عصر نو
www.asre-nou.net

میهمان خانه ی مهمان کش


Thu 15 01 2009

محمود کویر

kavir.jpg
من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانه ی مهمان كش روزش تاریك
نیما یوشیج
*
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی كه می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر كجا آیا همین رنگ است ؟
اخوان ثالث
*
مهمان کند خزینه تو و من را
مهمانکشی است شیوه و هنجارش .
ناصرخسرو.
*
مینویسند که ایرانیان مهمان نوازند. آیا چنین است؟ همهی ملتها در دنیا چنین سخنانی را دربارهی خویش میگویند.
در سلسله مقالاتی دیگر در نه قسمت(آخرین شهریار) کوشیدم تا نقش خیانت را در شکست های ایرانیان در نبردهای تاریخی نشان دهم. در این مقاله می کوشم تا نشان دهم که با مهمانان خویش چه کرده ایم و چرا! مهمان کشی یعنی بزرگ ترین دروغ. یعنی ریا کاری. یعنی دو رو بودن. یعنی خنجر از پشت زدن. چرا؟ چرا مهمان کش هستیم؟ پاسخ به گمان من این است: ترس و خودکامگی!
ستم و خودکامگی که چند هزار سال بر ما فرمان رانده است، ما را ترس زده بار آورده است. خودکامگی، شرف و نجابت و غرور را می کشد. انسان را زبون و حقیر و خوار بار می آورد. خودکامگان، عاشق دروغزنان و ریاکاران هستند. خودکامگی، اخلاق جامعه را به سوی دروغ و ریا می کشاند. جامعه را ترس زده و ریاکار بار می اورد. چون خودکامگی لباس دین و آیین بپوشد، آن گاه این فریب و ریا و دروغ صد برابر می شود. از خیابان و کوچه و بازار به خانه می آید. در پستوی خانه و جان آدمی لانه می کند. تخم می گذارد و به جوجه می نشیند. هزار هزار. چونان کژدم.
همهی آیینها و ایدیولویها و دین ها آمدهاند تا به قدرت دست یابند و چون به قدرت برآمدند، دیگران را تاب نمیآورند و خودکامگی زاده میشود و خود تخم میگذارد. تخم نفرت و ترس و ریا.
بر آنم که ما نیز مانند دیگر مردمان روی زمین، دارای خوبی ها و نیکیهای بسیار و مشکلات فراوان هستیم. بزرگترین مشکل ما نبودن آزادی و قانون بوده و هست. چون دانایی و داد نباشد، چون قانون همه گستر نباشد، مردمان هر روز به آشوب برمی خیزند و اخلاق جای قانون را میگیرد.
ما باید مشکلات خویش را بشناسیم. آنها را بکاویم و بر آن ها غلبه کنیم. خرد و کار، کلید این قلعهی جادوست. پیشداوریها،تندروی ها، تنگ چشمیها راه را بر ما بسته است. مهر و مدارا نیاموختهایم. اهل درنگ و بردباری و ژرفکاوی نیستیم. مسیولیت کارهای خویش را نمی پذیریم و هر گرفتاری را به دوش فلک و قضا و قدر و سرنوشت و خواست خدا و توطیه انگلیس و دشمن خارجی میاندازیم تا خیال خود را راحت کرده باشیم. ما و حکومت هایمان هردو.
برای آزادی و پیشرفت باید بها پرداخت. بهای آن دانایی و دلاوری است.
***
نخستین مهمان کشی
در شاهنامه، ایرج ، که نخستین شاه ایران است، چونان فرمانروایی مهرورز، جوان و خردمند توصیف شده است.
رشگ فرا می رسد.
آز و رشگ که مایه بدخویی و بدخواهی و فزون خواهی است از راه می رسد. قدرت با این ها گره خورده است.
