عصر نو
www.asre-nou.net

آرتورشنیتزلر

«مرگ یک مجرد»

ترجمه:علی اصغرراشدان
Fri 24 02 2012

یکی آهسته در زد، دکتر از خواب پرید، چراغ راروشن کرد و روتخت نشست. زنش را که آرام خوابیده بود،نگاه کرد. ربدوشامبر رابرداشت و رفت توهال .پیرزنی باشال سیاه روشانه ش آن جا ایستاده بود، نشناختش. پیرزن گفت:
«حال اربابم ناگهان خیلی بد شد. میشه دکتر لطف کنین والان بیائین؟»
صداراشناخت،مستخدمه یکی ازدوستهای قدیمی هرگزازدواج نکرده ش بود.بلافاصله
اندیشید«دوستم پنجاه وپنج ساله وسالهادرگیرنامرتبی کارقلبی بود.قضیه بایدجدی باشد»،گفت«الان میام،میتونی منتظرم بشی؟»
«معذرت میخوام دکتر؛بایدباعجله دنباله دوآقای دیگه م برم.»واسامی تاجرونویسنده رااعلام کرد.
«بااوناچی کارداری؟»
«اربابم میخواداونارودوباره ببینه.»
«دوباره اوناروببینه؟»
«بله،آقا.»
دکتردرخوداندیشید«دنبال دوستهاش فرستاده،حتمامرگش راخیلی نزدیگ حس کرده.»
پرسید«کسی بااربابت هست؟»
پیرزن جواب داد«البته،یوهان همیشه بااونه.»،پیرزن رفت.
دکتربه اطاق خوابش برگشت.بی سروصداوباسرعت لباس پوشید،احساسی گزنده اورادرخودگرفت،دررابطه باازدست دادن احتمالی یک دوست خوب قدیمی نبود،آگاهی دردانگیزی ازاین قضیه بودکه گرچه سالهای زیادی ازدوران جوانیشان نمی گذشت،توآن سالهاخیلی ازهم دورمانده بودند.
دکترباکالسکه ای روبازدرمیان هوای ملایم وسنگین شب بهاری به حومه شهرومحل زندگی دوستش رفت.بالاوپنجره تمام قدبازاطاق خواب رانگریست.پرتوپریده رنگ لامپ درون شب میتابید.پله هارابالارفت.خدمتکاردررابازکردوباتلخی خوشامدگفت،بازوی چپ خودراباتلخی تکان داد.دکترنفسش راتوسینه حبس کردوپرسید«چی؟دیرآمدم؟»
خدمتکارجواب داد«بله،آقا.اربابم یک ربع پیش مرد.»
دکترنفس سنگین عمیقی کشید،وارداطاق شد.دوست مرده ش بالبهای نیمه بازآبی لاغرو
دستهای بازرهاشده روملافه سفید،ریش کم پشت ژولیده وچندرشته موی خاکستری پخش وپلاروپیشانیش،درازشده بود.حباب ابریشمی لامپ برقی ایستاده رومیزشب،سایه
گلگونی رومتکاها انداخته بود.دکترمردمرده رانگاه کردودرخوداندیشید«آخرین بارکی توخانه مابود؟یادم میادآن سرشب برف میبارید.انگارآخرین زمستان بود.»بعدازآن هم راخیلی ندیده
بو دند.ازبیرون صدای سم اسبهاروجاده شنیده شد.دکتربرگشت وازمرده دورشد، شاخه
های باریک درختهاراکه توهوای شب تکان میخوردند،نگاه کرد.خدمتکاروارداطاق شد.دکتر
پرسیدچه طوری این قضایاپیش آمد؟خدمتکارداستان ارباب راتعریف کرد:
«بایک هجوم استفراغ ونفس گرفتگی شروع شد.ارباب ازتخت پائین پریدواطاق روبالاوپائین
رفت.به طرف میزتحریرش دوید،برگشت ودوباره به طرف تختخواب تلوتلوخورد.شکنجه شده و
عطش زده درازشد،نالیدوبعدازآخرین تلاش واسه بلن شدن،به عقب برگشت وتومتکاهافرو کوفته شد.»
