ویلیام سارویان
تابستان اسب سفید قشنگ
ترحمه:علی اصغر راشدان
Fri 13 01 2012
یکی ازروزهای خوب گذشته که نه ساله بودم ودنیاپرازانواع شکوه تصورپذیروزندگی هنوز روءیائی قشنگ و رازآلود بود، پسرعمو مراد که دیوانه بودنش از طرف هرکس که میشناختش غیر از من،پذیرفته شده بود، چهار صبح به خانه ماآمد.به پنجره اطاقم کوبیدوبیدارم کرد.« آرمان از رختخواب بیرون پریدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم، چیزی را که دیدم، نمی توانستم باورکنم. هنوز صبح نبود تابستان بود ،چند دقیقه پیش درگ وشه ای از دنیا صبح طلوع کرده و به اندازه کافی روشن بود تا متوجه شوم که خواب نمی بینم. پسرعمو مراد رواسب سفید قشنگی نشسته بود. سرم را از پنجره بیرون دادم و چشم هام را مالیدم. به زبان ارمنی گفت :
« آره، این یه اسبه. تو هنوز درست نمی بینیش،ا گه اسب سواری می خوای، عجله کن.»
میدانستم پسرعمومرادازتمام کسانی که اشتباهاتودنیا روخشت افتاده بودند،اززندگی بیشتر لذت میبرد.
قضیه فراترازباورمن بود.اولین خاطرات من،خاطرات اسبهابود.اولین آرزوهای من اشتیاق اسب سواری،واین
بخش شگفت انگیززندگی من بود.ازطرف دیگر،ماتهیدست بودیم،این قضیه بهم اجازه نمیدادچیزی راکه میدیدم،باورکنم.ماتهیدست بودیم وپول نداشتیم.تمام طایفه ماگرفتارفقربود.هرشاخه ازفامیل گاراوقلانیان
تودنیابابیشترین سرگشتگی وتهیدستی مضحکی زندگی میکرد.هیچکس،حتی پیرمردهای فامیل،نمی
توانست درک کندکه ماباآن باورهامان،به اندازه سیرنگاهداشتن شکم هامان،ازکجاپول درمیاوریم.ازهمه مهمتر،در حدوردیازده قرن به درستکاری مشهوربودیم،ماثروتمندترین فامیل دنیای مورداشاره بودیم.حتی درمرحله دوم وتهیدستم هم که بودیم،ازاین قضیه به خودمی بالیدیم وبه حق وناحق اعتقادداشتیم.هیچ
کداممان ازهیچکس این دنیاسوء استفاده نمیکردیم-مگرهرازگاه وپنهانی!
روی این اصل،بااینکه میتوانستم اسب راباآن همه شکوه ببینم،آنهمه عاشقانه بوش بکشم و نفس کشیدنش رامشتاقانه بشنوم،نمیتوانستم باورکنم که درخواب یابیداری،اسب هیچ ربطی باپسرعمو مرادیا
من یاهیچ یک ازاعضای دیگرفامیلم داشته باشد.میدانستم پسرعمومرادنمیتوانسته اسب خریده باشدش.
اگرنتوانسته بخرد،بایددزدیده باشدش،ودزدبودنش باورم نمیشد!هیچکدام ازاعضای فامیل گاراوقلانیان نمی
توانست دزدباشد...
اول به پسرعمومرادوبعدبه اسب خیره شدم.سکوت پرهیزکارانه وزمزمه ای هردوشان راتوخودگرفته بود که ازطرفی سرخوشم میکردوازطرف دیگربه هراسم می انداخت.
گفتم« مراد،این اسبوازکجادزدیدی؟»
گفت« اگه اسب سواری دوست داری،ازپنجره بپرپائین!»
حقیقت داشت،اسب رادزدیده بود.جای هیچ پرسشی نبود.آمده بودبه اسب سواری دعوتم کند،قبول کردم.
«به نظرم دزدیدن اسبی واسه یه سواری،مثل دزدیدن پول ازدیگران،دزدی حساب نمیشه.تاجائی که عقل من قد میده،ممکنه این قضیه اصلادزدی نباشه.»
اگرشماهم مثل پسرعمومرادم دیوانه اسب سواری بودید،کارش رادزدی به حساب نمی آوردید.تااسب در
معرض فروش قرارنمیگرفت،کارش دزدی نبودومیدانستم که ماهرگزاین کاررانمیکنیم.
گفتم« بگذاریه کم لباس تنم کنم.»
« خیلی خب،عجله کن.»