بجنبید مر سلم را دل ز جای
دگرگونه تر شد به آیین و رای
دلش گشت غرقه به آز اندرون
پر اندیشه بنشست با رهنمون
در آز ، درنگ نباید کرد. هرچه فرهنگ و مردمی و مهر و مدارا با درنگ همراه است؛ آز و جنگ و دشمنی اما، درنگ نمی پذیرد:
نسازد درنگ اندر این کار هیچ
که خوار آید آسایش اندر بسیچ
پس باید برای ربودن سهم بیشتری از قدرت دست به کار شد و برای رسیدن به آن پرده در پرده خیانت است و توطئه:
رسیدند پس یک به دیگر فراز
سخن راندند آشکارا و راز
راه چیست؟
پاسخ: از میان برداشتن ایرج.
ایرج نماد آن نیمه ی کشته شده ی ما است. ایرج آن پاره ی عاشق ما است. ایرج آن چهره ی عرفانی ماست. ایرج نماد مهر و مدارا است. ایرج نماد آشتی و آرامش است.
اما بازی، قانون خودش را دارد. بازی قدرت است. و در این میانه ما با این نماد، با ایرج، بیگانهایم! ما این نقش را نمی شناسیم. ما تنها گاهی، ماسک یا صورتک آن را بر چهره می زنیم. ما با خودمان نیز در مهر و مدارا نیستسم. ما خودزنی و خودآزاری را می ستاییم.
ایرج مهر می جوید و سور. برادران اما جنگ می جویند و شور:
بگویم که ای نامداران من
چنان چون گرامی تن و جان من
مگیرید خشم و مدارید کین
نه زیباست کین از خداوند دین
و پدر در پاسخ این مهرجویی ایرج به او می گوید:
بدو گفت شاه: ای خردمند پور
برادر همی رزم جوید تو سور؟
ایرج اما به مهمانی نزد برادران میرود. به میمان خانهی مهمان کش تاریخ این سرزمین. رو به برادران می کند و مانند فرشته ای که از آسمان آمده باشد، خرمن یاس کلمات را بر آن ها می بارد:
نه تاج کئی خواهم اکنون نه گاه
نه نام بزرگی نه ایران سپاه
من ایران نخواهم نه خاور نه چین
نه شاهی نه گسترده روی زمین
بزرگی که فرجام او تیرگی است
بدان برتری بر بباید گریست
مرا تخت ایران اگر بود زیر
کنون گشتم از تخت و از تاج سیر
سپردم شما را کلاه و نگین
مدارید با من شما هیچ کین
مرا با شما نیست جنگ و نبرد
نباید به من هیچ دل رنجه کرد
و آنگاه آخرین سرود خود را می خواند:
جز از کهتری نیست آیین من
نباشد بجز مردمی دین من
اما این به دید برادران خوش نمیآید.
نیامدش گفتار ایرج پسند
نه آن آشتی نزد او ارجمند
پس مهمان خانه به آشوب کشیده میشود و برادر مهمان نواز در همان مجلس مهمانی :
ز کرسی به خشم اندر آورد پای
همی گفت و برجست هزمان ز جای
و با همان کرسی که بر آن نشسته بوده است:
بزد بر سر خسرو تاج دار
از او خواست خسرو به جان زینهار
می بینید! بیچاره ایرج! همه چیز را می بخشد، اما برادران بر او نمی بخشند! قدرت، شریک نمی خواهد. نابودی طرف را می جوید ، آن هم با رذالت!
به یاد بیاوریم که چون با ناجوانمردی سر از بدن سیاوش جدا می کنند، پدر از دختر خویش نیز در نمی گذرد و برای آن که فرزند سیاوش از دختر وی زاده نشود، دختر را به روزبانان یا پاسداران مردم کش خویش می سپارد:
ز پرده به درگه بریدش کشان
بر روزبانان مردم کشان
بدان تا بگیرند موی سرش
ببرند بر سر همه چادرش
زنندش همی چوب تا تخم کین
بریزد برین بوم توران زمین
و چند بار چنین کردیم؟ ایرج اما در این میانه می کوشد تا با آخرین نیروی خویش جلوی خونریزی را بگیرد و برادران را از دشمنی باز دارد.