دکترسرش راتکان داد،دستش راروپیشانی مردمرده گذاشت.کالسکه ای نزدیک شد.دکتر
به طرف پنجره رفت.تاجررادیدکه پیاده شدوپرسشگرانه به خانه خیره شد.دکترناخودآگاه،به
همان شکل خدمتکار،دستش راپائین آورد.خدمتکاردررابازکرد.تاجرانگارقضیه راباورنداشت،
سرش راعقب کشید.دکترشانه هاش راتکان دادوپنجره راترک کرد.ضعفی اورادرخودگرفت،
ناگهان روصندلی پائین پای مردمرده فروکش کرد.تاجرداخل شد،اورکتی زردبادکمه های باز
به تن داشت.کلاهش رارومیزکوچکی کناردرگذاشت.دست دکتررافشردوگفت:
«چه وحشتناکه!چه جوری پیش اومد؟»وباتردیدبه مردمرده خیره شد.دکتردانسته هاش راگفت واضافه کرد:
«اگه به موقع هم میرسیدم،نمیتونستم هیچ کاری بکنم.»
تاجرگفت«عجیبه!ازروزیکه توتاترباهاش حرف زدم،دقیقایه هفته گذشته.ازش خواستم باهم سوپی بخوریم،بایدمیرفت سراغ یکی ازدیدارهای اسرارآمیزش.»
دکترباخنده ای تیره گفت«چی؟هنوزم؟»
کالسکه دیگری بیرون درایستاد.تاجربه طرف پنجره رفت.نویسنده رادیدکه پیاده شد،خودرا عقب کشید،نخواست باحضورخودخبربدرابهش بدهد.دکترسیگاری ازقوطی سیگارش درآورد
وبانوعی سراسیمگی دراطراف گرداند.معذرت خواهانه یادآورشد:
«ازوقتی توبیمارستان کارمیکنماین کارعادتم شده،شب اطاق مریضی روترک که میکنم،
یابایدمرفین بزنم یاگواهی مرگ بنویسم،همیشه اولین کارم آتش زدن سیگارشده.»
تاجرگفت«میدونی،ازوقتی یه جنازه دیده م چقدمیگذره؟چارده سال،ازوقتی پدرم توتابوت
درازشده بود.»
«اماهمسرت؟»
«زنموتوآخرین لحظه زندگی دیدم ونه بعدازاون.»
نویسنده پیداش شد.دست دونفردیگررافشردوپریشان به تخت خیره ماند،مصممانه به طرفش
رفت،حالانه بدون تنفربرلبهای کشیده ش،مردمرده راعمیقانگاه کرد،باخودگفت:
«اون اینجوربود.نقشش راباصمیمی ترین دوستهاش به این شکل بازی کرده که درآغازآخرین سفرش،اولین نفرات باشن.»
خدامتکارداخل شد.باچشمهائی لبریزازوحشت،کنارتخت فروکش کرد.آه کشیدودستهاش را
توهم پیچید.نویسنده دستهای خودراباملایمت ودلسوزی روشانه های خدمتکارکشید.
تاجرودکترکنارپنجره ایستادند،هوای نمناک شب بهاری روپیشانیهاشان بازی میکرد.
تاجرگفت«واقعاخیلی عجیبه،دنبال همه مون فرستاده.میخواسته همه روباهم دورتخت مرگش ببینه؟مطلب مهمی واسه گفتن به ماداشته؟»
دکترباخنده ای اندوهگین گفت«تاجائی که مربوط به منه،همچینم عجیب نیست،من یه
دکترم وتو»این راکه گفت،به طرف تاجربرگشت«وتو،اون روزامشاورمعاملاتش بودی.شاید
دراین مورد می خواسته بعضی تذکرات روبه طورخصوصی بهت بده.»
