عصر نو
www.asre-nou.net

شهرام تابع‌محمدى

سى و دومين جشنواره جهانى فيلم مونترآل

آيا بحران ميان‌سالى جشنواره مونترآل به پايان رسيده؟
Fri 5 09 2008

tabehammadi.jpg
حال و هواى سى ساله‌گى معمولا با بلوغ فكرى و افتادگى و سربه‌راه شدن همراه است، اما جشنواره مونترآل در اين چند سال انگار كه بخواهيد با نوجوان لج‌باز و نترسى حرف بزنيد با شما حرف مى‌زند. همين چند سال پيش‏ بود كه اولين زمزمه ‌هاى لزوم كناره‌گيرى سرژ لوزيك ـ مدير جشنواره ـ بر سر زبان‌ها افتاد. تصور اوليه اين بود كه لوزيك با كمى غرولند و امتناع به اين جبر تن خواهد داد، اما خيلى زود معلوم شد كه او لج‌بازتر از اين حرف‌ها است و حتا خوددارى حاميان اصلى جشنواره مثل تله ‌فيلم كانادا، ويزا، و اير كانادا از ادامه كمك مالى نتوانست او را به استعفا راضى كند. اين درگيرى تا آن‌جا پيش‏ رفت كه خواستند جشنواره ديگرى را در رقابت با آن شروع كنند كه به‌ رغم سرمايه فراوانى كه در آن به‌ مصرف رسيد نتوانست بيش‏ از يك سال دوام بياورد و توپ و ميدان دوباره به سرژ لوزيك سپرده شد.
به سرژ لوزيك براى اين سرسختى و به ‌در كردن رقيب از ميدان به‌ راستى بايد آفرين گفت. اما وقتى دست آخر گرد و غبار خوابيد و جشنواره دوباره جشنواره شد انگار كه بعد از اين ‌همه سال به سر جاى اول‌مان برگشته باشيم هنوز اين سئوال مطرح است كه آيا به‌ نفع جشنواره ‌اى كه سرژ لوزيك خود پايه ‌اش‏ گذاشته و خود به بارش‏ رسانده نيست كه به دست مدير جوان‌تر و امروزى ‌ترى بسپاردش‏؟ اگر از سرژ لوزيك بپرسيد بى‌گمان جواب خواهد داد نه! اما براى بسيارى از دوست ‌داران اين جشنواره ـ از جمله من ـ كه سقوط آن‌ را از رتبه الف به ج شاهد بوده ‌اند جواب به روشنى آفتاب است.
مجموعه فيلم ‌هاى امسال هم مثل اين چند سال گذشته تنها تعدادى فيلم درجه دو را شامل مى‌شد. تنها فيلم برجسته امسال «ويكى كريستينا بارسلونا» از وودى آلن بود كه اگر نبود جشنواره بيشتر نصيب فيلمسازان جوانى مى‌شد كه اولين ساخته ‌شان را با اشتياق به هر فستيوالى كه آن را قبول كند مى‌سپرند. حتا سينماى فرانسه كه هميشه تامين‌كننده اصلى فيلم‌هاى جشنواره مونترآل بود امسال توليدات اصلى ‌اش‏ ـ مثل «سكوت لورنا»، «ساعات تابستان»، «داستان كريسمس»، و «دخترى از موناكو» ـ را به مونترآل نياورد. با اين حال چندتايى فيلم خوب در برنامه امسال گنجانده شده بودند مثل «مارادونا به‌روايت كستاريتسا»، «امپراتورى گمشده»، «يك لحظه آزادى»، و «ترانه‌اى در خيال». اما بگذاريد صحبت را با مهم‌ترين فيلم ايرانى شركت كننده در جشنواره شروع كنم:

