عصر نو
www.asre-nou.net

خاطراتی از فریدون اعظمی


Sun 30 10 2011

محمد اعظمی


هشتم آبان سالروز تیرباران برادرم، فریدون است. دیروز، منصور انصاری، یکی از دوستان مشترکمان، با من تماس گرفت و هشتم آبان را یادآورم شد و پرسید نمی خواهی در مورد فریدون چیزی بنویسی؟ جواب درستی به او ندادم. واقعیت این است که سالروز مرگ اغلب عزیزانم را به خاطر ندارم. یعنی نمی خواهم به خاطر داشته باشم. برای نوشتن هم، مشکل دارم. دستم به قلم نمی رود چون به شدت پریشان و منقلب می شوم. نمی دانم این چه مرضی است که گرفتارش شده ام. شاید به خاطر شوخی های دوران نوجوانی است. آن زمان هر وقت می خواستیم سر به سر یکدیگر بگذاریم، در باره تنظیم زندگینامه بعد از مرگ صحبت می کردیم. می گفتیم : " اگر حرف شنو باشی و رفتارت را درست کنی، زندگینامه ات را خوب می نویسم". اینکه چه کسی زودتر به دام افتاده به جوخه مرگ سپرده شود، یکی از موضوعات ما بود. با همه علاقه ای که به زندگی داشتیم، مرگ را یادآور می شدیم. شاید دلیلش این است که به خاطر عشق به زندگی، در ناخودآگاه ما هراس از مرگ برجسته می شد. شاید هم اصلا مرگ را جدی نمی گرفتیم. به هر حال، این "زندگینامه" نوشتن آن روز، عاملی شده است که امروز، از نوشتن در باره اغلب کسان و یاران به خاک افتاده ام، بگریزم. به رغم این، یادآوری سالروز تیرباران فریدون، ذهن مرا به شدت به دوران گذشته برد. پیش از این فقط یک بار خواستم دست به قلم برم تا خاطراتی از او را بازگو کنم. آن بار هم، به تقاضای مادرم بود. مادرم، برای انسان ها ارزش والائی قائل بود و انسانیت را می ستود. او که همواره می کوشید عشق به انسان ها را، در جسم و جانمان تزریق کند، از من خواست در باره فریدون بنویسم. من پذیرفتم. اما نمی دانم چرا ننوشتم. این بار اما، تصمیم گرفتم برای مادرم بنویسم. هر چند کمی دیر است چون در بستر بیماری است. نه امکان حرکت دارد و نه می تواند سخن بگوید و برایمان روشن نیست که قدرت تشخیص دارد یا نه. به هر حال به خاطرش می نویسم چون آن زمان نیز، می خواست برای دیگران بنویسم. فکر کردم از کجا باید شروع کرد و چه می توان گفت تا به کوتاهی، ارزش هائی از او باز گفته شود؟ مشکل داشتم از کجا و چگونه آغاز کنم. فکر در باره فریدون و رفتن به دوره های گذشته، فضا را برایم چنان سنگین کرد که بغض گلویم را فشرد و اشک، امان از من برید. نمی دانم چرا این روزها هر اتفاقی هر چند کوچک، مرا بی اندازه متاثر می کند. گاهی یک جمله ساده و یک عکس، خاطرم را پریشان می کند. پا به سن گذاشته ام؟ فشارهای متراکم شده گذشته است، که مجال بروز پیدا کرده اند؟ عامل این همه نازک دلی ام چیست؟ نمی دانم. من زمانی بسیار خوددار بودم. حتی خبر مرگ فریدون هم به گریه ام نیانداخت. به خاطرم مانده است پس از شنیدن خبر تیرباران فریدون به دلیل مخفی بودنم، نتوانستم در مراسم عزادری او شرکت کنم. از این رو تلفنی با مادرم سخن گفتم. صدای شیون و زاری شرکت کنندگان در مراسم، چنان در اوج بود که صدای مادرم پشت تلفن، با دشواری شنیده می شد. اما من در آن فضا، قطره ای اشک به چشمم ننشست. به آرامی با مادرم صحبت کردم و مرگ خود خواسته فریدون را به او یادآور شدم. گفتم که این هزینه آزادگی است و فریدون می خواست آزاده باشد. تو هم او را چنین می خواستی و این گونه پرورشش داده بودی. گفتم مگر فراموشت شده، آخرین نامه ات به فریدون را، که با این شعر آغاز کرده بودی: مشکلی نیست که آسان نشود، مرد باید که هراسان نشود. به هر حال آرامش ظاهری من در آن روز و بی قراریم امروز، برایم بسیار عجیب است. هنوز به خاطرم مانده است غروب هشتم آبان را، هنگامی که به طبقه دوم منزلم در تهران بازگشتم. در منزل هیچ کس نبود. طبقه اول، صاحب خانه می نشست، که از رفقای تشکیلاتی ام بود. در واقع، ما منزل او می نشستیم. به محض ورودم به منزل، پیش من آمد و بدون این که از او بخواهم، وارد منزل شد و نشست. معمولا به دلیل این که او از موقعیت تشکیلاتی ام اطلاع داشت، به خاطر مسائل امنیتی، بدون تعارف من، وارد نمی شد. همین حرکتش مشکوک به نظرم آمد. پس از چند دقیقه سخن را به زندان کشاند و بعد گفت برادرت را، که زندان بوده است، اعدام کرده اند. از او پرسیدم کدام برادرم؟ در کدام زندان؟ نمی دانست. آن زمان هم زمان سه تن از برادرانم زندان بودند. خبر بدی به من داده بود، اما چون از وضع خانواده ام اطلاع نداشت گیج شد و سریع پائین رفت و با ثریا علیمحمدی و شهرزاد همسر سابقم، برگشتند. نمی دانم چه زمانی طول کشید. منطقا از چند دقیقه نگذشت اما من هر سه برادرم جلو چشمم رژه می رفتند. کدامیک اعدام شده اند؟ بیشتر از همه خطر را متوجه فریدون می دیدیدم. اما او هنوز دادگاهی نرفته بود؟ آرش، کوچک ترین عضو خانواده مان، کمتر از ۱۸ سال داشت و اصلا چیزی در پرونده نداشت. بابک، سال آخر دبیرستان بود، اما ذهن خلاقی داشت و زیاد مطالعه می کرد و همین خود، می توانست بلای جانش شود. می دانستم که یکی از این سه تن را کشته اند ولی گیج و منگ ذهنم روی هر سه بلوکه شده بود. دوست نداشتم به قطعیت برسم. در کلنجار با خیال خود بودم که گفتند به منزلمان از اوین زنگ زده اند و خبر تیرباران فریدون را داده اند. و چون شهرزاد و ثریا نخواسته اند حامل این خبر باشند، به طبقه پائین رفته اند تا دوست صاحب خانه، که فاصله عاطفی بیشتری با ما داشت، مرا از فاجعه مطلع کند.