پس، بودا وار بر آن می شود که این قدرت جهنمی را واگذارد و ترک خان و مان گوید:

بسنده کنم زین جهان گوشه ای
به کوشش فراز آورم توشه ای

اما دیگ آز به جوش آمده است. آن نیمه ی قدرت طلب و سلطه جو به طغیان آمده است. جهنم درون شعله می کشد. من کینه خواه و کینه ورز به تکاپو در آمده است. همان نیمه ی ما که بارها در تاریخ سربرآورده است و زمین و زمان را به آشوب کشیده است. پس با دل پرخشم و سر پر زباد:
یکی خنجر از موزه بیرون کشید
سراپای او چادر خون کشید.
بکوبید بر طبل. کوس و نقاره بزنید. داستان به اوج رسید. بازی به چکاد خود برآمد. اژدهای درون طعمه ی خویش را بلعید.
و طبل آخر. آخرین گوشه ی پنهان بازی:
سر تاجور از تن پیلوار
به خنجر جدا کرد و برگشت کار
...
آتش کینه خاموشی گرفت. قدرت از خون سیراب شد. پوزه از خون بباید شست! بر پیکر کشته، زیارتگاه و بارگاه باید برافراشت و او را به پرستش گرفت. پس:
بیاکند مغزش به مشک و عبیر
فرستاد نزد جهانبخش پیر
و نخستین بودای خندان ما، چنین به خون می نشیند! قدرتی که می خواهد با مهر و مدارا سخن گوید به دست برادران خویش به خاک و خون کشیده می شود. قدرتمداران ما زبان مهر را در نمی یابند. قدرت در میان ما با مهر و مدارا بیگانه و دشمن است.
***
نشان شب تیره آمد پدید
رگ روشنایی بخواهد برید
داشتند رگ روشنایی را میدریدند. تازیان به ایران تاخته بودند.
شب تیره داشت از راه می رسید تا خورشید را بکشد و
ما در فکر این بودیم که تاج و قبای شاه را غارت کنیم.
مردمان دشنام بر دندان و زهر در دهان داشتند و سرداران و موبدان؛ مار خیانت در آستین!
پس خیانت پیشگان، ریاکارنی در جستجوی قدرت و زر، به جای پشتیبانی از شاه در برابر دیو، در برابر بیگانگان، شیفته وار به سوی تازیان گریخته و شاه را با فریب درمیان دشمن رها می کنند:
همه پشت بر تاجور گاشتند
میان سوارانش بگذاشتند
چو برگشت ماهوی شاه جهان
بدانست نیرنگ او در نهان
چنین بود ماهوی را رای و راه
که او ماند اندر میان سپاه
شهنشاه در جنگ شد ناشکیب
همیزد به تیغ و به پای و رکیب
فراوان از آن نامداران بشکت
چو بیچارهتر گشت بنمود پشت
ز ترکان بسی بود در پشت اوی
یکی کابلی تیغ در مشت اوی
همیتاخت جوشان چو از ابر برق
یکی آسیا بد برآن آب زرق
فرود آمد از باره شاه جهان
ز بدخواه در آسیا شد نهان
ماهوی سوری که سر دسته ی خیانت کاران است، شاه را می جوید تا نابودش کند. تا ایران را به یکباره به دشمن تسلیم کند... و آسیابانی ترس زدهٰ، مهمان کشی دیگر، جای شاه را که به او پناه برده است به خائنان می نماید:
بهر سو فرستاد ماهوی کس
ز گیتی همی شاه را جست و بس
از آن آسیابان بپرسید مه
که برسم کرا خواهی ای روزبه
بدو گفت خسرو که در آسیا
نشستست کنداوری برگیا
به بالا به کردار سرو سهی
به دید را خورشید با فرهی
دو ابرو کمان و دو نرگس دژم
دهن پر ز باد ابروان پر زخم
برسم همی واژ خواهد گرفت
سزد گر بمانی ازو در شگفت
یکی کهنه چبین نهادم به پیش
برو نان کشکین سزاوار خویش
بدو گفت مهترکز ایدر بپوی
چنین هم به ماهوی سوری بگوی
نباید که آن بد نژاد پلید
چو این بشنود گوهر آرد پدید
سبک مهتر او را بمردی سپرد
جهان دیده را پیش ماهوی برد
بپرسید ماهوی زین چاره جوی
که برسم کرا خواستی راست گوی
چنین داد پاسخ ورا ترسکار
که من بار کردم همی خواستار
در آسیا را گشادم به خشم
چنان دان که خورشید دیدم به چشم
دو نرگس چونر آهو اندر هراس
دو دیده چو از شب گذشته سه پاس
چو خورشید گشتست زو آسیا
خورش نان خشک و نشستش گیا
هر آنکس که او فر یزدان ندید
ازین آسیابان بباید شنید
پر از گوهر نابسود افسرش
