عصر نو
www.asre-nou.net

آدم‌ربایی به روایتِ مارکز

(نگاهی به گزارش یک آدم‌ربایی)
Sun 15 04 2012

اسد سیف

شهرزادنیوز:"کلاهی بر سرش کشیدند و شش گلوله بر او شلیک کردند، و بعد جنازه‌اش را در خرابه‌ای انداختند و رفتند." و چنین است که زندگی مارینا، خبرنگاری فعال در کشور کلمبیا توسط مافیای مواد مخدر پایان می یابد.

مارینا در شمار ده خبرنگاری بود که در سال 1990 توسط پابلو اسکوبار، رئیس مافیای مواد مخدر، به گروگان گرفته می شود تا از این طریق دولت را وادارند که قانون تحویل قاچاقچیان به آمریکا را لغو کند. گذشته از مارینا مونتایا، دیانا توربای که دختر رئیس‌جمهور پیشین کلمبیا و رئیس یک روزنامه مشهور سیاسی بود نیز کشته می شود.

گابریل گارسیا مارکز نویسنده نامدار کلمبیایی تحت تأثیر این حادثه تصمیم می گیرد، گزارشی از آن تهیه کند. او که خود پیش‌تر خبرنگار و گزارشگر بود، کار خویش را با جمع‌آوری اخبار آغاز می کند، به مصاحبه با قربانیان حادثه، خانواده‌های آنان و مسئولین دولتی می نشیند. پس از مصاحبه‌ای طولانی با ماریا پاچون که آن زمان مسئول یک برنامه تلویزیونی بود و پس از ماه‌ها گروگان بودن، آزاد شده بود، در تصمیم خویش مصمم‌تر می شود. شوهر پاچون، شخصی فعال در سیاست که نقش مؤثری در ارتباط با رهبر مافیای مواد مخدر داشت، بخشی دیگر از داستان را برای او روایت می کند که خود فصلی از کتاب است.

موضوع کتاب، مافیای مواد مخدر در کلمبیا و خشونتی است که در این راه آفریده می شود. نویسنده طی سه سال هزاران خبر و گزارش از آدم‌ربایان را از روزنامه‌ها و اسناد دولتی بررسی می کند، با پنجاه نفر مصاحبه می کند تا این گزارش را به انجام برساند. راوی این اثر نیز خود گزارشگر است، حادثه را در ابعاد مختلف آن باز می گوید، بی‌آن‌که نظر خویش در آن دخالت دهد. در فصل‌های مفرد کتاب داستان را از زبان گروگان‌ها می شنویم و در فصل‌های جفت فعالیتی را می بینیم که برای آزادی آنان صورت می گیرد.

نویسنده به عنوان گزارشگر واقعی هیچ دخالتی در داستان ندارد، می کوشد تا از هرگونه ارزش‌گذاری نیز دور بماند، زیرا واقعیت می تواند خود گویاتر از هر چیزی باشد. در این راه حتا کوشیده است یک حادثه، مرگ دیانا برای نمونه، از زوایای گوناگون بازگفته شود تا شرایطی فراهم گردد که خواننده خود به نتیجه برسد.

مارکز در "صدسال تنهایی" از آمیزش واقعیت و خیال، رئالیسم جادویی خود را سامان می دهد، در این اثر اما واقعیت‌هاست که سخن می گویند، واقعیت‌هایی که گاه با خیال‌های جادویی شباهت دارند.

جهان بسته گروگان‌ها، آن‌جا که نمی دانند کی و به چه شکلی کشته خواهند شد، روزها را با امید به شب می رسانند و از هر حرکت زندانبان مرگ و زندگی را باز می شناسند، خشم و ترحم آنان می تواند نشان از ماندن و یا رفتن داشته باشد که این خود بر جذابیت کتاب می افزاید. ترس مرگ از یک‌سو بر رفتار رژیمی مستأصل که هیچ برنامه‌ای برای نجات آنان ندارد، افزوده می شود.

