عصر نو
www.asre-nou.net

یال هوفمن

« راسکال »

ترجمه: علی اصغر راشدان
Sun 11 03 2012

عرض وجود دوبار ه«کوکلاکس کلان» درسال ۱۹۲۰ عنصری ارگانیک و کاملا شناخته شده بود. شهرهای میانه غربی ناگهان خو درا درگیر این دستور سری یافتند، که ریشه کنی سیاه و جهود ر ااز جامعه هدف گرفته بود. شهرهائی مثل «بروکن بوو» و «نبراسکا تنها دو خانواده سیاه و یک خانواده جهود داشت، هدف اصلی کاتولیک ها بودند. کوکلاکس کلان ها زمزمه می کردند که پاپ فتح آمریکا را برنامه ریزی می کند، زیرزمین های کلیسا زرادخانه سلاح و کشیش ها و راهبه ها هرزه های گروهی هستند. حالاکه جنگ پایان یافته و«هون ها» شکست خورده بودند، برای آن ها که همیشه کسانی را لازم داشتند تا نفرت بورزند، این جریان هدف تازه ای بود. مقوله شگفت انگیز تعداد چنین افرادی بود. در «بروکن بوو» و «کوسترکاونتی» امتیارات باراز و پنهانی وسوسه می کرد ،این مقوله مطلوب جامعه مردسالار بود و در میان مردهای اجتماع طرفداران زیادی داشت. دو نفر از افرادی که د ربرابر آن ها مقاومت می کردند بانکدارهای محلی، جان ریجاردسون و «وای.بی.هوفمن» پدر من بودند. یک کوکلاکس کلان با تلفن آن ها را تهدید می کرد که کاتولیک ها را تحریم کنند، آن ها در مقابل این قضیه مقاومت می کردند. به دلیل مقاومت آن ها تلاش کوکلاگس کلان ها شکست خورد و مادرم مارتا در موقع انتخابات مدرسه تاوانش را پس داد، توسط بد زبان شایعه پراکنی که با رهبری پخش کننده دراگ سروسری داشت، به سختی شکست خورد.

مراسم سالانه «پارادایز» کوکلاکس کلان در اطراف میدان شهر فرارسید، آن هاهمیشه شنبه ای از تابستان را که شهر با دامداران و کشاورزان شلوغ بود انتخاب می کردند. پوشیده در جبه سفید بلندی، کلاه های مخروطی و باماسک هائی دارای سوراخ هائی جلوی چشم هاشان،شلنگ اندازه پیش می رفتند که ارزش و قدرت خود را به رخ شهروندها بکشند. باشخصی نیرومند اما ناشناس به عنوان «کلیگل»اعظم هدایت می شدند .گروه با افراد قابل تاملی دوره می شدند و نیروهای سری در میان دامدارها و کشاورزها پچپچه می کردند.

سگ سفید کوچکی با خال های سیاه شلنگ انداز از کوچه ای بیرون پرید. همان طور که مردم شهر بروکن بوو همه هم را می شناختند ،سگ ها را هم، خاصه سرشناس ها را، می شناختند. هیدا سگ شفرد آلمانی و آرت ملویل، سگ شکاری ما هم شخصیت های مشهوری بودند. سگ پر خط و خال سرخوشانه به طرف کلیگل اعظم دو یدو به او پرید و با هیاهوخ واستار دست نوازشی از دست های پر محبت او بر سر خود شد. ناگهان این کلمه در اطراف اوج گرفت:

«راسکال! اون سگ «داک ینسن»، راسکاله!»

کلیگل اعظم شکوهمند پاهای درازش را تو ردایش به حرکت درآورد و سعی کرد سگ را که انگار متعلق به خودش بود، با تیپا از خود دور کند:

« برو خانه، راسکال! برو خانه!...»

این کلمات در طول صف جماعت پیش رفت. افراد به پچپچه درآمد، با صدای بلند به گفتگو درآمدند که نشان دهند همه چیز را می دانند. تماشاچی ها با آرنج ها به هم سقلمه می زدند، پوزخند مثل برگ های خش خش کننده در مقابل باد ولگرد ارواح گون، در تمام طول صف ها پیش رفت. پسر داک ینسن پیداش شد و سگ را صدا کرد:

«بیا راسکال! بیا این جا راسکال!»

این جریان جماعت را به تنش واداشت. یکی فریادکشید:

«بیا این جا راسکال!»

پوزخنده ها تبدیل به قهقهه شد و توفان عظیم خنده تمامی میدان شهر را تسخیر کرد. داک ینسن تیپازدن سگش را متوقف کرد و راهپیمائی محکمش را دنبال کرد، تماشاچی ها دست بردار نبودند:

«بیا راسکال! بیا این جا راسکال!»

و این آخرین نمایش کوکلاکس کلان تو بروکن بوو بود.داک ینسن دامپزشک متوسط منصف حیوانات بزرگ بود و بین دامداران و کشاورزها باخوشنامی به حرفه دامپزشکی می پرداخت .آن هاخوش داشتند ازش بخواهند برای گفتگوئی با در و همسایه ها پیششان برود، بعضی هاهم مسخره ش می کردند .چندی بعد بچه های شیطان نقل می کردند که داک ینسن رادیده اند که با ماشین در حول وحوش خانه ش رانندگی و سگش را صدا کرده:

«راسکال بیا اینجا!» و سگ کوچک سفید با خال های سیاه به خانه نزدیک شده.