ز دیبای چینی فروزان برش
بهاریست گویی در اردیبهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت
پس خیانت به نهایت می رسد. خاین و مهمان کش دست در دست هم میگذارند. شاه را می کشند و پیکرش را به خنجر از هم میدرند و در خاک و خون میکشند. بنگرید این صحنه ی شوم و تلخ را:
چنین گفت با آسیابان که خیز
سواران ببر خون دشمن بریز
چو بشنید ازو آسیابان سخن
نه سردید از آن کار پیدانه بن
شبانگاه نیران خرداد ماه
سوی آسیابان رفت نزدیک شاه
ز درگاه ماهوی چون شد برون
دو دیده پر از آب دل پر ز خون
سواران فرستاد ماهوی زود
پس آسیابان به کردار دود
بفرمود تا تاج و آن گوشوار
همان مهر و آن جامهی شاهوار
نباید که یکسر پر از خون کنند
ز تن جامهی شاه بیرون کنند
بشد آسیابان دو دیده پر آب
به زردی دو رخساره چون آفتاب
همیگفت کای روشن کردگار
تویی برتر از گردش روزگار
تو زین ناپسندیده فرمان او
هم اکنون به پیچان تن و جان او
بر شاه شد دل پر از شرم و باک
رخانش پر آب و دهانش چو خاک
به نزدیک تنگ اندر آمد به هوش
چنان چون کسی راز گوید بگوش
یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه
رهاشد به زخم اندر از شاه آه
به خاک اندر آمد سرو افسرش
همان نان کشکین به پیش اندرش
اگر راه یابد کسی زین جهان
بباشد ندارد خرد در نهان
ز پرورده سیر آید این هفت گرد
شود کشته بر بیگنه یزدگرد
برین گونه بر تاجداری بمرد
که از لشکر او سواری نبرد
خردنیست با گرد گردان سپهر
نه پیدابود رنج و خشمش ز مهر
همان به که گیتی نبینی به چشم
نداری ز کردار او مهر و خشم
سواران ماهوی شوریده بخت
به دیدند کان خسروانی درخت
ز تخت و ز آوردگه آرمید
بشد هر کسی روی او را بدید
گشادند بند قبای بنفش
همان افسر و طوق و زرینه کفش
فگنده تن شاه ایران به خاک
پر از خون و پهلو به شمشیر چاک
ز پیش شهنشاه برخاستند
زبان را به نفرین بیاراستند
که ماهوی را باد تن همچنین
پر از خون فگنده بروی زمین
به نزدیک ماهوی رفتند زود
ابا یاره و گوهر نابسود
به ماهوی گفتند کان شهریار
برآمد ز آرام وز کارزار
بفرمود کو را به هنگام خواب
از آن آسیا افگنند اندر آب
بشد تیز بد مهر دو پیشکار
کشیدند پر خون تن شهریار
کجا ارج آن کشته نشناختند
به گرداب زرق اندر انداختند
چو شب روز شد مردم آمد پدید
دو مرد گرانمایه آنجا رسید
از آن سوگواران پرهیزگار
بیامد یکی بر لب جویبار
تن او برهنه بدید اندر آب
بشورید و آمد هم اندر شتاب
چنین تا در خان راهب رسید
بدان سوگواران بگفت آنچ دید
که شاه زمانه به غرق اندرست
برهنه به گرداب زرق اندرست
برفتند زان سوگواران بسی
سکوبا و رهبان ز هر در کسی
خروشی بر آمد ز راهب به درد
که ای تاجور شاه آزاد مرد
چنین گفت راهب که این کس ندید
نه پیش ازمسیح این سخن کس شنید
که بر شهریاری زند بندهیی
یکی بدنژادی و افگندهیی
به پرورد تا بر تنش بد رسد
ازین بهر ماهوی نفرین سزد
دریغ آن سر و تاج و بالای تو
دریغ آن دل و دانش و رای تو
دریغ آن سر تخمهی اردشیر
دریغ این جوان و سوار هژیر
تنومند بودی خرد با روان
ببردی خبر زین بنوشین روان
که در آسیا ماه روی تو را
جهاندار و دیهیم جوی تو را
بدشنه جگرگاه بشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند
سکوبا از آن سوگواران چهار
برهنه شدند اندران جویبار
گشاده تن شهریار جوان
نبیره جهاندار نوشین روان
به خشکی کشیدند زان آبگیر
بسی مویه کردند برنا و پیر
به باغ اندرون دخمهیی ساختند
سرش را با براندر افراختند
مهمان تاریخ، در آسیابی به خون کشیده میشود تا سردار عرب بیاید و آسیابها از خون مردم ایران بگرداند و نام و نشان و رسم و آیین و زبان و فرهنگ ما را نابود کند.
