عصر نو
www.asre-nou.net

جان او،هارا

بت

ترجمه:علی اصغرراشدان
Sat 28 01 2012

اتوموبیل چرخ هلالی سریعی زدوایستاد.دوپلیس کنارکشیدندواتوموبیل پیش رفت.دربان درعقب رابازکرد.مردی کوتاه پیاده شد.سرش راباخوش روئی کمی برای دربان تکان دادوبه
راننده گفت« نگهدار.»دربان پرسید«جناب معاون زیاداینجامیمونن؟»
مردکوتاه پرسید«چرامیپرسی؟»
« اگه مدت کمی اینجاتشریف دارین،خدمه تونوبه همین جا،ردیف اول هدایت کنم.»
معاون وزیرگفت« درهرصورت بگذارهمینجا پارک کنه.»
دربان ادای احترام کردوگفت« چشم آقا.»
دربان معاون وزیررادیدکه واردهتل شد،اخمهاش راتوهم کردوباخودگفت:
«خیلی وقته اومده.ازهمه شون بیشترمونده،دیریازود،همه تون...»
دررابرای اتوموبیل بعدی بازکرد.یک سرهنگ ویک سرگردراازدرجه هاشان شناخت که هیج
وقت هیچ کاری به کارماشین معاون وزیرنداشتند.پیش رفتندودرجاپارکی پارک کردند.
معاون تواطاق پذیرائی درباره پیشرفت برنامه ها پرحرفی میکرد.یکی گفت:
«چه عجله ای داری جو؟»
معاون سرش راتکان دادوخندید.بعضی مواقع توسط کهنه کارهای قدیمی واشنگتن آقای معاون نامیده میشد،بیشتروقتها،مثل آمریکائیهاازبه کاربردن القاب ناراحت میشد.
معاون تالارورودی راکه میگذشت،متوجه دونفرازآقایان کاخ سفیدی شدکه انگاربه رئیس
حیلی نزدیک بودند.درتمام مدتیکه اطاق پذیرائی چیده میشد واوحرکت میکرد،آن دونفر
شلوغ میکردند.درآستانه ورودی لحظه ای ایستادواخم کرد.چارلزبراونینگ،مردیکه باید ملاقاتش میکرد،خیلی دوستانه به زبان فرانسه بامدیرهتل گپ میزد.براونینگ ومعاون وزیر
درهارهواردهم دانشگاهی بودند.معاون به طرف اورفت،دستش رادرازکردوگفت:
« متاسفم،کمی دیرکردم.»ساعت جیبیش رانگاه کردوگفت:
« خیلی هم دیرنکرده م.چطوری چارلز؟فرد،پیغامم بهت رسید؟»
مدیرهتل گفت« بله آقا.یه میزنایس براتون ترتیب دادم.اون آخر،سمت راسته.»
به طرف سرپرست خدمه که نزدیک ایستاده بودتامعاون ومهمانش راسرمیزدوازده هدایت
کند،برگشت وگفت« دیدن دوباره تون خوشحالم کردآقای براونینگ،امیدوارم تومدتیکه واشنگتن هستین،دوباره ببینمتون.همیشه اومدنتون مایه سرخوشی میشه،آقا.»
براونینگ گفت« مایه خوشحالی منم هست،فرد.»
به طرف معاون برگشت« خب،میتونیم بریم؟»
معاون گفت« آره،بریم،بشینیم.»
سرپرست خدمه معاون رادنبال وهدایتشان کرد.ازکناری،آهسته میرفت.براونینگ بادوقدم
معاون،پشت سرش، یک قدم برمیداشت.تانشستند،معاون صورت غذاراازدست سرپرست
خدمه گرفت« بگذارالان سفارش غذابدیم که مجبورنشم اون دوحرومزاده رونگاه وباهاشون
حرف بزنم.فکرکنم میدونی کدوم دوتارومیگم.»
براونینگ ازراست وچپ،تمام نشسته های رستوران راازنظر گذراند،سرش راتکان دادو گفت« آره،فکرکنم میدونم،منظورت سناتوراست؟»
معاون گفت« درسته،من کوکتیل نمیخورم.تومیتونی ...خرچنگ بانخودفرنگی ویه کم سیب زمینی میخورم...تویه کوکتیل میخوای؟»
«من خیلی توفکرش نیستم.منم همونی روانتخاب میکنم که تومیخوای بخوری.»