آواز گنجشك‌ها
Songs of Sparrows
مجيد مجيدى، ايران، 2008

آخرين ساخته مجيدى يكى از بدترين فيلم‌هايى بود كه در جشنواره امسال ديدم.
داستان حول زندگى مردى دور مى‌زند كه در يك مزرعه پرورش‏ شترمرغ كار مى‌كند. به دنبال گم شدن يكى از شترمرغ‌ها او كارش‏ را از دست مى‌دهد و تصادفا سر از مسافركشى با موتورسيكلت در خيابان‌هاى تهران در مى‌آورد. مرد كه انسان شريفى است چندين بار امكان پول ‌به ‌دست ‌آوردن بى‌ دردسر اما حرام را ناديده مى‌گيرد. يك روز بر اثر يك حادثه ديوارى رويش‏ خراب مى‌شود و تا مدتى امكان كار كردن را از دست مى‌دهد. در اين دوران دوستان و همسايه‌ ها از او و خانواده ‌اش‏ مراقبت مى‌كنند تا زمانى كه او دوباره سرپا شود.
فيلم به صراحت براى رضايت بيننده غربى و با همان مصالح هميشگى ساخته شده است. عناصر اصلى سازنده فيلم‌هاى قبلى را به وضوح مى‌توان در اين فيلم پيدا كرد. مردمانى خوش ‏قلب و درست‌كار اما فقير كه به يك ‌ديگر كمك مى‌كنند (مقايسه كنيد با «بچه ‌هاى آسمان»، «رنگ خدا»، و «باران»، (بچه‌ هاى زرنگ و با پشتكارى كه به دنبال موفقيت هستند و موفق هم مى‌شوند) در «آوازگنجشك‌ها» بچه ‌ها مى‌خواهند آب ‌انبار خرابه ‌اى را به حوضچه پرورش‏ ماهى تبديل كنند و مى‌كنند. اين را مقايسه كنيد با «بچه ‌هاى آسمان» كه پسر اصلى فيلم مى‌خواهد در مسابقه دو برنده شود و مى‌شود، يا در «باران» كه پسرك مى‌خواهد خرج معالجه پدر باران را تامين كند و مى‌كند)، حتا موتيف «گم‌ شدن» هم مثل فيلم‌هاى قبلى در اين‌جا تكرار شده است: شترمرغى گم شده است و مرد به دنبال آن مى‌گردد و در آخر پيدا مى‌شود، مقايسه كنيد با گم شدن كفش‏ پسر بچه در «بچه‌هاى آسمان» و پول باران در «باران».
حتا آن‌چه كه در اين فيلم جديد است هم تنها به نزول آن كمك مى‌كند، مثلا فيلمبردارى با هلى‌كوپتر. اگرچه صحنه ‌اى كه با هلى‌كوپتر فيلمبردارى شده به تنهايى از زيبايى زيادى برخوردار است، اما چنين تصويرى براى فيلمى كه موضوع اصلى آن فقر است به شدت تجملاتى به نظر مى‌رسد. اين مشكل در جا به جاى فيلم تكرار مى‌شود، صحنه‌ هايى كه به خودى خود زيبا هستند، اما وقتى در كنار تصاوير قبل و بعد از خود قرار مى‌گيرند به كاريكاتور تبديل مى‌شوند. مثلا جايى كه مرد درى را بر پشت خود حمل مى‌كند و دوربين از پايين به بالا او را نشان مى‌دهد. اين تصوير كپى ‌بردارى جزء به جزئى از صحنه مشهور «موقعيت انسانى» از ماساكى كوباياشى است كه در آن يكى از مهم‌ترين قواعد دستور زبان سينما شكسته شده است تا تصوير بسيار زيبايى خلق شود. در اثر كوباياشى بار سنگينى را بر دوش‏ سربازى كه اسير جنگى است مى‌گذارد و دوربين از پايين به بالا به سرباز نگاه مى‌كند. آن هنگام كه اسير زير سنگينى بار خم مى‌شود بيننده با تمام وجود زشتى بر باد رفتن حرمت انسانى را حس‏ مى‌كند، اما وقتى همين تكنيك را مجيدى در مورد درى كه مرد به سادگى دارد حملش‏ مى‌كند استفاده مى‌كند به ‌نظر مى‌رسد فيلم به يك كاريكاتور تبديل مى‌شود.
و در آخر اين‌كه اسم فيلم آواز گنجشك‌ها بود اما من در تمام فيلم فقط يك گنجشك ديدم كه آواز چندانى هم نخواند. عنوان ديگرى مثل رقص‏ شترمرغ‌ها بيشتر برازنده اين فيلم مى‌توانست باشد!
مپراتورى گمشده