پریدم تولباسهام وازپنجره جفت پارفتم توحیاط،پریدم رواسب وپشت سرپسرعمومرادجاخوش کردم.
آن سال کنارشهر،توخیابان درختهای گردوزندگی میکردیم.پشت خانه مازمینها،تاکستانها،باغستانها،جویبار
آبیاری وراههای روستابودند.توکمترازسه دقیقه توخیابان زیتونهابودیم.اسب شروع به یورتمه رفتن کرد.هواتازه
ونفس کشیدن دوست داشتنی بود.حس اسب سواری خارق العاده بود.پسرعمومرادکه یکی ازدیوانه ترین
اعضای فامیل بودنش موردتائیدهمگان بود،شروع کردبه خواندن،منظورم این است که شروع کردبه نعره کشیدن.هرفامیلی درجائی رگه ای ازدیوانگی دارد.پسرعمومرادم به عنوان فرزندطبیعی رگه دیوانه، تو طایفه ماجاافتاده بود.پیش ازاوعموخسرو،مردی غول پیکر،باکله ای پرازموهای سیاه پرپشت،بزرگترین سبیل راتو
تمام دره «سان یواکوین»داشت.اخلاقی چنان خروشنده داشت وچنان تندخووکم حوصله بودکه نعره هاش هرکس راازحرف زدن بازمیداشت« مهم نیست بابا!سخت نگیر!...»برخوردش باهمه همینطوربود،مهم هم
نبودکه مخاطبش درباره چه حادثه ای حرف میزد.روزی پسرش«آراک»شش بلوک رادوید وخود راپیش باباش
که توآرایشگاه سبیلش رااصلاح وتزئین میکرد،رساندوگفت که خانه آتش گرفته.عموخسرو خود راتوصندلیش
جاگیرکردونعره کشید« مهم نیست بابا! سخت نگیر!...»
آرایشگرگفت« باباپسرت میگه خونه ت توآتیش میسوزه!»
عموخسرونعره کشید« سخن کوتاه!گفتم که مهم نیست!»
گرچه پدرپسرعمومراد« زوربا» بود،اوبه عنوان فرزندطبیعی این مردجاافتاده بود.«زوربا»غیرازآدمی طبیعی
ومعقول،هیچ چیزدیگری نبود.اینهاتوطایفه ماطبیعی بود،یک مردمیتوانست پدرگوشت واستخوان پسرش باشد،این قضیه به این معنی نبودکه پدرروح اوهم هست.تقسیم بندی به انواع گوناگون ارواح توطایفه ما،از همان اول مایه ناپایداری وسرگشتگی بوده....
اسب سواری کردیم وپسرعموآوازخواند.همه میدانستندکه ماهنوزتوکشوری قدیمی بودیم که حداکثربر اساس قضاوت همسایه ها به آن تعلق داشتیم.اسب راگذاشتیم تاآنجاکه خودش دوست داشت بدود.
سراخرپسرعمومرادگفت« بپرپائین،میخوام تنهااسب سواری کنم.»
گفتم«میگذاری منم تنهااسب سواری کنم؟»
« این به نظراسب بستگی داره.»
« اسب میگذاره ازش سواری بگیرم.»
« می بینیم.یادت باشه،من رابطه مخصوص خودموبااسب دارم.»
«خب،هررابطه ای که توبااسب داری،منم میتونم داشته باشم.»
«به خاطرسلامتی خودت گفتم،امیدوارم اینجورباشه،حالابپرپائین.»
« خیلی خب،یادت باشه،بایدبگذاری تنهااسب سواری روامتحان کنم.»
پیاده شدم،پسرعمومرادپاشنه هاش رابه گرده اسب کوبیدونعره کشید«بپروزیر!»،اسب روپاهاش بلندشدو
خرناس کشید،توسرعتی خشمگینانه منفجرشد،دوست داشتنی ترین چیزی بودکه توعمرم دیده بودم.
پسرعمومراداسب رادرعرض مزرعه ای باعلف های خشک وتاجوی آبیاری تازاند.سواره ازجوی پرید،پنج دقیقه
بعدسراپاخیس برگشت.خورشیدبالاآمده بود.
گفتم« حالانوبت سواری منه.»
ازاسب پیاده شدوگفت« سوارشو.»
رواسب پریدم،لحظه ای گرفتاروحشت ناجورتصورناپذیری شدم.اسب تکان نخورد.