***
كشته شدن بازرگانان و سفرای مغول در مهمان خانهی ما:
پس از مبادله سفرا بین ایران و مغولستان، كاروانی با مال زیاد از طرف چنگیزخان روانه ایران شد. اما كاروان در اترار غارت شده و به فرمان حاكم خوارزمشاه همة بازرگانان گردن زده شدند. داماد شاه ایران، خون مهمانان ایران را بر خاک ریخت. فرستادگان چنگیز قربانی آز و بدگمانی خوارزمشاه گشتند. آنگاه سلطان محمد خوارزمشاه که پدر زن قاتل بود، از تسلیم وی خودداری کرده و فرمان قتل سفیر مغولان و تراشیدن ریش همراهان بود را صادر میکند.
بنا به گفته ابن اثیر: انگیزة خوارزمشاه در كشتن بازرگانان مغول تنها آزمندی نبود بلكه می خواست از گسترش روابط بازرگانی با خان مغول جلوگیری كند تا اسلحه و ساز و برگ به سپاهیان چنگیز نرسد . چه جاسوسان او خبر داده بودند كه مغولان سرگرم ساختن اسلحه هستند.
محمد نسوی می نویسد: چنگیزخان از سلطان تسلیم ینال (غایرخان) را خواست و سلطان از ترس لشكریان و امراء بزرگ كه از خویشان ینال بودند خواستة چنگیز را اجابت نكرد و اعتقاد كرد كه اگر با چنگیزخان جواب به لطف گوید طمع او زادت شود خود را بگرفت و تجلدی نمود و فرمود تا آن رسولان بی گناه به قتل آوردند و به شومی آن چند قطره خون ناحق، خون چندین اهل اقالیم كه جمله مسلمانان بودند هدر شد و بهر قطره سیلی از خون حرام در جوی حسام بلكه بر روی رغام جاری گشت كینه ای توخت و جهانی سوخت.
ابن العبری عقیده دارد كه بازرگانان مغولی به دستور خوارزمشاه كشته شدند و همین عمل باعث تحریك احساسات چنگیز و حمله بر ایران شد : «غایر خان برای سلطان، كشتن تجار و تصرف اموال آنها را به عنوان یك كار خوب جلوه داد و سلطان محمد به او اجازه داد آن امیر تمام تجار را كشت مگر یكی از آنها كه توانست از زندان فرار كند … این عمل سلطان محمد در نظر چنگیزخان یك مصیبت بزرگی جلوه كرد و بی نهایت متأثر شد و خواب از سرش پرید … و به بالای یك تپه بلند رفت و سرش را برهنه كرد و به سوی خدا تضرع و زاری كرد و از خدا كمك می طلبید تا او را یاری كند و او بتواند انتقام این ظلم را بگیرد…
وصاف گوید: چنگیز از این عمل سلطان محمد سخت برآشفت در سال 615 ه ق با لشكری از تاتار قصد ممالك سلطان محمد كرد. ابتدا قاصدی بفرستاد كه به دست خود آب صاف صلح و صفا را گل كردی و آتش هوی را به باد خود رأیی تیره ساختی جنگ را آماده باش كه به هر قطره خون بیگناهان سلامت جوی ، جویی از خون چون جیحون روان خواهد شد و در عوض هر قیراط دینارها پرداخته خواهد گشت..