The Vanished Empire
كارن شاخنازاروف، روسيه، 2008

شاخنازاروف از معدود فيلمسازان روس‏ است كه در گذر از كمونيسم به سرمايه ‌دارى گيج و گم نشد. آخرين فيلم او نگاهى نوستالژيك به دهه هفتاد ميلادى در اتحاد شوروى است. فيلم داستان يك مثلث عشقى است با چاشنى شور جوانى. سرگئى و دوستش‏ استپان دانشجويان سال اول دانشگاه هستند. سرگئى جوان پر شور و شرى است كه از به چالش‏ گرفتن تابوهاى اجتماعى ابايى ندارد، مى‌خواهد دست انداختن زيركانه استاد درس‏ تاريخ ماركسيسم باشد يا تجربه دود كردن علف براى اولين بار در دستشويى يك ديسكو. استپان اما سربه‌ راه و منظم است و مى‌داند از دنيا چه مى‌خواهد و هدفش‏ از درس ‏خواندن و دانشگاه رفتن چيست. او در شيطنت ‌هاى سرگئى همراه نمى‌ شود و خودش‏ را از هر دردسرى ‌كنار مى‌كشد. اين هردو عاشق ليدا مى ‌شوند، دختر جوان زيبايى كه مثل آن‌ها تازه وارد دانشگاه شده است. اگرچه هردو عاشقانه ليدا را دوست دارند، اما شر و شورى كه در سر سرگئى است در مقابل تمايل استپان به يك زندگى آرام خانوادگى درمى‌ماند و در آخر ليدا با استپان ازدواج مى‌كند.
شاخنازاروف در «امپراتورى گمشده» بى‌آن‌كه تلاشى براى به ‌دست دادن يك تحليل سياسى از پيش‏فرض ‏هاى فروپاشى شوروى بكند در پس‏زمينه يك داستان عاشقانه نوستالژيك طلايه ‌هاى اين سقوط را نشان مى‌دهد. او خود مى‌گويد: «نشانه‌ هاى سقوط يك امپراتورى مثل شوروى را نبايد در زدوبندهاى سياسى رهبران جهان جستجو كرد. من فكر مى‌كنم سرنوشت امپراتورى ‌ها را در اتفاقاتى مى‌توان جست كه به ‌چشم نمى ‌آيند. براى من ظهور يك باند موسيقى راك در يك مدرسه نشانه قانع‌كننده‌ ترى از سقوط شوروى بود تا ركود اقتصادى و پروسترويكا و تحليل‌هاى ديگرى كه تاريخ ‌نويس ‏ها به آن‌ها استناد مى‌كنند.» اين اتفاقات كوچك را ما در پس‏ عشق سه‌ طرفه اين سه جوان مى ‌بينيم. مثل وقتى كه سرگئى براى به دست آوردن دل ليدا خودش‏ را به خطر مى ‌اندازد تا قاچاقى آخرين آلبوم رولينگ استون را براى او بخرد. يا از پدربزرگش‏ كه تاريخ‌ نويس‏ مشهورى است مى‌خواهد تا پارتى ‌بازى كند و دو بليت تئاتر برايش‏ گير بياورد.
اگرچه سرگئى دست آخر به خاطر همان شورى كه در سر دارد از دانشگاه اخراج مى‌شود و اگرچه ليدا هم به استپان مى‌رسد، اما آن‌كه در پايان به‌ نظر پيروز مى‌آيد سرگئى است كه به دنبال پيدا كردن امپراتورى گمشده خوارزم كه پدربزرگش‏ هميشه با علاقه از آن صحبت مى‌كرد به سمرقند مى ‌رود. جستجويى كه به تلاش‏ براى يافتن هويتى كه زير سنگينى بار خفقان و ديكتاتورى گم شده است، منجر می شود.