به یاد دارم زمانی که هبت معینی از خبر مطلع شد با لبخندی تلخ گفت جمهوری اسلامی هیچ کدام از ما را زنده نمی گذارد. همه از دم تیغ می گذریم. بدا به حال آخرین نفرمان. تا آن موقع چند نفر از خویشان نزدیک مان اعدام شده بودند. توکل اسدیان، سیامک اسدیان، عبدالرضا نصیری مقدم، نوراله اسدیان، رضا زرشگه از جمله این خویشان بودند. من در آن دوره چنان درد و رنج را در درونم پنهان می کردم که تصورش تعجب انگیز می نمود. امروز اما با خاطرتی بسیار کم دردتر، منقلب می شوم تا بدان اندازه که نمی توانم حتی جلوی اشکم را بگیرم. در محل کارم جلو کامپیوتر بغض کرده نشسته بودم و به این فکر می کردم که چه بنویسم؟ که صدای خانم دارو ساز همسایه مرا به خود آورد. او گفت چه اتفاقی برایت افتاده است؟ چرا چنین دگرگون شده ای؟ به خود آمدم و متوجه شدم که بی توجه به محیط دور برم، اشکم سرازیر شده است.

به هر حال تصمیم گرفتم چند کلمه ای در باره فریدون بنویسم. او به واقع قهرمانی با نام و نشان بود که به دلیل مجموعه شرایطش تا حدی گرد فراموشی بر نام او نشست. از سازمانش ، سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر هیچ نماند تا نگذارد نام اعضا و کادرهایش فراموش شود. از رفقای سابقش، کسی زنده نیست تا در وصف پایمردی های فریدون بنویسد. دکتر هوشنگ اعظمی، هبت و بهروز معینی، توکل اسدیان، احمد و محمود و مجتبی خرم آبادی، تورج اشتری، حسن سعادتی، کریمی ها و کتیرائی و دهها شیر دل دیگر در مصاف با رژیم های مستبد به جرم آزاد اندیشی به خاک افتاده اند. نیستند تا از او سخن بگویند. هوشنگ نیست تا از دلاوری های فریدون در دوره شاه بگوید. از کارها و برنامه های مشترکشان برای راه اندازی مبارزه مسلحانه در کوه های لرستان. هبت سر برخاک نهاده و نمی تواند از برنامه های تکثیر جزوات و توزیع اعلامیه و کتابخوانی ها، که هر کدام در رژیم شاه تاوان سنگینی داشت، سخن بگوید. سعادتی و خرم آبادی ها، جان باخته اند و نیستند تا از جسارت و شجاعت و گذشت فریدون در برنامه های کوهنوردی بگویند. شاید از بد حادثه من مانده ام که زبانم بسته و قلمم شکسته است و قادر نیستم از فریدون برایتان بگویم. می ترسم کلمات زیبنده اش را به کار برم، چون نمی خواهم حمل بر خودستائی شود. آخر او از خود ستائی بیزار بود.