تاجرگفت«ممکنه.»
خدمتکاراطاق راترک کرد،دوستهاگفتگویش راباخدمتکاردیگرتوهال شنیدند.نویسنده هنوز
کنارتخت ایستاده بود،درسکوت بامردمرده بگومگوداشت.تاجربادکترپچپچه کرد:
«فکرمیکنم اخیرامادوستهاروبیشترمیدیدتاشایدبتونه پرتوئی روپرسشی بتابونه.»
نویسنده بیحرکت درجاش ماند،توچشمهای بسته مردمرده محکم خیره شد.دستهاش که
لبه کلاه خاکستریش راگرفته بود،به طرف پشت وکمرش رفتند.حوصله دونفردیگریسررفت،
تاجربه طرف اورفت،گلوی خودراصاف کرد.نویسنده گفت:
«سه روزپیش باهم به تپه هاوباغستانهارفتیم که دوساعتی قدم بزنیم.میخوای بدونی درباره چی حرف میزد؟سفری به سوئد،که واسه تابستون برنامه ریزی کرده بود.یک مجموعه تازه
رامبراندکه اخیراانتشارات «واتسون»تولندن چاپ کرده،وسرآخردرباره«ساتوس دوموند»،در
باره انواع مقولات ریاضی وعلمی درزمینه کشتیهای فضائی هم توضیح داد،ازتوچه پنهان،
من به کلی ازفهم ودرکش عاجزبودم.مطمئنابه مرگ نمی اندیشید.این یه واقعیته که آدما
تو یه سنی اندیشیدن به مرگ رومتوقف میکنن.»
دگتربه اطاق پهلوئی رفته بودکه دست به خطرروشن کردن سیگاربزند.چشم اندازخاکستر
های سفیدتوزیرسیگاری برنزرومیزتحریر،ضربه غریب مرموزی بهش واردآورد.روصندلی کنار
میزتحریرنشست،درخوداندیشیدکه اوبرای چه هنوزآنجاست؟به عنوان پزشک عرض وجودکه کرده بود،حق داشت هروقت مایل بودبرودبیرون.دوستی آنهاتقریباپایان یافته بود،درخود
اندیشیدن راادامه داد:
«درتمام دوران زندگیم،باکسی که حرفه ای نداردوهیچوقت نداشته،اصولادوستی ناممکن بوده.اگردارائی نداشت،بایدباچه زندگیش رامیگذراند؟ احتمالابایدمیرفت به طرف ادبیات،آدم زرنگی بود.»
افکاربدخواهانه زیادی رادرموردمردمرده و بیشتردرزمینه کارش ودرباره دوست معمولیش نویسنده مرورکرد.
نویسنده وتاجرداخل شدند.نویسنده دکترراکنارمیزتحریرخالی نشسته دیدکه سیگاری هنوز
روشن نکرده تودستش دارد.حالتی ناراحت به خودگرفت ودرراپشت سرخودبست،گرچه آنها
تودنیای گسترده دیگری بودند،تاجرپرسید« شمادراین موردچه نظری داری؟»
نویسنده باحواس پرت گفت«درچه مورد؟»
«چه عاملی وادارش کرددنبال مابفرسته؟وتنهاما؟»
نویسنده فکرکرددنبال دلیلی خاص بودن هیچ لزومی نداردوتوضیح داد:
«دوست مان،مرگ رابرخودمسلط حس کرد،گرچه زندگی منزویئی داشت،انسانهاطبیعتا متمایل به اجتماع می باشندوسرآخراختمالاتویه همچین ساعتی حس میکننداحتیاج به
دیدن دوستهادراطرافشان دارند.»
تاجریادآوری کرد«اون یه معشوقه م داشت.»
نویسنده باتحقیرابروبالاانداخت وتکرارکرد«آه،یه معشوقه!»