يكى دو نشانه در فيلم هست كه به اين اشارت دارد كه دست كم بخشى از داستان از زندگى خود شاخنازاروف الهام گرفته است. مثلا اين كه سرگئى نوه يك تاريخ ‌نويس‏ معتبر است بسيار شبيه زندگى واقعى كارگردان است كه فرزند چنين شخصيت برجسته ‌اى در شوروى سابق بود. يا اشاره‌ اى كه در پايان فيلم ـ كه در زمان حال و سى سال بعد از آن جريانات مى‌گذرد ـ به اين مى‌كند كه سرگئى اكنون مترجم زبان فارسى است، باز يادآور تسلطى است كه شاخنازاروف به فارسى دارد.
صحنه‌ هاى درونى فيلم همگى با نور كم و چراغ ‌هاى خاموش‏ فيلمبردارى شده ‌اند و تصاوير بيرونى همگى در فضايى ابرآلود و گاه بارانى گرفته شده ‌اند. اين تصاوير نه‌ تنها به بازسازى فضاى خفقان ‌‌آور شوروى دهه هفتاد كمك مى‌كند، بلكه در خدمت ايجاد حال و هواى نوستالژيكى كه شاخنازاروف در سر دارد هم قرار مى‌گيرد. همين زبان صميمى و ساده شاخنازاروف در تحليل يك دوران پيچيده از تاريخ شوروى است كه او را نسبت به همتايانش‏ مثل نيكيتا ميخالكوف موفق مى‌كند. ميخالكوف كه در دوران اتحاد شوروى يكى از معتبرترين فيلمسازان آن كشور بود بعد از فروپاشى با سردادن شعارهاى تند و تيز سياسى و ضد شوروى به سرعت به رده سينماگران درجه دو و سه ‌ى روسيه پيوست و حتا دريافت اسكار براى «آفتاب‌سوخته» نتوانست كمك چندانى به او بكند. شاخنازاروف اما با همان ريتم و زبانى كه «ما نوازندگان جاز» را در شوروى ساخت كمدى زيباى «زهر يا تاريخ مفصل زهرخورانى» را در روسيه بعد از فروپاشى توليد كرد و امسال هم با «امپراتورى گمشده» نقطه عطف ديگرى در سينماى اين كشور پديد آورد.
«امپراتورى گمشده» بهترين فيلمى بود كه در جشنواره امسال ديدم.

مارادونا به روايت كستاريتسا
Maradona by Kusturica
امير كستاريتسا، فرانسه و اسپانيا، 2008

فكر نمى‌كنم بتوان كسى را در دنيا پيدا كرد كه مارادونا را نشناسد. داستان گلى كه در مسابقه با انگليس‏ به تيم اين كشور زد يكى از مهم‌ترين صفحات تاريخ ورزش‏ در جهان را رقم زد. بعد هم كه قضيه اعتيادش‏ پيش‏ آمد و به دنبال آن ترك اعتياد و بعدتر بيان بى‌مهاباى اعتقادات سياسى ‌اش‏ و مخالفتش‏ با بوش‏ و سياست خارجى آمريكا همه دست به دست هم دادند تا از او يك چهره فراموش‏ ناشدنى بسازند. و حالا يك شخصيت مهم سينمايى مثل كستاريتسا به سراغ او مى‌رود تا بار ديگر او را به جهانيان خاطرنشان كند.