فریدون برادر بزرگترم بود. او در اول فروردین سال ۱۳۲۵ چشم بر این جهان گشود. در محیط خانوادگی ما پس از پدر و مادرم، بالاترین اتوریته را، در میان خانواده پر جمعیت ما داشت. با او تا دوران ورودم به دبیرستان رابطه خوبی نداشتم. به رغم این که دوستش داشتم و فکر می کنم او هم به من علاقمند بود، اما کم تر روزی بود که مزه کتکی جانانه را از او نچشیده باشم. البته من هم انصافا کم بهانه به دست او نمی دادم. آن قدر اذیت می کردم که اگر او می توانست، مرا با وجدانی آسوده می کشت. رابطه ما با ورودم به دبیرستان به شکل عجیبی دگرگون شد. مهر و دوستی و احترام، جایگزین مناسبات پیشین شد. در این دوره فریدون به ورزش روی آورده بود. البته کوهنوردی و اسب سواری و تیراندازی را ما از کودکی آموخته بودیم و از ورزش های مورد علاقه عموم افراد خانواده بود. فریدون هم در این زمینه ها مهارت خوبی داشت. در دوران دبیرستان ابتدا تحت تاثیر "دکتر" (هوشنگ اعظمی) پسر عمویمان، کشتی گیر شد و در حد قهرمان آموزشگاه ها در بروجرد پیش آمد و سپس به والیبال علاقمند گردید. در این دوره که ما از بروجرد به اهواز آمده بودیم، فریدون یک والیبالیست به نام در سطح استان خوزستان شده بود. من تحت تاثیر او به والیبال علاقمند شدم و به سرعت توانستم خود را در سطح تیم هائی که او بازی می کرد، بالا بکشم. و همین باعث شد که رابطه ما تنگ تر شود و به تدریج تا حد دو دوست نزدیک، ارتقاء پیدا نماید. به ویژه، تحت تاثیر "دکتر"، در کنار ورزش، به سیاست نیز کشیده شدیم. او پیش از من با مسائل سیاسی علاقمند شده به فعالیت سیاسی می پرداخت. رعایت مخفی کاری به خاطر شرایط پلیسی در آن دوره مانع از درز اطلاعات به ما شده است. فعالیت فریدون در این دوره بیشتر آمادگی برای شروع مبارزه مسلحانه پارتیزانی در کوه های لرستان است. در گروه دکتر اعظمی، او در مسئولیت بالاتری از من قرار داشت.

فریدون بسیار هم سخاوتمند بود. نه تنها پول های خودش را به سادگی خرج هر کس و ناکسی می کرد، از پول جیبی "بی زبان" من نیز غافل نمی ماند. در این زمینه ما دو روحیه متفاوت داشتیم. هر چند که هر دو سعی می کردیم به قول معروف لارج و دست و دل باز باشیم، اما من همیشه در فکر عاقبت کار بودم و پولی پس انداز می کردم، تا در روز مبادا درمانده نشوم. او خصومت عجیبی با پول داشت. پول های خودش را به سرعت به باد می داد. دنبال "آدم" می گشت تا پول برایش خرج کند. من هم در مناسبات خود سعی می کردم همیشه دست به جیب باشم و برای بقیه هم خرج کنم. اما به دنبال کسی له له نمی زدم تا جیبم را خالی کنم. او چنین نبود، پولش که ته می کشید با پول های من، که بسیار کم تر از پول جیبی خودش بود، مهمانی می داد. به خاطرم مانده است که به شدت از دست فریدون به خاطر ولخرجی اش کفری شده بودم. تصمیم گرفتم پولم را از او پنهان کنم. چون معمولا در مقابل تقاضایش برای گرفتن پول جیبیم، بی اراده شده، تسلیم می شدم. عزم جزم کردم که به چاره ای، برای نجات جان پول های پس اندازم بیاندیشم. به فکرم رسید پولم را در یک قلک در گوشه باغچه منزلمان پنهان کنم. به تدریج بخشی از پول جیبیم را در این قلک ریخته و جمع می کردم. بیرون که بودیم پول زیادی همراه نداشتم که به او بدهم. یک بار در منزل نشسته بودیم، او به من گفت چقدر پول داری؟ من نمی دانم چرا در برابر تقاضایش نمی توانستم نه بگویم. بی اراده بالای باغچه رفته، در حالی که همان لحظه، در درونم به او تندترین ناسازا ها را می گفتم، تمام ذخیره پس اندازم را، بدون کم و کاست به او دادم. تا چند روز پس از این ماجرا، هم خودم را و هم او را، در دلم، سرزنش می کردم.