مرادگفت« پاتوبکوب به گرده ش،منتظرچی هستی؟بایدپیش ازبیداروپخش وپلاشدن همه،اسبوبرگردونیم!»
پام رابه گرده اسب کوبیدم.دوباره خودراعقب وخرناسه کشید،ازجاکند.نمیدانستم چه کنم!به جای تازاندنش
درعرض زمینهاتاجوی آبیاری،اسب به طرف پائین جاده وتوتاکستان «دیکران حلبیان»پریدوتوبوته های رزخیزبر
داشت.پیش ازپائین افتادنم،ازروی هفت بوته رزپریدوشروع کردبه چارنعل رفتن.
پسرعمومرادتاپائین جاده دویدوفریادکشید:
«نگران تونیستم،بایداسبوبگیرمش!توازاین راه برو،من ازاون راه میرماگه بهش رسیدی،باهاش مهربون باش ،
من همین دورواطرافم.»
به طرف جوی آبیاری رفت.نیم ساعت طول کشید،اسب راپیداکردوپسش آورد،گفت:
«خیلی خب،بپربالا!الان تموم دنیابیدارشدن!»
گفتم« حالاچی کارمیکنیم؟»
« خب،پسش میبریم،یاتافرداصبح قایمش میکنیم.»
نمیترسید.فهمیدم اسب راپنهان میکندوپسش نمیبرد.به هرقیمتی،تامدتی نمیبردش.
گفتم« کجاقایمش میکنی؟»
گفت« یه جائی روبلدم.»
« ازچن وقت پیش این اسبودزدیدی؟»
متوجه شدم آن روزصبح مدتی اسب سواری کرده،میدانسته من خیلی مشتاق اسب سواریم وصبح زودآمده پیشم.
گفت« کی چیزی ازدزدی اسب گفته؟»
گفتم« به هرحال،ازچن وقت پیش صبحهاشروع کردی به اسب سواری؟»
« ازامروزصبح.»
« راستشومیگی؟»
« مسلمه که نه،اگه گیرافتادیم،توبایداینوبگی.من نمیخوام هردوتامون دروغ بگیم.تموم چیزی که تومیدونی،
اینه که ماازامروزصبح اسب سواری روشروع کردیم.»
«خیلی خب.»
اسب راآهسته توطویله یک تاکستان متروکه راندکه روزگاری مایه افتخارکشاورزی به اسم«فتواجیان»بود.
مقداری جودوسروقصیل یونجه توطویله بود.به طرف خانه راه افتادیم.
گفت« اسبوواداربه رفتاری به این قشنگی کردن آسون نبود.اولادوست داشت وحشیانه بتازه،همونجورکه
گفتم،من تورابطه برقرارکردن بااسب روش مخصوصی دارم.میتونم به هرکاری که دوست دارم،وادارش کنم.
اسبامنومی فهمن.»
«چی جوری این کارومیکنی؟»
«من زبون اسبارومیفهمم.»
« درسته،اماچی جوری میفهمی؟»
« باسادگی وصداقت.»
«خب،منم دوست دارم مثل توزبون اسبو بفهمم.»
« توهنوزیه پسرکوچیکی.سیزده ساله که شدی،میتونم چی جوریشویادت بدم.»
برگشتیم به خانه،دلچسب ترین صبحانه راخوردم.
آنروزصبح عموخسروبه خانه ماآمد که قهوه ای بنوشدوسیگاری دودکند.تواطاق پذیرائی نشست،قهوه را
مزمزه وسیگارش رادودکردوخاطرات قدیم آبادی راتعریف کرد.بعدمهمانی دیگرواردشد.کشاورزی به اسم
«جان بایرو»،یک آسوری که پیش خودش ارمنی حرف زدن رایادگرفته بود.مادرم برای مهمان تنها،قهوه وتنباکو
آورد.جان بایروسیگاری پیچاندوبازبانش خیس کردوکشید.سرآخربااندوه نالید:
« اسب سفیدم یک ماه پیش دزدیده شده وهنوز پیدانشده،سرازاین کاردرنمیارم.»
عموخسروخیلی عصبانی شدوفریادکشید:
« مهم نیست.اسب چیه دیگه،مگه ماتموم سرزمین مونوازدست ندادیم.این زرناله هاچیه واسه یه است!»
جان بایروگفت« این قضیه ممکنه واسه شمای شهرنشین چیزی نباشه،امادرشکه من چی میشه؟یه درشکه بی اسب به چی دردمیخوره؟
عموخسروخروشید« سخت نگیربابا!»
