عصر نو
www.asre-nou.net

شارل بودلر


سفر*

برگردان از "مانی"
Wed 23 11 2011

تقدیم به:
Maxime Du Camp*

1
دل بست چو کودکی بدین نقش و این اثر
عالم به وسعت دل او آیدش نظر
وه، زیر این چراغ چه باز است و بیکران،
وز دید خاطرات چه کوچک بود جهان!
آکنده دل زکینه و آتش درون سر
روزی نهیم گام به راه و کنیم سفر
رقصان، به نظم موج، که یابیم نشانه ای
از بیکران خویش مگر در کرانه ای!
دلشاد آن یکی که ز جور وطن برست
آن دیگری زریشه ی خویش وزهرچه هست
وآن گیج گشته غرق به گرداب چشم یار:
عطرش قتال چو زهر و خط و خال همچومار!
زآنجا که هست دیو هوس در پس و قفا،
خود میکنند مست زنور، زآتش و فضا!
یخ چون گزید و تابش خورشید سوخت پوست
گردد زیاد پاک اثر بوسه ها ز دوست !
دارد ولی کسی به حقیقت سر سفر
که ش دل بود سبک چو حباب و رود به سر
هر جا که بود قسمت و تقدیرآن نوشت،
" باید که رفت، گفت، سبک سوی سرنوشت! "
دارد همو به سرهوس از جنس ابر و باد:
همچون مرید شیفته ای طالب مراد
جویای لذتی ست که کند تازه هر زمان
نقش خیال، و او نداند نام آن!

2
چون فرفره به چرخش و گردش به صد شتاب
سرگشته ایم دریغ و صد افسوس! وهم بخواب
رویای طرح نو برد آرامش و قرار
ما را زدل به حیله و ازمکر روزگار!
مقصد، زبخت شور، هر آینه گوشه ایست
زآنرو بود همیشه همانجا که هیچ نیست
و چون امید در دل انسان هماره هست
سرگشته میدود ز پی آتش الست!
جوید بهشت خویش به کناری روان ما...
" بنگر! " بروی عرشه کسی میدهد ندا:
" عشق و رجا و فخر، رسیدیم! " گفت کس
بربادبان، فسوس! خیالات بود و بس!
ره زد به شب خیال که پدیدار شد بهشت،
دل شاد بدین نوید که تقدیر خوش نوشت
اما به نور صبح فرو ریخت بی درنگ
نقش خیال و گشت هویدا کوه سنگ!
ای بسته دل به وادی اوهام نغز خواب،
زنجیرکرد بایدت یا سر به زیر آب؟
ای کاشف زمین نو، ای ناخدای مست
شد تلخ تر ز وهم تو این آب زآنچه هست!
چون آن گدای پیر و فرومانده پا به گل،
برآرزوی دیدن فردوس بسته دل،
خورشید، گفت، سر کشد از پشت قله ای
هر جا که نور شمع برون زد ز کلبه ای!

3
مسافران غریب، بس حدیث پر معنا
درعمق چشم چو دریا یتان بود پیدا
کنید برق اثیر و ستاره ها را بیش
عیان به دیده ی مشتاق ما زیاد خویش!
سفر به کشتی بی بادبان و بی آتش
بود کنون دل غمگین ما خواهانش،
وزید به روح چنان بادبان ما بادی،
ز خاطرات سفرهای خود کنید یادی:
چه دیده اید؟ بگوئید!

4
" ستاره دیدیم ما
و سراسرهمه آب، شن هم دیدیم اما!
وگرچه فاجعه رخ داد هردم وهرجا،
زمان بسی به ملالت گذشت، چون اینجا!
چو شد بنفش به روزی ز فخر خورشید آب
و باز شد به غروبی چشم شهر از خواب
فتاد وسوسه ی خام آن هوس در جان
که غوطه ورشود درآسمان خوش الوان!
خرابه های پرازفخر، مناظر زیبا،
نمی کنند مصور نقش نغزی را
که باد از سربازی میکند با ابر!
چنین ربود، به لذت، هوس زدل ها صبر!
هوس ز شیره ی لذت کند فزون قوت...
هوس! درخت کهن ریشه کرده در لذت!
ضخیم گر شودت بس تنه بخواهی دید
که شاخه های توجویند وصلت خورشید!
خواهی اگر درخت چو سروسهی بلند
بالی هنوز و بیش، نگر، کرده ایم چند
وصف عجایبی فراهم بدین سطور
ای خوش به دیده ی تو مناظر زراه دور:
رزمندگان کرده به خرطوم عزم جنگ،
تخت جلوس و تاج، منور ز نور سنگ،
کاخ های پر ز نقش و نگاری که کس ندید،
قارون به گنج هم نتوانست یکی خرید!
تن پوش ها که خیره کند چشم برق آن،
رنگین نموده ناخن و دندان ها زنان،
آن ساحری که مار نوازد به دست خویش... "