دکترمتوجه نیمه بازبودن کشووسط میزتحریرشدوگفت«فکرکنم ممکنه وصیتنامه ش اینجا باشه.»
تاجرگفت«اون به ماربطی نداره،لااقل تواین لحظه.به هرصورت،یه خواهرازدواج کرده م تولندن
داره.»
خدمتکاروارداطاق شدوبااحترام پرسیدبرای بیرون بردن جنازه وکارتهای مراسم سوگواری
چه ترتیباتی بایدبدهد.اومیدانست که وصیتنامه اربابش پیش وکیلش است،شک داشت که
شامل راهنمائیهائی دراین زمینه هم باشد.نویسنده اطاق راخفه وبسته حس کرد،پرده های قرمزکلفت پنجره راکنارزدوهردولنگه ش رابازکرد.وزشی بزرگ ازهوای تیره آبی شب بهاری به درون اطاق هجوم آورد.دکترازخدمتکارپرسیدنمیداندچرامردمرده دنبال اوفرستاده؟حتمابیاددارد
که سالهاست ازورودبه آن خانه به عنوان یک پزشک منع شده بود.خدمتکارانگارمنتظراین پرسش بود،کیفی ورم کرده ازجیب ژاکتش درآورد،تکه کاغذی ازش بیرون کشید،توضیح داد
که هفت سال پیش اربابش اسم دوستانی راکه خواسته درموقع مرگش دنبالشان فرستاده شود،روش نوشته وگفته درموقع مردن مدهوشم که باشه،خدامتکاربایدخطرفرستادن دنبال آقایان رابامسئولیت خودش به عهده گیرد.
دکترتکه کاغذراازدست خدمتکارگرفت،نام پنج نفرروش نوشته شده بود،علاوه برحاضرها،نام دوستی بودکه دوسال پیش مرده بود،دیگری رادکترنمی شناخت.خدمتکارتوضیح دادفردآخری
مالک کارخانه ای بودکه مردمرده نه یاده سال پیش توخانه ش رفت وآمده داشته وآدرسش گم وازیادرفته است.سه نفرباکنجکاوی ئی ناراحت،هم رانگاه کردند.
تاجرپرسید« یعنی چه؟برنامه داشته آخرین ساعت یه سخنرانی راه بندازه؟»
نویسنده اضافه کرد«بی شک یه خطابه مراسم خاک سپاری بوده»
دکترنگاهش رابه طرف کشونیمه بازمیزتحریربرگرداند.ناگهان این کلمات باحروف درشت تحریری روپاکتی بهش خیره شدند:«برای دوستهام.»فریادکشید«هی!...»پاکت رابرداشت
وبالاگرفت وبه دیگران نشان داد«این واسه ماست!»به طرف خدمتکاربرگشت وباحرکت سر
اشاره کردکه خارج شود.
نویسنده باچشمهائی گشادگفت«واسه ما؟»
دکترگفت«بدون شک،بابازکردنش متوجه میشویم.»
تاجردکمه های اورکتش رابست وگفت«این وظیفه ماست.»
دکترکاردپاکت بازکنی راازیک سینی شیشه ای برداشت،پاکت رابازکرد،نامه راپائین گذاشت،
عینکش رابه چشمش زد.نویسنده ازفرصت استفاده کردونامه رابرداشت واشاره کردکه نامه برای همه ماست.رومیزتحریزدولاشد،طوریکه پرتوحباب مخملی لامپ روکاغذافتاد.تاجرنزدیگ
اوایستاد.نویشنده درجاش نشسته ماند.
تاجرگفت«بایدبلندبخونیش.»
