عصر نو
www.asre-nou.net

لوئیجی پیراندلو

گربه، سهره طلائی و ستاره ها

ترجمه : علی اصغرراشدان
Wed 9 11 2011

Luigi-Pirandello
یک سنگ.سنگی دیگر.انسا ن میگذردوهردوراکنارهم می بیند.این سنگ ازسنگ کنارش چه میداند؟

یاآب ازخشکیهائی که درآن جاریست چه میداند؟انسان آب وخشکی رامی بیند،آب رامی بیندکه درخشکی جاریست،درگیراین خیال میشودآبی که بااین روا ل میرود،ممکن است باخشکی خیالبافی کند؟چه کسی رازورمزش رامیداند؟چه شب ستاره بارانی برفرازسقفهای این دهکده کوچک کوهستانی

عرض وجودمیکند!ازفرازاین سقفهابه آسمان نگریستن!انسان میتواندسوگندبخوردکه این گویهای درخشنده براق،دارای هیچ چیزدیگری غیرازخودشان نیستند.ستاره ها حتی نمیدانندزمینی وجوددارد. کوهها؟ممکن است به جوداین دهکده کوچک که زمانهای کهن درمیانشان لانه کرده،آگاهی داشته باشند؟کوههائی به نامهای « کورنومونته»و« مونته مورو».میتوانداینطورباشدکه حتی از کوه بودنشان هم آگاه نباشند؟ممکن است آن خانه،قدیمی ترین خانه دهکده،نداندکه به دلیل گذشتن جاده،قدیمی ترین جاده،ازکنارش،درآ نجاساخته شده؟واقعامیتواندقضایاازاین قرارباشد؟میتوان فرض رابراین گذاشت؟

دوست داری،بفرماوباورداشته با ش که ستاره هاغیرازسقفهای خانه های دهکده کوچک کوهستانی تو،هیچ چیزدیگری نمی بینند.

روزگاری جفتی پیررامی شناختم،سهره ای طلائی داشتند.هرگزبه خاطرشان خطورنمیکردکه سره چهره آنها،قفس،خانه واسباب به سبک قدیمش راچگونه می بیند.یاپرنده درباره آنهمه مراقبت ونوازش های بی اندازه نسبت به خودش،چگونه فکرمیکند.پرنده روشانه یکی شان می نشست وچروک های گردن ولاله گوشش رانوک که میزد،باتمام وجود باورداشتند.مطمئن میشدندپرنده میداندکه روی یک شانه نشسته است،وشانه یاگوشه،متعلق به یکی ازآنهاست ونه دیگری.چگونه ممکن بودپرنده آنهابه خوبی نشناسدونداندکه این یکی پدربزرگ وآن دیگری مامان بزرگ است؟یا نداندآنهابه این دلیل عاشق اویندکه متعلق به نوه کوچک مرده شان است،نوه ای که اورابه آن خوبی تربیت کرده که روی شانه اش بنشیند

وبه گردن وگوشش نوک بزند،قفسش راترک کندودراطراف خانه پروازکند.

طاقچه بالای بین پرده تنهاجایگاه شبانه قفس سهره طلائی بود،مدت کمی ازروزرادرآنجامیگذراندودانه های ارزن رامی چید،بازی گوشانه سرش رابالامیگرفت و قطرات کوچک آب رافرومیداد.قفس قصروخانه قلمروبیکران سهره طلائی بود.بیشتراوقات زیرسایه لامپ آویخته اطاق پذیرائی،یاروی عقب صندلی پدربزرگ می نشست وچهچه میزد- خوب،حالامیدانی سهره های طلائی چه میداند؟

پیرزن چلغوزانداختن پرنده راکه میدید،ناسزامیگفت« جانورکثیف!»همیشه باکهنه گردگیری آماده بود،میدویدوتمیزمیکرد.انگاربچه ای درخانه بودونمیتوانست انجام بعضی کارهارادرموقع وجائی خاص فراگیرد.پیرزن درضمن انجام این کار،به نوه اش می اندیشید.فرشته کوچکی که بیش ازیکسا ل این وظیفه راانجام داده بود،تا اینکه....