5
گو باز چه دیدی دگر؟

6
" طفل روان پریش!
تا نرفته ست زیاد گویمت این را هم زود:
یافتیم درهمه جا ، گرچه هدف جز این بود
که به هرکوی و به هر مرتبت و هر محفل
دیو ذلت و گنه داشت به دل ها منزل!
زن: بنده ی نفس اماره، سفیه و نادان،
متکبر، زخود راضی از خود ممنان!
مرد: بنده ی بند ه ی نفس، لجنزاری ژرف،
مستبد، هرزه، شکمباره، پوچ و پر حرف!
شحنه: سرمست! ستمدیده: غمین و محزون!
پایکوبی همه جا در وسط برکه ی خون!
مستبد گشته سراسیمه ز زهر قدرت،
خلق تن داده به شلاق و به بند خفت،
دین و آئین و مذاهب چو ما را چندین،
همه در فتح بهشت گام نهاده سنگین
و چو در بستری از پر که زند غلت کسی
پشت بر خار به سر پخته قداست هوسی!
و بشر، غره به علمش، بکوبد بر طبل
زجنون، حال همانگونه که بوده ست از قبل،
بی خود از خشم خدا را طلبد با فریاد
کای: "توهمزاد من، ای سرورمن، لعن ات باد! "
عاشقان هپروت نقب زده از تدبیر،
دور زین گله گزیده زجور تقدیر
ره افیون و خنک برده به تریاک پناه...
زین نمط بود مرا چهره ی این خاک گواه! "

7
خبر شوم چنین بود ولی: این عالم
چه به دیروز، چه امروز و به فردا هم
نقش سرگشته ی ما را نماید تصویر:
وادی خفته به خون در دل غمگین کویر!
باید ار رفت برو! خواهی اگرماند بمان!
آن یکی رفت به سر، آن دگری جست امان
به کناره ز زمان: باد گریزان پائی
که درنگی نکند لحظه ای ودرجائی!
رفت آن مرد یهود و دگر آن مرد خدا
سردرعالم، چه نبد مرکب وراهی پیدا
تا گریزند زین خصم! همگرچه کسانی دانند
که کشندش ودمی دور ز زخمش مانند.
لیک آخرچو فشارد نفس ما را بیش
آن زمان نعره بر آریم زامید: رو پیش!
زآن سفرهای گذشته به ماچین کن یاد!
خیره چشمان در افق، موی رها کرده به باد
گو برانیم به دریای تباهی شادان
همچو آن نو سفری کو نشناسد توفان!
گوش کن نغمه ی پر سوزدل و جانکاهی
که چنین خواندت: " زین سوی بیا گر خواهی
که خوری با دل سیر میوه ز باغ جادو!
هم در اینجاست که روید "گل خواب" خوشبو!
مست از لذت این بحر لطافت گردید
درغروبی که درآن چشم نبندد خورشید! "
حدس توان زد که شبح کیست ز لحن نرمش:
آتش خفته کند زنده به آه گرمش!
" سوی دلداده ی خود آی و ازاوکن یادی! "
گوید آن که ش تو به پا بوسه زجان میدادی.

8
نا خدا وقت سفر آمده، برکن لنگر!
دلم از غصه گرفت،مرگ، رویم زین بندر!
گر افق رنگ مرکب چو دریا دارد
در درون دل ما نور چودانی بارد!
ریز زهرت که آرام بگیریم شاید،
آنچنان سوخت زما مغز که رفتن باید
سوی نا دیده، بود دوزخ و جنت یکسان:
نو مگردر ته آن چاه سیه یافت توان!

شارل بودلر

Charles Baudelaire))
(1821-1867)
برگردان از "مانی"

* این شعرغریب ملهم از سفری دریائی است که بودلر جوان پس از پایان دوره ی دبیرستان، به اصرا خانواده و شاید با اکراه، به قصد سیاحت ودیدارازکشورهای حوزه ی اقیانوس هند کرده است. هرچند مقصد نهائی هندوستان بوده است ولی بودلر به سبب کسالت و یا شاید به بهانه ی آن در جزایر" رئونیون" که از سال 1710مستعمره ی فرانسه میبوده وتوقفگاهی برسرراه هندوستان محسوب میشده است از ادامه سفرسرباز میزند و تا باز گشت کشتی به مقصد فرانسه چندماهی را درآن جزایرمیگذراند.

** دوست وشاعرهم عصربودلرودر ضمن رقیب عشقی اودررابطه با مادام "ساباتیه".