عصر نو
www.asre-nou.net

همایِ آزاد

دانشجویِ کشور من دهانش پر خون است


Tue 6 12 2011

اینرا دیگر همه میدانند که دانشجو شدن در کشور من کار چندان ساده ای نیست. خاصّه در دانشگاههای دولتی، بویژه در پایتخت و شهرهای بزرگ و بخصوص در رشته های خاص.

یک دانشجو باید جادّه ای بس طولانی را سپری کرده باشد تا بتواند امکان نشستن روی یکی از صندلیهای چنین دانشگاههایی را بدست آورد، بخصوص که با تکیه بر تواناییها و تلاشهای فردی و بدون بهره مند شدن از امتیازات خاصّی همچون سهمیه و معامله ( که حقّ و ناحق بودن آن بحث دیگری است) به اینجایی که هست رسیده باشد.

چنین دانشجویی باید ماهها و سالهای تحصیلش را دود چراغ خورده باشد، شب زنده داریها کرده باشد، از تفریحات و دلخوشیهای هم سن و سالهای خودش چشم پوشیده باشد، بسیار خرج کرده و یا حتّی قرض کرده باشد تا بتواند شاخِ غولِ بیمارِ کنکور را بشکند. مختصر اینکه این جوان باید بسیار رنج برده باشد تا به گنجی دست یابد که هم عشق و علاقه ی فردی اوست و هم احتمالاً شرط دستیابی او به آینده ای روشن.

دانشجویی که من از آن سخن میگویم، قطعاً آنقدر فهیم هست که محصول رنج و دشواریهای خود را به ارزانی از دست ندهد و تمام و کمال قدر بداند و بکار بندد. او میتواند آهسته بیاید و آهسته برود که مبادا گرفتار دندان و پنجه های تیز گرگها شود. او میتواند با همه ی هوش سرشاری که دارد، خود را به ندیدن و نفهمیدن بزند و ایّام تحصیلش را به سلامت و اَمن و اَمان سپری کند تا روزگار خود و عزیزانش متلاطم نگردد.

دانشجویِ کشورمن هوشیاراست. او در پس واژه های کتاب، در آنسویِ تجهیزاتِ آزمایشگاه، در ورایِ رنگها و حجم ها، در پشتِ اعداد و ارقام و در پس همه ی دنیایی که جهانِ شگفت انگیز، پرارزش و پر وسعت علم می خوانندش، حقایقی را می بیند که شاید برای بسیاری از دانشجویان سرزمین های دیگر حتّی قابل تصور نیست.

او میتواند، ولیکن نمیخواهد که غیبت معنادار استاد فرهیخته اش را نادیده بگیرد و بی پرسش از کنار آن بگذرد.او نمیخواهد حاکمیت قوانینِ غلط و نیز نقض قوانین صحیح را در جای جای سرزمینش ببیند و اعتراض نکند. او نمیخواهد سالاریِ ناشایستگان را برشایستگان تاب بیاورد و تسلیم شود. او نمیخواهد با حرفها و شعارهای دروغین و با مقدّس نماییهای نخ نما شده، چونان عوامِ مظلومِ بینوا تحمیق شود . او نمیخواهد تاخت و تازهای گستاخانه ی جابران را برصغیر و کبیر تحمّل کند. او نمیخواهد خونهایِ ناروایی که بر زمینِ گرم این سرزمین جاری شده به سردی بنگرد و تصویر مظلومیّت آنها را از یادِ خود بزداید.

او در دورانی نفس میکشد که هر انگشتش میتواند به حلقه های ارتباطی محکمی متصل شود که تنها در چند لحظه او را به سراسر کره ی خاکی پیوند میدهد. پس او آگاه است که جوانانِ همطراز با دانایی و تواناییِ او، در دیگر نقاط جهان در چه جایگاهی نشانده میشوند و چگونه یک دانشجوی ممتاز در صدر مجلس نشانده و ارج نهاده میشود. او آگاه است که در کشورهایی که برخی معلمینِ اخلاق! آنجا را بلادِ کفر مینامند، چگونه از نخبگان، چونان نهالی گهربار مراقبت میکنند تا برای اکنون و آینده ی جامعه ی جهانی ثمر دهند.

از اینجاست که دانشجوی کشور من واکنش نشان میدهد. بجای سکوت، اوّل حرف میزند و بعد که صدایش شنیده نشد، همه ی شعورِ انسانی خود را بکار می بندد و با هر قِسم توانی که دارد فریاد میزند، به امید اینکه دادِ خود و دیگران از اینهمه بیدادگری بستاند.