« به یادش میاری ؟»

پیرمرد- به یادش میاورد؟میتوانست ببیندش که مثل خرگوشی کوچک توحیاط جست وخیزمیگرد!

پیرمردمدتی درازسرش رابااندوه تکان میداد.پیرمردوپیرزن بااین یتیم رودست شان،تنهاماندند.توخانه شان بزرگ شد.امیدواربودندسرپیری مایه شادیشان شود،پانزده سا له که شد....

اطره اش درچهچه وبال با ل زدنهای سهره طلائی زنده ماند.اول متوجه این قضیه نبودند.بعدازاندوه عظیم شان،به اعماق ناامیدی که افتادند،متوجه شدند چگونه همیشه سهره طلائی روی شانه های خمیده شان می نشیند.آه کشید ندونوازشش کردند.سهره،آره،سهره طلائی،آمده ونشسته،سرکوچکش را

ازطرفی به طرفی تکان میداده،پرهای گردنش راازهم بازمیکرده وبانوک کوچکش گوشهاشان رانوک میزده،انگارمیگفته پرنده چیزی متعلق به آنهاست،چیزی زنده،چیزی که هنوززنده است ونیازبه مراقبت شان دارد،به عشقی که به دختربچه شان داشتند،نیازدارد.

پیرزن پرنده راتودست گرفت ونشان شوهرش که داد،میلرزیدوتمام مدت آه می کشید!رگباربوسه برسرونوک کوچکش فروباراندند!پرنده دیگرتودستهاشان زندانی نبود.باپرهاوسرکوچکش جنب وجوش کرده وبوسه های آنهارابانوک تیزش جواب داده بود.پیرزن مطمئن بودکه چهچه سهره طلائی می

توانست صداکردن خانم گم شده اش باشدودراطرا ف اطاقهای خانه پروازکه میکرد،انگاردرجستجوی اوبود،درجستجوی وجوددائمی اوبودوازپیدانکردنش اندوهگین بود.این امکان هم وجودداشت که

چهچه های دور و درازش برای دختربود،پرسش هائی که روشن ترازکلمات بیان میشدند.پرنده منتظرجواب بودوازدریافت نکردن جواب،خشمش را نشان میداد.

این قضیه چه مفهومی داشت؟پیرزن دوست داشت بداند،به این معنی نبودکه سهره طلائی همه چیزرادرموردمرگ میدانست؟پرنده واقعا میدانست چه کسی راصدامیکند؟ازچه کسی منتظردریافت پاسخ پرسشهاش بود،که رساترازکلمات حرف میزد؟

بعدازتمامی این تفاسیر،پرنده سهره ای بودودخترراصدامیکردوبراش گریه میکرد؟ازاینها گذشته،

هرکسی میتوانست دراین باره شک کند.دراین لحظات باسرکوچک فروبرده درخودونوک بالاگرفته وچشمهای نیمه بسته،روی میله قفس کزکرده ومی نشست.چه کسی میتوانست شک کندکه پرنده به دخترفکرمیکند؟یابه مرگ؟درچنین اوقاتی چندجیک جیک فرمانبردارانه ازخودبروزمیداد.پیرمرد

نظرات زنش راتکذیب نکرد،چراکه خودش هم به اندازه زنش قضیه راباورداشت!اوهم کلمات آرام بخشی رابرای این روح درهم شکسته بیچاره کوچک زمزمه میکرد.ازصندلی بالامیرفت وبدون اینکه متوجه باشدچه میکند،درقفس رابازمی کرد،باچشمهای پرخنده ودستهای بلندشده به طرف چهره خودوپرنده،نگاهش میکرد،صندلی رامی چرخاندوفریادمیزد:

« داره میره،داره میره،شیطون کوچک!»