دنیای سراسر رنج و هراس گروگان‌ها بر کل کتاب سنگینی می کند، هر یک از قربانبان می کوشد به شکلی با این موقعیت کنار آید. یکی سعی دارد با زندانبان زبان مشترک یابد، آن دیگر با قدم‌زدن و کشیدن سیگار. نگهبان‌ها انسان‌هایی معمولی هستند که از بیکاری به خدمت مافیای مواد مخدر درآمده‌اند. آنان در حالی که کشتن را گناه می دانند، خلاف ایمان خویش، آدم می کشند. این را یکی از گروگان‌ها به آنان گوشزد می کند، پاسخ اما چیزی نیست جز آن‌که؛ "شما آتئیست هستید".

ترس یک آن گروگان‌ها را رها نمی کند، نمی دانند صبح فردا که در اتاق باز شود، نگهبان با چای و صبحانه از آن‌ها استقبال خواهد کرد و یا این‌که با گلوله. رادیو و تلویزیون رابط آنهاست با جهان خارج و از همین طریق است که خبر مرگ همکاران خویش می شنوند، چیزی‌که بر ترس آنان می افزاید. از همین رابطه است که همکاران آنها در رادیو و تلویزیون در میان برنامه‌ها پیام‌های همدردی و امید نثارشان می کنند، و صدای افراد خانواده را به گوششان می رسانند.

چهره جالب و به یادماندنی این اثر کشیشی است به نام رافائل گارسیا که در بی‌نیازی غبطه‌آوری زندگی می کند، روزی یک‌دقیقه برنامه تلویزیونی دارد و برای مردم حرف می زند. توده مردم در سخنان او امید به زندگی می یابند. او از مشکلات آنان می گوید و در دلهاشان جای دارد. در 82 سالگی، شاهکار زندگی‌اش را می آفریند، می پذیرد که رابط دولت باشد با ربایندگان. برای هر دو طرف فردی‌ست قابل احترام. خلق چشم به او دوخته‌اند و هم اوست که اسکوبار را به آزادی گروگان‌ها و تسلیم خود به دولت راضی و دولت را به حفظ جان او مقید می کند تا بدین‌وسیله آرامش به کشور بازگردد.

کشیش در زندگی هیچ‌چیز ندارد، به‌دور از هر تجملی زندگی می کند، کسی را ندارد ولی عاشق مردم است و مردم وی را به جان دوست دارند. پیش از دیدار با اسکوبار، در ساحل قدم می زند، در تنهایی خویش با خدای خود در آسمان‌ها کاری ندارد، خطاب به دریا، از آن کمک می طلبد. شخصیت گیرا و جذاب او در یادها خواهد ماند. اگر او نبود شاید 2600 کیلو دینامیتی را که ربایندگان در انبار داشتند، منفجر می شد و شهری با تمام ساکنان آن نابود می گردید.

این اثر در پی انتشار، رکورد فروش را در کشورهای آمریکای لاتین شکست، در نخستین هفته صدهزار نسخه آن فقط در آرژانتین به فروش رفت. بحران سیاسی حاکم بر این کشورها البته در استقبال از آن نقش اساسی داشت. قدرتمندان و سیاستمداران در این کشورها در اکثریت خویش به فساد مالی آلوده شده بودند و مافیای مواد مخدر حتا نمایندگان مجلس را نیز با خویش همراه کرده بود. در این سال‌ها مافیا در کلمبیا دمکراسی تعیین می کرد. شاید اشتباه پابلو اسکوبار نیز این بود که کمتر در سیاست وارد شد و هنوز زندگی شخصی و عاطفه در هستی او نقش بازی می کرد. همین نیز باعث شد تا خویشتن را تسلیم حکومت کند. او محبوبِ زحمتکشان کلمبیا بود که در فقر رشد کرده و نسبت به فقیران گشاده‌دست بود. متأسفانه پیش از آن‌که با مارکز به مصاحبه بنشیند، کشته شد. او نیز هم‌چون دیکتاتور "پاییز پدرسالار" در تنهایی خویش زندگی می کرد.