نویسنده شروع کرد«برای دوستهام.»وبالبخندی متوقف شد«بله،این قضیه اینجاهم نوشته
شده»وباصدائی بیتفاوت ستایش انگیزخواندن رادنبال کرد«حدودبک ربع پیش آخرین نفسم
راکشیدم.حالاشمادورتخت مرده ام گردآمده ایدوآماده میشویدتااین نامه رابه اتفاق بخوانید،
بایداضافه کنم پس ازمرگم،چراکه ممکن است ذهنم دوباره سروسامان بگیردوبهترشوم»
دکترپرسید«چی؟»
نویسنده تکرارکرد«بهترشدن شکل ذهنی،وتصمیم به نابودی این نامه بگیرم،چراکه نمیتواند
کوچکترین کمکی به بهبودم کند،درنهایت ممکن است باعث ناراحتی یک ساعته شماشود،
یاحتی سراسرزندگی یکی یادیگری ازشمارامسموم کند.»
دکترباصدائی متعجب وانگارکه عینکش راپاک میکند،تکرارکرد«مسموم کردن زندگی ما؟»
تاجرباصدائی خشک گفت«نتدتربخون!»
نویسنده ادامه داد«ازخودم میپرسم این چه وسوسه شیطانیست که امروزبه طرف میز
تحریرمیکشاندم وواداربه نوشتن کلماتی میکندکه هرگزقادربه خواندنشان دربرابرچهره شما
نخواهم بود.اگربتوانم دربرابرکارشگفتی که الان بااحساس قلبی ورضایت خاطرمیکنم،اندکی
سرخوشی کسب کنم،جزء بسیاراندکی ازمعذرت خواهیم ازشما خواهدبود.»
«هی!...» دکترچنان فریادزدکه باورش نمیشدضدای خودش باشد.نویسنده نگاهی ناراحت
بهش انداخت وتندتروباحساسات کمترخواند«بله،این یک وسوسه شیطانیست ونه هیچ چیز
دیگر،واقعاهیچ چیزدیگری نسبت به هیچکدام ازشماکینه ندارم.همه تان رابه طریق خودم دوست میدارم.همانطورکه شمابه سبک خودتان دوستم میدارید.هرگزازتان متنفرنبودم واگرهرازگاه برشماخندیده ام،هرگزقصددست انداختن تان رانداشته ام.نه،حتی یک مرتبه،
حتی سرآخر.درآن ساعتهائی که شماتصاویرآشکاروپردردی رابه ذهنتان فراخواهیدخواند.پس این وسوسه شیطانی چیست؟احتمالاازاعماق آرزوهای نادیده گرفته ام است که نمیخواهم جهان راباآن همه دروغهای بارشده برروحم ترک کنم.بایداعتراف کنم یک مرتبه هم کوچکترین تصوری ازآنچه ندامتش می نامند،نداشته ام.»
دکترباصدائی تازه وتندگفت«آه،زودترتاآخرش بخون!»
تاجربدون معطلی نامه راازنویسنده،که درانگشتهاش فلجی تدریجی راحس میکرد،گرفت. نگاهی سریع به نامه انداخت وخواند«دوستهام،این تقدیری بودومن نتوانستم دگرگونش کنم.
من بازنهای تمام شماخوابیده ام.بله،بایک یکشان.»
تاجرناگهان ازخواندن بازماند،برگشت به صفحه اول وگفت«نامه رانه سال پیش نوشته.»
نویسنده به تندی گفت«ادامه بده!»
تاجرادامه داد«البته شرایط هرکدام متفاوت بود.بایکی تقریباازابتدای زناشوئیتان،ماههازیسته ام.دومی کمابیش چیزی بودکه دنیاعادت دارد ماجراجوئی دیوانه واربنامدش.ماجرای سومی
آنقدرادامه یافت که خواستارخودکشی دونفره شدم.چهارمی راازپله هاپرتش کردم پائین،
اوبه من خیانت کردوبادیگری خوابید.آخرین نفرتنهامعشوقه هرازگاهیم بود.همه تان دوباره نفس تازه کردید؟دوستهای خوبم؟فکرنکنم هنوزنفس تان سرجاش آمده باشد.احتمالااین دوست داشتنی ترین ساعت زندگیم بود...گفتنی دیگربرایتان ندارم.حالامیروم که این نامه را
مچاله کنم وبندازمش توکشومیزم.ممکن است همانجاافتاده باشدتاوسوسه هام دگرگون شودونابودش کنم،یاروتخت مرگ درازشوم وبه شما داده شود.بدرود،دوستهای خوبم!....»
