عصر نو
www.asre-nou.net

ماکس فریش*

صحنه­ ای در برلیـن

ترجمه محمد ربوبی
Tue 3 04 2012

شخصی از برلیـن گزارش می دهد:

یک دوجین اسیر ژنده پوش که سرباز روس آن ها را به پیش می ­راند از خیابانی عبور می­ کنند. احتمال دارد اسیران از اردوگاه دور دستی می آیند و سرباز باید آن ها را به محل کاری ببرد، به جایی که معلوم نیست چه بر سرشان خواهد آمد.

ناگهان اتفاقی می ­افتد. زنی به طور تصادفی از ساختمانی مخروب سر می­ رسد و فریاد زنان به سوی یکی از اسیران می رود او را در اغوش می­ گیرد. گروهک توقف می­ کند و البته سرباز نیز می ­فهمد که چه رخ داده. سرباز به سوی اسیری که زن گریان او را در آغوشش گرفته می رود و از او می پرسد:

ـ « زن توست؟ »
ـ « آری »
بعد از زن می ­پرسد :
ـ « شوهر توست؟ »
ـ « آری »
سرباز با دست به آن ها اشاره می­ کند:
ـ « فرار کنید، فرار! »

مرد و زن باورشان نمی شود و بر جای می ­ایستند. جوان روس با یازده نفر دیگر به راه می ­افتد.

چند صد متر دورتر، سرباز رهگذری را به اشاره ­ی دست پیش خود فرا می­ خواند و با مسلسل دستی او را وادار می­ کند وارد صف شود: تا یک دوجین که دولت از او بازخواست خواهد کرد کامل شود.
تابستان ۱۹۴۵

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Max Frisch* شاعرو نویسنده سویسی
ترجمه محمد ربوبی