برای دانشجوی کشور من، آغازِ دل نگرانیهایش از اینجا نیست که چرا او امکانِ مبارزه ی سیاسی ندارد. نه، ایکاش اصلاً این میدانِ مبارزه به داستانهای تاریخی می پیوست تا دیگر شاهد اینهمه رنجِ مکرر در دیروز و امروز کشورمان نمیشدیم و ایکاش با داشتن فضای سالم و اَمن در جامعه ، دیگر ضرورتی برای مبارزه جهتِ از نو ساختن، باقی نمیماند و همه ی ایران زمین، در زیر آسمانِ صلح و انسانیت نفس میکشید.

امّا دغدغه ی این جوان اینستکه اگر قرار باشد یک دانشجو و یا غیر دانشجو، در سرزمین خود، شعر نگوید، قصّه ننویسد، فیلم نسازد، ترانه نخواند، هنر نیافریند، ابداع نکند، سخنِ بی مرز نگوید، انتخاب نکند، انتخاب نشود، بازی نکند، عاشق نشود، زیبا نشود، زیبا نپوشد، شک نکند، انتقاد نکند، اعتراض نکند، پرسش نکند، مدام چشم بگوید، حرفهایِ ناحسابی قرقره کند، شعارِ بدونِ شعور بدهد، امروز بت بسازد و فردا بت بشکند، توهّم را در جایگاهِ حقیقت بنشاند و حقیقت را در مَسند توهّم جای دهد، با چشمانِ بسته تحسین کند، مرتباً خود و دیگران را سانسور کند و در کلیشه ی اینهمه باید و نبایدهای نابجا و در چهارچوب سلایقِ شخصیِ اشخاصِ بد سلیقه محصور شود؛ در اینصورت دیگر چه نیازی به اینهمه کتاب و مکتب و رنج و زحمت برای این نسلِ بینوا؟! پس بهتر اینستکه بجای خلق و پرورش اینهمه انسانِ مزاحم! به فکر ساختن آدمهای آهنی باشیم که به اراده ی ما هوشمند میشوند و به اراده ی ما خاموش؛ با برنامه های تعریف شده ی ما فعّال میشوند و به تصمیمِ ما منفعل.

دانشجوی کشور من امروز همچون دیروز قهرمان شده است. قهرمانی که حرفهایِ در گلو مانده و دردهایِ در سینه محبوسِ خود و دیگران را با شجاعت تمام فریاد میکند؛ امّا حقّ او جز این است. چه بسا اگر این جوان، مجالِ رویش در سرزمینی آرام و بدونِ رنجِ امروز و غمِ فردا را می یافت، آنوقت همه با چشمان خود می دیدیم که چگونه خیلِ این قهرمانان، بجایِ برخاک کشانده شدن، بر افلاکِ بیکرانِ علم، هنر، ادب و اخلاق این مرز و بوم خوش میدرخشیدند. امّا یک آسمان دریغ!

هر عقل سلیمی براحتی میفهمد که " اعتراض یک نشانه است." یک معلول است، زاییده ی علتهایی که باید یافته شوند و با دلسوزی چاره جویی گردند. این اعتراضهایِ مکرر، نشان از این دارند که اشتباهات و خطاهای بزرگی در جریان است، تا حدّی که یک دانشجو بجای چالش در محیط پویایِ دانشگاهی، چشمانِ باز و هوشیارش را بر مصلحتهایِ فردیِ خود می بندد و با وقوف به عاقبتِ اعتراض و انتقاد، پای در راهی مینهد که ناگفتنش بهتر است.

اعتراض یک نشانه است و علاجِ آن بی شک، تَرکه ، تبعید ، اخراج و اعدام نیست.نتیجه ی اینگونه چاره اندیشیهای نابخردانه و خصمانه ، چیزی جز انزجارِ روز بروزِ این نسل، از باعث و بانیان این مصیبتهای ناگوار نخواهد بود.

دانشجوی کشور من دهانش پر خون است و این دهانِ خونین بهایِ اعتراضِ اوست؛ امّا با اینهمه وقتی خوب گوش میدهی، از این دهانِ گلگون، واژه های سبزی رها میشود که همانا چیزی نیست جز طلب سهمی که حقِ بی تردید او از این زندگی است.