دکترنامه راازدست تاجرگرفت وازاول تاآخرش رادوباره باوضوح خواند.تاجرراکه بادستهای توهم
پیچیده کنارش ایستاده بود،نگاه کردوباچیزی شبیه ریشخندبهش خیره ماندوباخونسردی
گفت«زن توکه سال پیش مرد،این قضیه واقعیت نداره.»
نویسنده دراطاق به قدم زدن پرداخت.سرش راچندبارآرام وباتشنج به اطراف کج کردوناگهان،
هیسی ازبین دندانهای درهم فشرده ش بیرون داد«خوک!...» بعدانگارچیزی توهواحل شده
را میجوید،به جلوی خودخیره ماند.سعی کردسیمای جوانی رابه خاطرآوردکه روزی به عنوان
همسربه میان بازوانش کشید.چهره های دیگری هم اززن اغلب توذهنش عرض وجودمیکرد،
اماپیش ازرسیدن به فکرش،فراموش میشدند.چهره ای راکه دنبالش بود،نمیتوانست به بخش
روشن ذهنش بیاورد،تن زنش پلاسیده شده بودوتحریکش نمیکرد دیگر،خیلی ازوقتی می
گذشت که زنش محبوبش بود،چهره دیگری وچیزی بیشترتزئینی شده بود،دوست ورفیقی
پرازتکبرازموفقیتهای اووپرازدلسوزی درناامیدیهاش،پرازچشم اندازی به اعماق طبیعت او.
درخوداندیشیدغیرممکن هم نیست مردمرده درناتوانی وحسادتهای پنهانیش نسبت به
دوستش،تلاش کرده زنش راباخودبیرون ببرد.تمامی تصاویردیگر،آنهابراش چه مفهومی داشتند؟ماجرای خاصی رابه خاطرآورد،بعضی ازروزهای دوروبعضی بیشتراخیرا،همانهاکافی
بودند،اضافه برآنهادرزندگی متفاوت ادبیش،درزمان گذراندن دوره شان،درموقع خواندن
مطالبشان،زنش اغلب گریسته بود.حالاتمام آنهاکجابودند؟همه مثل آن ساعت دوری که
که زنش بی انعکاس واحتمالابابی فکری،خودراتوبازوان مردی ولنگارپرت کرد،پژمرده بودند.همه
مثل یادآوریشان توجمجمه مرده درازشده درمیان متکاهای لرزان ترحم انگیز،به خاموشی پیوسته بودند.شایداین آخرین وصیتنامه وسند،کپه ای ازدروغ بود،آخرین انتقام آدمی بیچاره
سطح پائینی بودکه میدانست محکوم به فراموشی ابدیست؟برپایه تشخیص آنهاکه درزمینه
مرگ کارمیکنند،این پرت وپلاهاپایه واساسی ندارد.این قضیه هم نامحتمل نبود،حقیقت هم که داشت،انتقامی پیش پاافتاده ودرهرصورت ناموفق بود...
