به مدد مبارزه براي امحاي برخي از انواع سلطههاي غيرطبقاتي، خصوصا آن نوع سلطه كه ناشي از تجمع قدرت سياسي در دستان گروههايي ثابت و ازاينرو عدم گردش قدرت سياسي به شكل دورهاي است. بااينحال، مواضعي كه در قبال سلطه طبقاتي اتخاذ ميكند تا حد بسيار زيادي تحت تاثير منافع و مصالح بورژوازي و پروپاگانداي روشنفكران ارگانيك سرمايهداري است چندان كه جهتگيريهايش سرجمع در خدمت تقويت سلطه طبقاتي قرار ميگيرد. غلبه همين نگاه ميان طبقه متوسط است كه در ساليان پس از جنگ هشتساله به گرداب چرخه شكست دچارش كرده است.
چرا معتقد به شكست پيدرپي طبقه متوسط در مبارزات دموكراسيخواهانهاش هستيد؟
طبقه متوسط در ايران پس از جنگ به واسطه نقشي كه روشنفكران ارگانيك سرمايهداري با موفقيت ايفا كردهاند همواره تحت تاثير هژموني بورژوازي قرار داشته است. به عبارت ديگر، گفتار روشنفكران ارگانيگ راستگرا با موفقيت توانسته است منافع و مصالح كليت طبقه بورژوازي را به جاي منافع و مصالح كليت جامعه ايراني و از جمله طبقه متوسط به افكار عمومي قالب كند. معناها و تلقيها و ارزشهايي كه مخلوق گفتار نوليبراليستي بودهاند توانستهاند رضايت خودانگيخته طبقه متوسط را از ايجاد و هدايت و تقويت نظم مطلوب نوليبرالي فراهم بياورند. اين ادعا نبايد موهم چنين معنايي باشد كه سامان نوليبرالي در ايران امروز مطابق با دلخواسته طرفدارانش به تمامي پديد آمده است. برعكس، بورژوازي در جريان چنين پروسهاي همواره حامل تضادي ديالكتيكي بوده كه هم زمينههاي تضعيف خودش را فراهم آورده و هم مانعي براي شكلگيري نوعي دموكراسي سياسي پايدار ايجاد كرده است.
چه سوار بر موج انقلابي و چه مستظهر به پيروزي انتخاباتي و چه از سایر مجاری وقتي نيروي سياسي نورسيده به سكان قدرت سياسي تكيه ميزند، ابتدا به خودبورژواسازي مبادرت ميكند، سپس به تحريك بلوك بورژواي نوپا ميكوشد مناسبات قدرت ميان طبقات گوناگون اجتماعي را بيش از پيش به زيان فرودستان و به نفع فرادستان تغيير دهد. اگر سياستورزي انتخاباتي در عرصه سياست حرف اول را بزند، طبقات فرودستتر اجتماعي حالا قدرتگيري بخش ديگري از اعضاي طبقه سياسي حاكم را تسهيل ميكنند كه حالا دوباره هم به زيان بلوكهاي قديميتر بورژوازي و هم از جيب طبقات اجتماعي فرودستتر با تندخويي به خودبورژواسازي ديگري مبادرت ميكند و بلوك جديدتري را در بورژوازي بر صدر مينشاند. اما اگر نه سياستورزي انتخاباتي بلكه ساير شكلهاي مشاركت سياسي در صحنه سياست حرف اول را بزنند، طبقات فرودستتر اجتماعي از مبارزه در چارچوب يك ائتلاف طبقاتي با طبقات فرادستتر پرهيز ميكنند و پوزيسيون و اپوزيسيون متعلق به طبقه سياسي حاكم را به يكسان ميانگارند. اين تضاد ديالكتيكي بورژوازي ايراني است. پيروزي بلوك جديد بورژوازي است كه شكست نهايياش را رقم ميزند، شكستي كه آغاز پروسه خودبورژواسازي بلوك جديد ديگري در بورژوازي است. در اين ميان، طبقه متوسط به واسطه رضايت خودانگيختهاي كه از تحقق لازمههاي پيشگامي بورژوازي در بهاصطلاح رشد و توسعه كشور دارد، تسهيلكننده تحقق پيامدهاي سياسي فعاليتهاي بورژوازي است، پيامدهايي كه مهمترين قربانيشان همين دموكراسي سياسي ناموجود است.
به نقش روشنفكران اين جريان اشاره كرديد. به نظر ميرسد جايگاه ويژهاي را در اين جريان به روشنفكران ليبرال اختصاص دادهايد.