اسکوبار گروگان‌ها را آزاد کرد و خود را تسلیم نمود تا از این طریق زنده ماندن او تضمین شود و این‌که به آمریکا تحویل داده نشود. او "یک گور در کلمبیا را به سلولی در آمریکا" ترجیح می داد. دولت به همین قول او را زندانی نمود، اما او خود در هراسِ خویش در شک از بدقولی رژیم از زندان گریخت و سرانجام سالی بعد در نبرد با مأموران دولت کشته شد.

"گزارش یک آدم‌ربایی" رمان نیست، رپرتاژی است بی‌همتا از روزنامه‌نگاری که به داستان‌نویسی روی آورد. او پیش‌تر گزارش "سفر پنهانی میگل لیتین به شیلی" را نوشته بود که از آن فیلمی نیز تهیه شد. گزارش تکان‌دهنده روزنامه‌نگاری شیلیایی که پنهانی به شیلی بازمی‌گردد تا از حکومت وحشت پینوشه گزارشی تصویری تهیه کند.

پس از حادثه گزارش‌شده در این اثر، واقعیت آمریکای لاتین تغییری نکرد، اگرچه اسکوربار کشته شد و در دسامبر 1993 رئیس‌جمهور پیشین، مازامارکیز، دوباره به این سمت برگزیده شد، ولی نه مافیای مواد مخدر از میان رفت و نه فقر و گرسنگی مردم. در سال وقوع حادثه دولت کلمبیا گذشته از مافیای مواد مخدر با مخالفان چریک خویش نیز در نبرد بود که در دو سازمان چپ‌گرای "فارک" و "ای ال ان" مسلح شده بودند.

مارکز در این اثر از هیچ شخصیتی طرفداری نمی کند ولی نمی توان ورای همه این حوادث، همدردی او را با رئیس‌جمهور سابق و هم‌چنین گروگان‌ها نادیده گرفت.

از این اثر دو ترجمه توسط جاهد جهانشاهی و کیومرث پارسای به فارسی منتشر شده است. در پی "حصر خانگی" موسوی، نخست‌وزیر پیشین، او در پیامی اعلام داشت که؛ "اگر می خواهید از حال و روز کنونی من با خبر شوید کتاب "گزارش یک آدم ربایی" گابریل گارسیا مارکز را بخوانید". پس از آن این اثر درشمار "پُرفروش‌ترین‌ها" در بازار کتاب ایران شد. چون اجازه بازچاپ دریافت نداشت، نسخه‌هایی از آن در سایت‌های اینترنتی قرار گرفت.

این‌که میرحسین موسوی چه تشابهی بین خود و گروگان‌ها یافته، منِ خواننده چیزی درنیافتم. خبرنگارانِ به گروگان‌گرفته شده در این اثر هیچ‌گاه در قدرت نبوده‌اند و در کسب آن نیز نمی کوشیده‌اند. موسوی اما از سازندگان قدرت حاکم بر ایران است. او اسیر نظامی می باشد که در بنای آن خود نقشی اساسی داشته است. او تا همین چند هفته پیش در شمار "شورای مصلحت نظام" بوده است. از آن گذشته، از سلامت موسوی اطلاع حاصل است ولی وابستگانِ گروگان‌ها هیچ‌کس از زنده و یا مرده بودن عزیزان خویش اطلاعی نداشتند. فرزندان موسوی او را ملاقات نموده‌اند و پیام وی را به مردم رسانده‌اند. این نیز گفتنی است که دولت کلمبیا هیچ رابطه‌ای با مافیای موادمخدر نداشت ولی حاکمان امروز ایران دوستان و یاران اسبقِ آقای موسوی بوده‌اند و آنان همدیگر را خوب می شناسند.

زندگی گروگان‌ها در این اثر برای منِ خواننده بیشتر به زندگی قربانیان "قتل‌های زنجیره‌ای" نزدیک است نه آقای موسوی.