معاون گفت«اوکی.پیشخدمت؟»
سرپرست خدمه گفت«بله،آقا.»ودورشد.
«خب،چارلز،ازباخبرشدن ازت،کلی یکه خورده بودم.»
براونینگ گفت«آره،منم بایدهمین تصوررامیداشتم.به هرحال میخوام ازجواب دادن به موقع
نامه م،ازت تشکرکنم.میدونم شماهاخیلی سرتون شلوغه وهمانطورکه تونامه م
نوشته م،فکرکردم ورو تسهیلات شماحساب کردم.»
«هوم،خب،صادقانه بگم،به تاخیرانداختن قضیه لزومی نداشت.منظورم اینه که تاهفته دیگه،یادوهفته دیگه یاچیزی شبیه ش.من میتونستم به همون سادگی یک ماه دیگه، امروزببینمت،حتی ممکنه آسونترازیک ماه دیگه.من نمیدونم ممکنه کجاباشم.به جای
یک راه،ممکنه توراههای بیشتری باشم.ممکنه وسائل اصلاحموبه لندن بکشم،بعدشم بیرون هلفدونیم باشم!بیام نیویورک وازتودرخواست شغلی بکنم.همان درخواستی که توالان میخوای درباره ش بامن حرف بزنی.»
«آره،باکلاه تودست.»
«آه،نه،من نمیتونم توروکلاه به دست،منتظرببینم،برای هیچکس،حتی رئیس.»
براونینگ خندید.معاون پرسید«واسه چی میخندی؟»
«خب،میدونی که درباره ش چی حسی دارم،بهش میگم آخرتموم رئیسا.»
«توکلی هم گروه تواین شهرلعنتی واسه خودت دست وپاکردی،واسه چی پیش من
اومدی؟واسه چی به اتحادیه اصناف یاانجمن دانشجوهایاجای جهمنی دیگه ای مثل اونا
نرفتی دادش؟یااون الاغ گنده اونجابالباس آبی وکراوات راه راه مثلا؟»
براونینگ الاغ گنده بالباس آبی وکراوات راه راه رانگاه کرد،نگاهشان باهم تلاقی کرد،دومرد
سرشان راتکان دادند.
معاون گفت« میشناسیش؟»
«آره،میشناسمش،این دلیل نمیشه که تائیدش کنم.»
«خب،بالاخره اونم واسه خودش یه چیزیه دیگه.توجه داشته باش که اونم تورومیشناسه»
«خونه شم رفته م.فکرکنم پدرم که زنده بود،اونم خونه مااومده وطبیعیه که توگوشه وکنار
نیویورکم توتموم زندگیم دیده مش.»
«طبیعیه،طبیعیه.پس واسه چی سراغ اون نرفتی؟»
«خیلی ساده ست،دوست ندارم ازش هیچ درخواستی بکنم.این آدم موردتائیدم نیست،
مخصوصابه عنوان یه سیاستمدارنتونستم برم سراغش ودرخواست کمک کنم.»
« ازطرف دیگه،تویکی ازآدمای تیم مام نیستی،بااینهمه ازم تقاضای کمک داری،سردر نمیارم.»
«آه،درست میگی جو.اگه قضیه به این سادگی رونمی فهمیدی،الان اینجائی که هستی،نبودی.»
معاون بااکراه،بااکراهی کامل وآشکار،پوزخندزد:
« خیلی خب،داشتم بهت زخم زبون میزدم.»
« میدونم که این کارو میکردی،منتظرشم بودم.خودم این کاروباخودم کردم.من همیشه در
برابرگروه شمابوده م.توسال سی ودوهم باتونبودم واین یه مانع جهنمی ویه واقعیته.یه
آب زیرپله،مگه نه،همینجورنیست؟»
پیشخدمت غذاراآوردوحرفشان رابریدوتاازنظرشان ناپدیدنشد،حرف نزدند.
«پرسیدی قضیه مثل آب زیرپله،چرابایداینجورباشه؟»
« به یه دلیل بدیهی.»
« کشورمن،دلیلش همینه؟»
«دقیقا،کافی نیست؟»
«این شغل واسه همبازی باشگاه راکتت نیست.»