دکتربه تکه کاغذافتاده پیش روش خیره شدوبه زن همیشه مهربان ورئوف وحالادرشت وپیر
شده ش که توخانه خوابیده بود،اندیشید.به سه کودکش اندیشید.بزرگترینشان مشغول
خدمت یک ساله نظامش بود،دختربلندبالاش به وکالت اشتغال داشت،کوچکترینشان
مثل ستاره ای مشهورجذاب وقشنگ بود،اخیراتویک مجلس رقص دیده بودش،ازپدرش
پرسیده بوددوست داردازدخترش یک تصویرنقاشی کند.به خانه پرآسایشش اندیشید.تمام
اینهاکه ازنامه مردمرده توذهنش جریان یافته بود،مثل برخی مقولات مرموزخارق العاده نا
مشخص،خیلی هم غیرواقعی به نظرنمیرسیدند.حس ازهمه چیزتجربه ای تازه کسب
کرده.نقطه عطف ناشناخته ای ازهستیش واردذهنش شد:چهارده یاپانزده سال پیش
گرفتاربرخی گرفتاریهای حرفه ایش شده ودرهم فرو کوفته شده وکارش به مرزجنون کشیده
بود،به سرش زده بود شهر،زن وخانواده ش راترک کند.دچارنوعی توحش بی پروای وجودی
خودشده بود،زنی بیگانه دیوانه ای که بعدادردلباختگی به فردی دیگردست به خودکشی زد،
دربخشی ازآن حوادث دست داشت.چگونه زنش به مرورجریان زندگی رابه روال عادی بر
گرداند،به خاطرنمیاورد.آن روزهای ناگوارهمانطورکه آمده بودند،گذشته بودند،زنش شبیه یک بیماری،بهش خیانت کرده بود.بایدقضیه پیش آمده باشد.بله،بایددرآن شرایط قضیه اتفاق افتاده باشد.براش روشن بود،او همیشه قضیه رامدانسته،توبرهه ای خاص،قضیه رااعتراف نکرده بود؟دربرابرش به قضیه اشاره نکرده بود؟سیزده یاچهارده سال پیش...این قضیه کی
میتوانست اتفاق افتاده باشد؟...تویک تعطیلات تابستانی،آخرشب توتراس هتلی نبود؟بیهوده
تلاش میکردنشانه ناپیدارابه خاطرآورد.....
تاجررودرروی پنجره ایستادوتوشب ملایم پریده رنگ خیره ماند.مصمم بودزن مرده ش رابه
خاطرآورد.هرچه عمق ذهن خودراکاوید،ابتداتوانست تنهاخودرابه خاطرآورد،توپرتوصبحی
خاکستری درلباس سیاه،بیرون یک ورودی پرده زده ایستاده وبایک دستمال کهنه آلوده به
بوی گنداسیدکربولیک وگلهاتوبینیش،همزمان باافرادیکه واردوخارج میشدند دست میداد.
به ذهنش فشارآورد،به مرورموفق شدتصویرهمسرمرده ش رابه یادآورد.ابتدایک تصویر
بود،تصویری ازتصویری،چهره ای بزرگ درقابی طلائی تواطاق پذیرائی وبالای پیانوآویخته،
زنی متکبرسی ساله بالباس رقص،توانست به خاطرآورد.سرآخربه شکل دختری جوان،
مربوط میشدبه تقریبابیست سال پیش،پریده رنگ ولرزان ازپذیرش پیشنهادازدواج،عرض
اندام کرد.سپس حضورزنی باشکوه تمام نشسته روتخت کنارش تواطاق تاتر،خیره شده
به صحنه،امافکرش دورازآنجا،توذهنش قدعلم کرد.بعدسیمائی شهوانی رابه یادآورد،در
دربازگشتش ازمسافرت درازمدتش،باگرمی ئی نامتنظره باهاش خوش وبش میکرد.
دوباره باسرعت تفکرش به موجودی عصبی لبریزاشک وآه وناله باچشمهای سبزسنگین
معطوف شد،باتمام نیروی وسوسه شیطانیش روزهای اورامسموم کرد.تومرحله بعدی هشدار
مادری مهربان توپیرهنی پریده رنگ صبحگاهی،کنارکودکی مریض که سرآخرمرد.درانتهای تمامی این تصاویر،سیمای درهم شکسته پریده رنگی راتواطاقی غرق توبوی گندرادید،
دهنش به طرزی ترحم انگیزی پائین افتاده ودانه های عرق سردروپیشانیش راه برداشته بود، دیدارش اعصاب مردراازترحم درهم ریخت.اینهاوصدهاتصویردیگرباسرعتی خارق العاده توچشم ذهنش برق زدند.یکیش مربوط میشدبه دوسال پیش ازسرازیرگورشدنش،مرددرمرگش گریسته بود،وبعدازمرگش،مردازبردگیش رهاشده بود.بایدیکی ازاین تصاویررابرمیگزیدکه به یقینی دقیق برسد،ازشرم وخشم درهم شکسته بود.توخلاء جستجومیکرد.درجاش مرددماندوبه پهنه خانه های درمیان باعها،پرتوقرمزکمرنگ وزردماه شبیه یک نقاشی پریده رنگ دیواری به نظرمیرسید،یه انتهای فضای پسزمینه آنها خیره ماند....