نقش روشنفكران ارگانيك راستگرا در دوره پس از جنگ هشتساله عبارت بوده است از توليد و بازتوليد و اشاعه هدفمند معناها و تلقيها و ارزشهايي كه باعث شدهاند خصوصا اعضاي طبقه متوسط از سپردن نقش پيشگامي به بورژوازي در رشد و توسعه كشور به طرزي خودانگيخته رضايت داشته باشند. صرفا براي تقريب به ذهن ميگويم كه در حوزه روشنفكري سكولار به نامهايي چون موسي غنينژاد و سيدجواد طباطبايي برميخوريم، در مجموعه اقتصاددانان دانشگاهي به كساني چون محمد طبيبيان و مسعود نيلي، در پهنه روزنامهنگاري به افرادي چون عباس عبدي،در ميدان تكنوكراتها به عناويني نظير غلامحسين كرباسچي و مسعود روغنيزنجاني، در جمع مترجمان به شريفترين و ماندگارترين و پركارترين شخصيتهايي چون عزتالله فولادوند و خشايار ديهيمي.خانواده گسترده روشنفكران ارگانيك راستگرا با وجود نقشهاي گوناگوني كه ايفا ميكنند و با وجود اختلافنظرهاي فراواني كه بر سر مسايل گوناگون دارند، تا حد زيادي توفيق داشتهاند كه سياستمداران و تكنوكراتها و نخبگان فكري و افكار عمومي را به وفاقي حداقلي برسانند براي سپردن نقش پيشگامي در رشد و توسعه به بورژوازي. همين هژموني فكري است كه ائتلاف طبقاتي نانوشتهاي را ميان بورژوازي و طبقه متوسط برقرار كرده است،
اما اين سوي ماجرا نيز برخي روشنفكران چپ را داريم كه اصلا طبقه متوسط را به رسميت نميشناسند.
اين دسته از روشنفكران چپ تحت تاثير روايتهايي عوامانه از ماركسيسم معتقدند نابرخورداري از ابزار توليد بهخوديخود شرطي كافي براي عضويت در طبقه كارگر است. به همين دليل نيز طبقه متوسط را به تمامي در طبقه كارگر مستحيل ميكنند و از سويي اندازه طبقه كارگر را زياده از حد برآورد ميكنند و از ديگر سو اختلافهاي سياسي و نظري ميان طبقه كارگر خيالي خود را كمتر از حد. به همين قياس، جنبشهاي اجتماعي جديد را كه مهمترين مجاري مبارزات طبقه متوسط است غالبا به ديده تحقير مينگرند. از يك سو همه انواع سلطه را نهايتا به سلطه طبقاتي تقليل ميدهند و از ديگر سو از دانش نظري موجود در سطح جهاني چندان بهرهاي هم نميگيرند تا نشان دهند مثلا سلطه جنسيتي از سلطه طبقاتي به مراتب تاثيرپذيرتر است تا سلطه طبقاتي از سلطه جنسيتي. خلاصه كنم، ازآنجا كه موجوديت طبقه متوسط را به رسميت نميشناسند، هيچ نقشي نيز به اين طبقه در مقام سوژه دگرگونيهاي اجتماعي احاله نميدهند. گرچه وزن اين نوع از چپ در خانواده چپ رو به كاهش است اما كماكان طنيني قوي دارند. گفتاري از اين دست نيز بستر مساعدي براي ائتلاف طبقاتي فراهم نميكند.
در ميان اين دو ديدگاه افراطي كه يكي اين طبقه و ديگري آن طبقه را نميبيند، ارزيابي شما از عملكرد طبقه متوسط چيست؟
جهتگيريها و فعالیتهایی قابلتحسين در زمينه رفع برخي سلطههاي غيرطبقاتي بهگونهاي كه در مثلا جنبش زنان و جنبش دانشجويي و جنبش حقوق بشري جلوه مييافته است اما جهتگيريهايي مخرب در زمينه سلطه طبقاتي كه عمدتا به واسطه نقشي شكل گرفته كه روشنفكران ارگانيك راستگرا در برقراري نوعي ائتلاف طبقاتي نانوشته ميان بورژوازي و طبقه متوسط بازي كردهاند. چرخه شكستي كه گريبانگير طبقه متوسط در فعالیتدموكراسيخواهانهاش شده است منبعث از تضاد ديالكتيكي بورژوازي ايراني است. اين يا آن بلوكي از بورژوازي اصلاحطلب كه بر مسند قدرت سياسي مينشيند نميتواند از سويي براي تقويت خودش به تضعيف طبقات اجتماعي فرودستتر مبادرت كند و از ديگر سو حمايت سياسي همين زخمخوردگان در چارچوب سياست انتخاباتي يا غيرانتخاباتي را بطلبد. همزمان با صعود از پلههاي نردبان ثروت اقتصادي در حال سقوط از پلههاي نردبان قدرت سياسي است. مادامي كه طبقه متوسط از ارزشها و معناها و تلقيهايي حمايت ميكند كه منافع طبقاتي اين بورژوازي را برآورده ميكند، احتمالا راه برونرفتي از اين چرخه ناميمون متصور نيست. تغيير خط ائتلاف با همه لازمههايش در اين ميان چالشي است كه هنوز پيشاروي طبقه متوسط قرار دارد.
|
|