« توجریاناتواینجوری ردگیری میکنی؟»
« دقیقا،من باشگاه لعنتی روتواین کشورخوب میشناسم.برگردیم به حدودبیست وسه سال پیش.وقت زیادی داشتم که درباره تمومشون مطالعه کنم.توواقع بینانه وازبیرون تمومشونوبه خاطرداری.بهرحال،متوجه شدم یه ساعت مچی بستی،واسه حیوون کوچیکه چی اتفاقی افتاده؟»
براونینگ دستش راتوجیبش کردویک دسته کوچک کلیدبیرون آورد،زنجیرش را طوری بالا
گرفت که معاون توانست ببیندش.خوک طلائی کوچکی ازش آویخته بود،گفت:
« هنوزباخودم دارمش.»
«اونا بهم گفتن توخیلی ازهمراهاتوپس زدی وحدودپنج سال پیش که یکی ازبرادرای سرشناس تومرکزشهردفترشو بست وبه بالاو«اوسینینگ»نقل مکان کرد،توجیبت گذاشتی.»
براونینگ گفت« آه،ممکنه،تنها چندنفر،من باوردارم که اوناروخسته نکرده ن که دوباره از دل بستگی به علایق خسته شون کنن.گوش کن جو،مابه عنوان مردای بالغ حرف میزنیم؟توازخوک دلخوری؟فکرمیکنی ازیکی ازاعضاش بودن خوشحالی؟اگه ازش دلخوری،درباره بخشی ازمسئولیتش درزمینه جائی که الان هستی چی فکرمیکنی؟
فکرکنم بایدیه کم سپاسگزارش باشی.تواون حرومزاده هارونشون میدی.اوکی،اونارو
نشونمون دادی.اگه ازظرف چینی وغیره وغیره اینقده دلخوری،بایدافتاده باشی توچنگ
یه مشاورحقوقی دیگه.»
« بعضی وقتاخانمم بهم مشاوره میده.»
« نگفتم؟وحالا،شغله چی میشه؟»
معاون خندید« ازش دورنشدیم،یه چیزائی نصیب تون میشه.اوکی.چی واسه ت جالبه؟ من هیچ قولی نمیدم،حتی نمیدونم توقضیه موردعلاقه تون میتونم کمکتون کنم.»
«این یه شانسه،قبول میکنم.تنهاواسه همین شانس اومده م واشنگتن.نظرمن اینه که
تومیتونی بهم کمک کنی.»
براونینگ شروع کردبه حرف زدن درباره شغل درخواستیش.گفت که فکرمیکند واجد
شرایط این کمک هست.معاون سرش رابه تائیدتکان داد.براونینگ تمام دانسته هاش رادرباره شغل مورداشاره گفت ومعاون بازدرسکوت سرش راتکان دادوتائیدکرد.درپایان گزارش براونینگ،معاون به فکرفرورفت وگفت که فکرمیکندممکن است گرفتاریهای کوچکی درخصوص شخص موردنظر وجودداشته باشد،آدم مورداشاره میتواندجا به جا شود،چراکه واقعیت این رامیگوید.چراغ سبزتوسط مردی کنترل میشدکه یکی ازرفقای معاون بود.
دراینجامعاون توانست بگویدکه تقریباترتیب قضیه داده میشود.
براونینگ پوزخندزد.«به امیدخدا،جو.بایدبه این مناسبت یه نوشیدنی بنوشیم.ازوقتی که...
این بهترین خبره...»
دستورنوشیدنی رابه پیشخدمت داد.معاون دادزدوسفارش یک شربت داد.براونینگ سفارش یک سکاچ داد.نوشابه هارومیزچیده شدند.براونینگ گفت:
«درموردشغل مورداشاره،غیرازتوهم پیچیدن انگشتام،دیگه یک کلمه نمیگم،اماتو،جو،
توبهترینی!مینوشم به سلامتیت!»
دومردنوشیدند.معاون نوشابه ش رامزمره کرد.براونینگ نوشابه ش رانوشید،به نوشابه
دستش نگاه کردوگفت«میدونی،من کمی ترسیده بودم که عوامل دیگر،عوامل باشگاه...»
معاون گفت«آره.»
«نمیدونم واسه چی آدمائی مثل تو،وتو هیچوقت،تویک هزارسال این کارونکرده ئین.اما...»
بعدبدون اینکه بالارانگاه کند،فهمید همه چیزفروریخته است،گفت:
«من دقیقابی ربط ترین مطلب راگفته م،نگفته م؟»
معاون وزیرگفت« همینطوره براونینگ،توبی ربط ترین مطلب راگفتی.من دیگه بایدبرم.»
معاون بلندشد،برگشت وباوقارتمام بیرون رفت.....