دکترگفت«شب خوش .»
تاجربه طرف اوبرگشت وگفت«دیگه منم اینجاکاری ندارم که بمونم.»
نویسنده نامه رابرداشت وبی سروصداتوجیب کتش چپاند.دراطاق مجاوررابارکرد.آهسته به طرف تخت مرده راه افتاد.دیگران دیدندکه اودرسکوت وبادستهای به پشت کمر،کنارجنازه
فروکش کرد.همه برگشتندوراه افتادند.
تاجرتوهال به خدمتکارگفت«تووصیتنامه ای که دراختیاروکلاست،ممکنه برای برگزاری مناسب
مراسم سوگواری،اطلاعاتی باشه.»
دکترحرف تاجررادنبال کرد«یادت نره به خواهراربابت تولندن تلگراف بزنی.»
خدمتکاردرخروجی رابازکردوگفت«مطمئن باشید،آقا.»
نویسنده توآستانه ازدیگران جلوافتاد.کالسکه دکترمنتظربود،گفت«میتونم هردوتونوببرم.»
تاجرگفت«متشکرم،من میخوام کمی قدم بزنم.»
تاجرباآنهادست دادوبه طرف جاده متنهی به شهرراه افتاد.هوای شب راروصورتش حس کرد
وخوشحال شد.
نویسنده توکالسکه کناردکترنشست.پرنده هاتوباغ شروع به خواندن کردند.کالسکه راه افتاد
وتاجرراپشت سرگذاشت.سه مردادکلاهشان را طعنه آمیز برداشتند.چهره هرکدامشان را
حالتی یکسان درخودگرفته بود.دکترباصدای عادیش به نویسنده گفت:
«میتونیم به زودی نمایش دیگری ازشماببینیم؟»
نویسنده افتادتونخ گزارش گرفتاریهای خارق العاده ومشکلات نمایش آخرین درامش،گفت
بایداعتراف کندکه دارای حملات گسترده زیادی است به هرمقوله عمومی که جنبه تقدس
به خودگرفته.دکترسرش راتکان دادوگوش نداد.نویسنده ادامه داد،جملات آشناکه روقلبش تلنبارشده بودند،ازلبهاش سرازیرشدند.
کناردرخانه دکترهردوازکالسکه پیاده شندند،کالسکه رفت.دکترزنگ زد.هردوایستادند،چیزی
برای گفتن نداشتند.خدمتکاربه پائین پله هانزدیک که شد،نویسنده گفت«شب خوش دکتر»
وسرش راآهسته تکان داد،بینیش راگرفت وگفت«میدونی،من قضیه روبه روزنم نمیارم.»
دکترزیرچشمی بهش خیره شدوبه جای جواب به اوخندید.دربازشد،دست هم رافشردند،دکتر
توراهگذرناپدیدشد،درپرصدابسته شدونویسنده رفت.
نویسنده آن راتوجیب وروسینه ش حس کرد.آره،نامه آنجابود.زنش آن رامهروموم شده ومخفیانه
درمیان کاغذهاش پیداخواهدکرد.باآن نیروی تخیل عجیب که مختص خوداوبود،میتوانست زمزمه های زنش راروگورخودبشنود«آه،توچقدرباشکوهی!توچقدرشریفی!....»