كستاريتسا خود فوتباليست زبردستى است (هم‌چنان‌كه گيتاريست خوبى هم هست). همين علاقه به فوتبال، مارادونا را براى او به غول بزرگى تبديل كرده است كه به گفته خودش‏ الهام ‌بخش‏ چندين صحنه از فيلم ‌هايش‏ بوده است. اين است كه چند سالى پيش‏ ـ پيش‏تر از ساختن «زندگى يك معجزه است» و «به من قول بده» ـ راه مى ‌افتد و به آرژانتين مى‌رود تا مارادونا را پيدا كند و فيلمى از زندگى او بسازد. اين پروژه چهار سال و دو فيلم به طول مى‌انجامد تا امسال به نتيجه مى ‌رسد. و حاصل كار مثل هر ساخته ديگر كستاريتسا اثرى دلچسب و فراموش‏ ناشدنى است. كستاريتسا با تاثيرى كه هميشه از مارادونا گرفته شروع مى‌كند و صحنه ‌هايى از «وقتى پدر دنبال كارش‏ رفته بود»، «گربه سفيد، گربه سياه»، «زيرزمين»، و «زندگى يك معجزه است» را ـ كه هريك به شكلى به مارادونا ربط پيدا مى‌كنند ـ نشان مى‌دهد. اما فيلم با گل معروف مارادونا به انگليس‏ شروع مى‌شود كه بهانه خوبى است تا با اعتقادات سياسى او آشنا شويم. در طول يك ساعت و نيم مارادونا از بچه ‌گى ‌اش‏ حرف مى‌زند و اين‌كه از همان موقع سوداى بازى در جام جهانى را در سر داشته، و از موفقيتش‏ در فوتبال و رسيدن به اوج و بعد سقوط به گرداب اعتياد كه به‌گفته خودش‏ شخصيت انسانى او را نابود مى‌كند و از او حيوانى مى‌سازد كه حتا دخترش‏ را هم نمى ‌شناسد. مارادونا براى ترك اعتياد به كوبا مى‌رود و زندگى دوباره ‌اى آغاز مى‌كند. زندگى‌ اى كه اين‌بار وقف مردم و اعتقادات سياسى ‌اش‏ شده است. او از كوبا و كاسترو حرف مى‌زند كه بزرگ‌ترين رهبر سياسى ‌است كه جهان به ‌خود ديده. و از آمريكا و بوش‏ و اشغال عراق و افغانستان و مصيبتى كه جهان امروز به ‌دليل سياست‌هاى خارجى آمريكا با آن دست ‌به‌گريبان است.
مثل همه فيلم ‌هاى كستاريتسا، فيلم با موسيقى بسيار زيبايى همراه است كه به آن شكلى يگانه‌ مى‌بخشد. همين است كه تماشاچى را بى هيچ خستگى يك ساعت و نيم روى صندلى مى ‌نشاند. صحنه ‌اى كه در آن مارادونا به روى صحنه مى ‌آيد و ترانه زيبايى را كه براى او سروده شده است با صداى خودش‏ مى‌ خواند از زيباترين صحنه ‌هاى فيلم است (و كاش‏ فيلم در همان‌جا در اوج تمام مى‌شد). دوربين روى دست كستاريتسا با حركت ‌هاى ساده‌ اش‏ فضايى چنان صميمى توليد مى‌كند كه بيننده به راحتى با فيلم درگير مى‌شود و در همان چند دقيقه اول با اعتماد به دنبال كستاريتسا راه مى‌افتد و مى‌گذاردش‏ تا باخود به گوشه و كنار زندگى مارادونا ببردش‏.
برجستگى بارزى كه اين فيلم با مستندهاى ديگر از خود نشان مى‌دهد تاكيدى بر اين نكته است كه كستاريتسا به ‌همان اندازه كه داستان‌ سراى خبره ‌اى است مستندساز چيره دستى هم مى‌تواند باشد.
ك لحظه آزادى