پدربزرگ ومادربزرگ باهم بگومگوداشتند.مادربزرگ یکریزمی گفت که وقتی پرنده آنطوراندوهگین است،بایدتنهاش بگذارندوکاری به کارش نداشته باشند.

پیرمردمی گفت« اون داره میخونه!»

پیرزن شتابزده به طرفش برمی گشت،شانه بالامی انداخت ومی گفت:

« منظورت ازداره میخونه چیه!چرامزخرف میگی!اون درواقع مضطربه!»

پیرزن به طرف پرنده میدویدکه آرامش کند،اماچگونه پرنده راآرام میکرد؟پرنده سبک بال به اطراف می پرید،اول دریک جهت وبعددرجهتی دیگر،وبارهااین کارراتکرارمیکرد.انگارپرنده فکرمیکرد هیچ توجهی به وضعش ندارند.

پیرمردبدون اینکه بگویدکه درقفس بسته است وپرنده احتمالابه این خاطربااندوه جیک جیک میکند،نه تنهاسرزنشهای زنش راتحمل میکرد،بلکه دربرابرحرفهاش میگریست،میگریست وسرپرنده رانوازش میکرد:

« درسته،پرنده کوچک بیچاره،درسته،پرنده بیچاره کوچک!اون حس میکنه بهش توجه نداریم!»

پیرمردمنظورپرنده رامی فهمید،پیرمردمی فهمیدکه توجه نداشتن به یکی یعنی چه،چراکه پیرمردوپیرزن وردزبان همسایه ها بودند،طرززندگیشان جداموردسرزنش آنهابود،همه چیزهم مربوط میشدبه سهره طلائی وپنجره های دائم بسته شان.پیرمرددیگرکمتردربیرون سروگوشی به آب میداد.پیرمردی بودوتوخانه میماندوشبیه کودکی میگریست.همه چیزبراش یکنواخت بود،زندگی براش چه معنائی داشت؟هیچ مفهمومی نداشت،درکل هیچ معنائی نداشت.پیرمردحس میکردمایه تمسخراست.بله،آقا،کسانی درباره سهره طلائی زشتهائی بهش گفته بودند،سه مرتبه،اگرجوان بودتویک چشم به هم زدن طرف راگوشما لی داده ویا کشته بود.اگرفقط نابینهائی پیرچشمیش برطرف میشد،بقیه قضایا براش اشکالی نداشت. این تکانه های خشن درپیرمردکه می جوشید،

بلندمیشدومیرفت بیرون،اغلب اوقات سهره طلائی روی شانه اش بود.نگاههای عصبیش رابه داخل قاب پنجره ها،پنجره های خانه های کنارراه خیره میکرد.پیرمرد درواقعیت خانه های کنارراه،پنجره ها وقابهای خیال انگیزشان،نرده ها،تنگهای گل ، سقفها،سفالهاودودکشهای رویشان نمیتوانست شک کند،میدانست به کیهاتعلق دارند،کیها توشان زندگی میکنندوچگونه زندگی میکننند.بخش غم انگیز