کشته شدن جلال الدین خوارزمشاه در مهمانخانه ای دیگر

فرزند سلطان محمد، جلال الدین،پس از نبردهای بسیار و دلیرانه با سپاه مغول و خیانت سرداران و برادران، به کردهایی پناه برد تا از آن ها کمک دریافت کند و در برابر مغولان بایستد. اما میزبانان طمع لباس و جواهرات او کردند و او را به این علت به قتل رساندند .
عده ای دیگر میگویند :
او در نهایت نا امیدی از کار سلطنت به لباس تصوف در آمد و خرقه ای پوشید و سر در جهان نهاد .
عده ای دیگر میگویند :
جلال الدین در اختفا به سر میبرد تا در هنگام مناسب اقدام به قیام علیه مغولان کند . این عقیده به قدری شدت گرفت که از آن پس تا سالهای بسیار افرادی با نام جلالالدین از گوشه و کنار به پا خواسته و هیاهویی به راه می انداختند و به نوشته جوینی: بعد از سالها ، هروقت در میان خلایق آوازه در افتادی که سلطان را به فلان موضع دیده اند و هریک چند در شهرها و نواحی بشارت می دادند که سلطان در فلان قلعه و بهمان قلعه است.
در اسپیدار شخصی قیام کرد و مدعی شد که من سلطانم.
در کناره جیحون یکی از ایشان گفته بود من سلطان جلال الدینم.
اما مغولان سرانجام ترکان خاتون و دختران و فرزندان سلطان را گرفتار کردند. پسران را کشتند و خانوادهی شاه را پس از اسارت به قراقروم فرستادند تا از میان رفتند. دختران محمد و جلال الدین را نیزبه خود فروختگان مسلمان دادند.

کشتن ساعت ساز سوییسی
اولئاریوس به عنوان مستشار و دبیر اول سفارت کشور شاه زاده نشین شلزویگ هلشتین، در ایران مشغول کار شد و با ثبت خاطرات و وقایع روزانه ی سفر خود، اقدام به چاپ سفرنامه ی خود نمود. متن زیر از کتاب وی برگرفته شده است
روز سوم اکتبر یک ساعت ساز آلمانی که در استخدام شاه ایران بود، از طرف ایرانی ها دستگیر شده و او را در میدان شهر با شمشیر اعدام کردند. تفصیل این واقعه به قرار زیر بود :
یوهان رودلف شتادتلر ساعت ساز سی و هشت ساله ای متولد زوریخ سوییس بود که ساکن آلمان شده و از پنج سال قبل به عنوان ساعت ساز به استخدام شاه صفی در آمده بود. شتادتلر از طرف همسر، با آقای بروگمان سفیر خویشاوندی داشت و باجناق او به شمار می رفت. او که از دوری از وطن رنج می برد وقتی ما وارد اصفهان شدیم به فکر افتاد که از خدمت خود استعفا داده و پس از پایان ماموریت ما به اتفاقمان به آلمان باز گردد. به همین جهت به حضور شاه رفت و ضمن استعفا اجازه ی مرخصی طلبید. شاه صفی که از خدمات شتادلر رضایت داشت و نمی خواست چنین ساعت سازی را از دست بدهد به او تکلیف کرد که دو سال دیگر به خدمت خود ادامه دهد و در مقابل چهارصدتالر دریافت نماید. ولی ساعت ساز آلمانی که دیگر طاقت دوری از خانواده و وطن را نداشت این پیشنهاد را نپذیرفت. در این میان دزدی که ظاهرا تصور کرده بود شتادلر حقوق و مطالبات خود را از شاه صفی گرفته و مقدار زیادی پول در خانه دارد، شبانه به خانه ی او دستبرد زد. اما ساعت ساز متوجه ی آمدن دزد شد و او را گرفت. آنها مدتی با هم دست به گریبان بودند و بالاخره شتادلر که جوانی نیرومند بود، بر دزد فایق آمده و او را کتک مفصلی زد و از خانه ی خود بیرون انداخت. اما بلافاصله از این که دزد را به اندازه ی کافی مجازات نکرده و رها نموده، به کوچه دوید و با تپانچه اش چند گلوله به وی شلیک کرد و دزد را از پای درآورد.