For a Moment Freedom
آرش‏ رياحى، اتريش‏ و فرانسه، 2008
نمایی از یک لحظه آزادی

«يك لحظه آزادى» اولين فيلم بلند آرش‏ رياحى است. او از سال 1982 ميلادى ساكن اتريش‏ است و در همان‌جا به تحصيل سينما پرداخته است و هم ‌اكنون در تلويزيون اتريش‏ برنامه‌ ساز است.
«يك لحظه آزادى» بر اساس‏ داستان فرار خواهر و برادر كوچك‌ ترش‏ از ايران ساخته شده است. زمانى كه پدر و مادر آرش‏ كه فعال سياسى بوده ‌اند مجبور مى ‌شوند از ايران بگريزند برادر و خواهر آرش‏ كوچك ‌تر از آنند كه بتوانند دشوارى فرار با پاى پياده از كوهستان‌ هاى سرد و پر برف كردستان را دوام بياورند. پدر و مادر مجبور مى ‌شوند آرمان و آزاده را پيش‏ پدربزرگ و مادربزرگ جا بگذارند و تنها آرش‏ را با خود ببرند. چند سال بعد مهرداد، پسرخاله دو كودك، و على، دوست مهرداد، مى‌خواهند از ايران فرار كنند و اين فرصت مناسبى است كه دو كودك را با آن‌ها همراه كنند تا به پدر و مادرشان در اتريش‏ بپيوندند. فيلم با اين فرار شروع مى‌شود و داستان اين چهار نفر با دو داستان ديگر گره مى‌خورد تا تصويرى بزرگ‌تر از زندگى فراريان ايرانى به ‌دست دهد.
مهم‌ترين خصوصيت فيلم صميميت آن است كه ضعف‌هاى كوچك و بزرگ آن را مى ‌پوشاند. فيلم به گريه ‌اى مى‌ماند كه ساليان دراز در دل گره خورده تا بلاخره فرصت بيرون ريختن پيدا مى‌كند. يا بارى كه مدت‌ها بر دوش‏ سنگينى كرده است تا فرصت زمين گذاشتنش‏ پيدا شود. داستان مهرداد و على و آرمان و آزاده داستانى است كه براى بسيارى از ايرانيان آشنا است. دست كم براى آنان كه در آن سال ‌هاى سخت از ايران فرار كردند. اين بخشى از تاريخ ما است كه به‌ رغم سياهى و تيرگى ‌اش‏ لازم است كه ثبت شود و براى آيندگان حفظ شود. تاريخى كه آنانى كه باعث پيدايشش‏ شدند سعى در انكارش‏ دارند و آنانى كه محكومش‏ بودن تلاش‏ مى‌كنند زنده نگهش‏ دارند.
پيش‏ از اين هم چند فيلمساز ديگر به سراغ اين سوژه رفته ‌اند و داستانى با المان‌ هاى روايى مشابهى تعريف كرده ‌اند. شايد مشهورترين‌شان «مهمانان هتل آستوريا» از رضا علامه ‌زاده باشد. آن‌چه «يك لحظه آزادى» را برجسته مى‌كند حديث نفس‏ آن است. اين‌كه سازنده آن را اگرچه نه به شخصه بلكه از طريق نزديك‌ ترين افراد تجربه كرده. همين است كه نمى‌خواهد ذره‌اى از داستان را از دست بدهد و اصرار دارد همه را با تمام جزئيات، خوب يا بد، تعريف كند. از لحظات زيبايى كه درد مشترك انسان‌ها را به هم نزديك‌ تر مى‌كند تا موقعيت‌ هاى عصبى ‌اى كه آن‌ها را بيهوده از هم دور مى‌كند. مثل صميميت بى‌حد و حصرى كه بين پناهنده كرد و هم ‌اتاق ايرانى ‌اش‏ پيدا مى‌شود و جايى كه على كه بيهوده به‌ خاطر مهرداد شكنجه شده است او را مقصر اين شكنجه قلمداد مى‌كند.
از زيبايى ‌هاى داستان كه بگذريم فيلم از ضعف ‌هاى زيادى رنج مى‌برد. مهم ‌ترين مشكل فيلم ديرهنگام بودن آن است. داستان فرار از كوهستان‌ هاى پر برف كردستان مربوط به بيست سالى پيش‏ مى‌شود و اين‌روزها به ‌جز مواردى استثنايى اتفاق نمى ‌افتد. اگرچه اين موضوع دليل براى نساختن فيلم نيست، اما ساختنش‏ فرم متفاوتى را طلب مى‌كند كه «يك لحظه آزادى» از آن بى ‌بهره است. از جمله فرمى كه فيلم مى‌توانست به خود بگيرد فلاش‏ بك بود. اين‌كه مثلا در آغاز با آرمان و آزاده امروز آشنا مى ‌شديم و بعد همراه با آن‌ها به گذشته مى‌رفتيم. فرم‌ هاى متعدد ديگرى هم هست كه مى ‌توانستند قالب ‌هاى مناسبى براى بيان داستانى در گذشته باشند، اما «يك لحظه آزادى» با حذف عنصر زمان اين شبهه را ايجاد مى‌كند كه گويى داريم از زمان حال حرف مى ‌زنيم. حتا تنها اشاره ‌اى كه در فيلم به زمان وقوع داستان مى‌شود هم گمراه كننده است. در صحنه ‌اى يكى از پناهندگان راديويى كه شوهرش‏ برايش‏ هديه خريده را مى‌خواهد به صاحب هتل بفروشد و هتل ‌دار براى اين‌كه قيمت كمترى پرداخت كند ايراد مى‌گيرد كه راديو سى دى ندارد. اين اشاره بيننده را با خود به سال‌هاى دهه نود مى‌برد كه سى دى همه‌گير شده بود. اين دوران ده سالى بعد از دوران واقعى داستان فيلم است. صميميت آرش‏ رياحى در غياب اين صداقت چيزى كم دارد.
از طرف ديگر عنوان فيلم و نحوه تمام شدن آن اين تصور را در ذهن بيننده ايجاد مى‌كند كه با رسيدن بچه‌ها به پدر و مادرشان همه چيز به خوبى و خوشى به پايان رسيده، اما واقعيتى كه امروز در اروپا ناظر آن‌ هستيم حكايت از اين دارد كه با ورود پناهندگان به كشورهاى ميزبان داستانى تمام شده و داستان جديدى آغاز مى‌شود. داستان جديدى كه سختى ادغام در جامعه جديد و نارضايتى ميزبان از رسيدن ميهمان ‌هاى جديد المان‌هاى اصلى آن هستند كه گاه به داستان‌هاى غم ‌انگيزى ختم مى‌شوند. مثال زيبايى كه در اين زمينه مى‌توان زد «پرسپوليس» از مرجان ساتراپى است يا ساخته‌هاى عبدل كشيش‏ در فرانسه مثل «جا خالى» و «كوس‏كوس‏ و ماهى». شايد آرش‏ رياحى در فيلم بعدى ‌اش‏ به اين بخش‏ از داستان بپردازد.


www.shahrvand.com