قضیه این بودکه هرگزاین پرسش راباخودمطرح نکرده بودکه خانه خودوخانه های مقابلش میتوانندبرای سهره طلائی روشانه اش هم مفهومی داشته باشند؟وجودگربه سفید بزرگ گل باقلائی کمین کرده جلوی قا ب پنجره روبه روی جهره اش،که توآفتاب لمد داده بودچه؟پنجره ها؟قاب ها؟سقفها؟سفالها؟خانه ی من؟خانه تو؟خانه من،خانه ی تو،برای گربه بزرگ سینه سپرده به آفتاب چه مفهومی داشت؟تمام خا نه ها،تمام خا نه ها ئی که میتوانست داخل شا ن شود،خانه گربه بودند.کدام خانه ها؟هرخانه ای که میتوانست چیزی برای کش رفتن پیداکند،هرخانه ای که می توانست به راحتی درآن چرت بزند،یاتظاهربه چرت زدن کند.پیرمردوپیرزن دراطمینان به این قضیه، همیشه درهاوپنجره هاشان رابسته نگاه میداشتند،تاسهره طلائی شان ازدسترس خورده شد ن بوسیله گربه دورباشد؟فرض محا ل رابراین میگذاریم که گربه همه چیزرادرباره سهره طلائی میدانست،مثلا می دانست که پرنده متعلق به نوه مرده شان بودوبه آن خوبی تعلیمش داده بودکه ازقفسش بیرون میامدودراطراف خانه پروازمیکرد.نفس زند گی پیرمردوپیرزن بود.یک مرتبه که چشم پیرمردرا دوردیده بود وازکنارقاب پنجره بسته به پرنده که با فراغ بال توخانه پروازمیکرده،خیره شده بود.پیرمردپیش دستی کرده وبه خانم صاحب گربه اخطارکرده بودکه اگریکباردیگرگربه راآنجاببیند،

چنان وچنین میکند.یکباردیگر؟آنجا؟کجا؟قضیه ازچه قراربود؟خانم صاحب گربه،پیرزن وپیرمرد؟پنجره؟

سهره طلائی؟باهمه این تفاصیل،یک روزواقعاگربه پرنده راخورد!بله،سهره طلائی رابه شکل لقمه لذیذی خورد.داخل خانه پیرزن وپیرمردشد،هیچکس نمیتوانست بگویدازچه راه وچگونه،گربه برنامه خوردن سهره طلائی رادنبال کرده بود.نزدیک غروب،پیرزن ناگهان صدای جیک جیک مضطرب وناله آهسته ای شنید.پیرمردشتابزده به داخل دوید،نگاهش به جسم سفیدی برخوردکه توآشپزخانه جست.پرهای سفید کوچک لطیفی روکف اطاق دید،درراکه بازکرد،پرها روفرش به پروازدرآمدند.

فریادی ازعمق وجودش بیرون پرید!علیرغم تلاشهای پیرزن درآرام کردنش،پیرمرداسلحه ای برداشت وشبیه مردی دیوانه،به خانه روبه روش دوید.

نه،زن همسایه نبود،گربه،گربه بودکه پیرمردمیخواست همانجاوجلوچشم زن بکشد ش.توی اطاق پذیرائی شلیک کرد،گربه رادرآنجادیده بود.دیده بودش که به آرامی روقفسه نشسته،پیرمردیک،دو،

سه مرتبه شلیک کرد،کنکا شی عظیم ازجست وخیزهمه جارادرخودگرفت.پسرمسلح همسایه شتابزده بیرون پریدو به طرف پیرمردشلیک کرد...

تراژدی.گریه وفریاد.پیرمرددرحا ل مردن،به خانه اش برده شد.گلوله به ریه اش خورده بودوپیش زن پیرش حملش کردند.پسرهمسایه ازکشورگریخت.فاجعه ای دردوخانه وتمام منطقه.شب تمام اهالی درمصیبت.گربه یک دقیقه بعدخوردن سهره طلائی وهرسهره طلائی دیگررافراموکرده بود. مشکل میشودباورکردکه گربه متوجه شلیک کردن پیرمرد بهش بود.باپرشی تندوچالاک،ازتیررسش دورشده بود...

حالاگربه دراین حالت بود: تمام سفید،درمقابل سقف تمام سیاه،وخیره شده به ستاره هائی دراعماق تیرگیهای بین سیاره ای فضا.می بایدبه این امرمطمئن بودکه ستاره ها هیچ چیزاین سقفهای کوچک این دهکده کوهستانی رانمی دیدندوبادرخشندگی درآن بالاهامیدرخشیدند،میتوان قسم خورد که ستاره هاآن شب هیچ چیزراند ید ند.....