جان بایروگفت« من ده مایل پیاده راه اومده م تابه اینجارسیده م،»
عموخسرودادکشید« پاهات واسه همین کاره دیگه!»
کشاورزگفت« پای چپمم دردمیکنه.»
عموخسروبازنعره کشید« مهم نیست،بهش توجه نکن بابا!»
کشاورزگفت« اسب شصت دلارواسه م آب خورده!»
عموخسروخروشید« تف به پول!»
ازجاش پریدومغرورانه ازخانه بیرون زد،درحیاط رابه هم کوفت ورفت.
مادرم توضیح داد« اون قلب پاکی داره،خیلی ساده ست.مردبااین یال وکوپال،دلتنگ خونه شه.»
کشاورزرفت دنبال کارش.من به خانه پسرعمومراددویدم .زیردرخت کاجی نشسته بود،سعی میکردبال صدمه دیده جوجه سینه سرخی راکه نمیتوانست پروازکند،مداواکند.باپرنده حرف میزد
« چی شده؟»
«جان بایرو،کشاورزاومدخونه ما.اسبشومیخواد.اون یه ماهه پیش توست.ازت میخوام قول بدی تامن اسب
سواری یادنگرفته م،برش نگردونی.»
« یه سال میکشه تاتوسواری یادبگیری!»
«مامیتونیم اسبویه سال نگاهش داریم.»
روپاهاش پریدونعره کشید« چی؟تویکی ازاعضای خانواده گاراوقلانیان رو دعوت به دزدی میکنی؟اسب باید
پیش صاحب اصلیش برگرده.»
گفتم«تا کی!»
گفت« حداکثرشیش ماه!»
پرنده راتوهواپرت کرد.پرنده تقلای شدیدی کرد.دومرتبه افتادوسرآخربالاومستقیم،پروازکردورفت.
دوهفته،هرروزصبح زودپسرعمومرادومن اسب راازطویله تاکستان متروکه بیرون میکشیدیم واسب سواری می کردیم.هرروزصبح،نوبت سواری من به تنهائی که میرسید،اسب ازروبوته رزودرختهای کوچک می پریدو
روزمین پرتم میکردومیگریخت.بااینهمه،امیدواربودم روزی مثل پسرعمومرادسواری یادبگیرم.
یک روزصبح توراه تاکستان متروکه فتواجیان،به جان بایروی کشاورز برخوردیم که به شهرمیرفت.
مرادگفت« بگذارباهاش حرف بزنم.من توبرخورد باکشاورزا،راهی مخصوص به خودم دارم.
« صبح بخیرجان بایرو.»
روستائی بااشتیاق تووجنات اسب دقیق شدوگفت:
« صبح بخیرپسردوستهام،اسم اسبتون چیه؟»
پسرعمومرادبه زبان ارمنی گفت« قلب من.»
جان بایروگفت« اسم دوست داشتنیه،میتونم قسم بخورم این اسبیه که هفته های پیش ازمن دزدیده شده.
میشه تودهنشونگاه کنم؟»
روستائی تودهن اسب راوارسی کردوگفت:
« دندون به دندون،اگه خونواده تونمیشناختم،میتونستم قسم بخورم که این اسب منه.شهرت فامیل توکاملا
واسه م شناخته شده ست.این دوقلوی اسب منه.آدم مشکوک بایدبه جای قلبش،به چشمهاش اعتماد کنه.روزخوش دوستهای من.»
پسرعمومرادگفت« روزخوش جان بایرو.»
صبح زودروزبعداسب رابه تاکستان جان بایروبردیم،توطویله راندیمش.سگهابی سروصدادور وبرمان بودندو
دنبال مان میکردند.من پچپچه کردم«سگا،فکرکردم پارس میکنن!»
پسرعمومرادگفت«واسه دیگرون پارس میکنن،من بااوناراه وروش مخصوص خودمودارم.»
بازوهاش راروگرده های اسب گذاشت،بینی خودرابه بینی اسب فشردواسب رانوازش کرد،بیرون زدیم.
آن روزصبح جان بایروبادرشکه ش به خانه ماآمد.اسب دزدیده شده راکه برگشته بود،به مادرم نشان دادو
گفت« فکرم به جائی قدنمیده،اسب ازهمیشه چاق وچله تره،سرحال ترم هست.خداراشکر.»
عموخسروکه تواطاق پذیرائی بود،بازعصبانی شدونعره کشید:
« بی صدا،سخن کوتا!اسبت که برگشته،سخت نگیردیگه!.....»