دوستان و خویشان دزد مقتول روز بعد نزد حاکم شرع و قاضی اصفهان شکایت کردند که ساعت ساز آلمانی که مردی کافر است یک مسلمان را کشته است و تقاضا کردند که قاضی حکم قتل ساعت ساز را صادر کند و او را برای مجازات و قصاص تحویل آنها دهد. اشتادلر روز بعد توسط ماموران دستگیر شد و او را به زندان انداختند.
سفیران ما در صدد وساطت درآمدند و در فرصت های مختلف از شاه تقاضای عفو و آزادی اشتادلر را کردند ولی به علت اصرار و پافشاری کسان مقتول، صدرالقضات اصفهان حکم اعدام اشتادلر را صادر نمود و فقط شاه اعلام کرده بود که اگر ساعت ساز آلمانی دین اسلام را بپذیرد عفو خواهد شد که اشتادلر این امر را رد کرد و گفت مرگ را به تغییر دین خود ترجیح می دهم. به دستور شاه دو بار اشتادلر را از زندان به میدان بزرگ جلوی قصر شاه و روی سکوی اعدام بردند و دوباره به زندان برگرداندند تا او جدی بودن اعدام خود را مشاهده کند و تسلیم تقاضای شاه شود که این کار هم مفید واقع نشد. در این میان کشیشان مذهب کاتولیک اصفهان هم با ساعت ساز ملاقات کردند و ضمن دلداری به او پیشنهاد دادند که لااقل به مذهب کاتولیک درآید که باز هم او نپذیرفت.
بالاخره ایرانی ها از سرسختی اشتادلر مایوس گشتند و متوجه شدند که نمیتوانند او را وادار به پذیرفتن پیشنهاد شاه کنند و از همه بدتر آن که آقای بروگمان سفیر ما که با ساعت ساز خویشاوندی داشت از حکم اعدام او خشمگین شده و حرف ها و سخنان تندی در مورد شاه و دربار بر زبان راند و در نتیجه حکم اعدام اشتادلر به اجرا گذاشته شد، به این ترتیب که او را طبق رسوم موجود برای مجازات و قصاص تسلیم کسان مقتول کردند تا آنها با چهار ضربه ی شمشیر، آن طوری که در ایران معمول است محکوم را به قتل برسانند. طبق مرسوم، ضربه ی اول را به پشت گردن، ضربه ی دوم را به پیشانی، و دو ضربه ی دیگر را به وسط صورت وارد می کنند. اشتادلر با روحیه ی قوی و خوبی مرگ را پذیرفت. او را دست بسته و با پالهنگ به جایگاه اعدام بردند و چهار نفر از کسان مقتول شمشیر به دست آماده ایستاده بودند. نفر اول ضربت خود را وارد کرد که به پای او اصابت کرد و خون از آن جاری شد. ضربه ی دوم به پالهنگی که روی دوش محکوم بود اصابت کرد و ضربه ی سوم بالاخره بر گردن او وارد شد و کارش را ساخت و ضربات دیگری را هم بر بدن او وارد آوردند تا ساعت ساز جان به جان آفرین تسلیم کرد.
جسد اشتادلر در حالی که پالهنگ هنوز به دست ها و شانه های او بسته بود، یک روز تمام در وسط میدان بزرگ اصفهان باقی ماند تا این که شب آقای بروگمان سفیر با کسب اجازه از شاه دستور داد تا جسد را از آنجا برداشته و به داخل سفارت انتقال دادند.
کشته شدن گریبایدف سفیر روسیه در ایران به تحریک آصف الدوله و میرزا مسیح مجتهد و به دست مردمان نادان و اوباش و لوطیها را نیز در مقالهای دیگر پی خواهم گرفت.
*
ریا و دروغ، اولاد های ترس و نادانی هستند. ترس و نادانی از خودکامگی زاده میشوند و خودکامه میزایند. دانایی و دلاوری، پادزهر این هلاهل هستند.

سبز باشید