فریدون زندگی را دوست داشت و تا زنده بود خوب زندگی کرد. با موسیقی رابطه خوبی داشت. از همان دوره ها که ضبط صوت "تپاز" داشتیم تا این اواخر که نوار جایگزین "صفحه " موسیقی، شده بود، او همیشه در حال گوش دادن به موسیقی های کلاسیک به ویژه بتهون بود. صبح با موسیقی از خواب برمی خاست، شب با موسیقی می خوابید. و با صدای آرام موسیقی مطالعه می کرد. نگاهش نسبت به عموم مسائل از جمله در رابطه با زنان نسبت به بسیاری از ما بازتر و مدرن تر، بود. او و هبت معینی در یک چارچوب قرار داشتند و بسیاری از ما نگاهی سنتی به مسائل اجتماعی داشتیم. در عین حال او فردی اجتماعی بود و روابط بسیار گسترده ای داشت. با همه تیپی از مردم رفیق بود و مراوده داشت. در مناسبات و رفتارش مسائل نظری و مشی سیاسی، کمترین مکان را اشغال می نمود.

فریدون در سال ۱۳۵۰ وارد دانشگاه جندی شاپور اهواز شد. همزمان، ما تعدادی از همراهان "دکتر" به مشی چریک شهری متمایل شدیم. در دانشگاه فریدون روابط گسترده ای با دانشجویان پیدا نمود. از میان این روابط که عموما سیاسی بود، افراد را انتخاب کرده کار مطالعاتی با آن ها را در دستور می گذاشتیم. آن زمان مطالعه در ارتباط با همدیگر نیز کار کم خطری نبود. فریدون روابط سیاسی اش نیز، بسیار گسترده و در سطوح مختلف بود. به خاطر دارم که به یکی از دانشجویان کتاب حدودا سی صفحه ای "بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری" صمد بهرنگ را داده بود. قرار شده بود ظرف یک هفته آن را تمام کند. اما پس از یک ماه هنوز آن را نخوانده بود. فریدون به او اعتراض کرد که چرا تنبلی می کند. او در پاسخ گفت "آقا فری( به فریدون دوستانش آقا فری می گفتند) فکر می کنی من کامپیوتری هستم" و از ما تائیدیه در درستی سخنش می خواست. از این تیپ افراد در روابطش داشت تا یارانی، که در کار مبارزاتی جدی بودند و جان در راه پیمانشان نهادند. در دوره دانشجوئی، در دبیرستان های شهر شوشتر به تدریس می پرداخت. او رابطه صمیمی و دوستانه ای با شاگردانش برقرار کرده بود و جایگاه بسیار برجسته ای در میان آن ها کسب نموده بود. بعدها دانستم که دانش آموزانش به او علاقه مفرطی داشته اند. رابطه ویژه او با دانش آموزان شوشتری اش، یک بار مرا از خطر دستگیری و ... نجات داد. من در حوزستان به دلیل مسئولیت تشکیلاتیم به شهرهای مختلف سفر می کردم. در سال ۱۳۶۰ و با تشدید فضای اختناق در هنگام خروح از شهر شوشتر، توسط پاسداران برای بازرسی متوقف شدم. در ماشین دست نوشته ها و جزواتی وجود داشت که اگر کشف می شدند قطعا دستگیر و احتمالا سرنوشتی مشابه دیگر یارانم برایم رقم زده می شد. اما مسئول اکیپ با شنیدن نامم از من سئوال کرد که چه نسبتی با "آقا فریدون" داری. گفتم برادریم. گفت این مرد بزرگ دبیر ما بوده است. بدون بازرسی ماشین، به من گفت می توانید بفرمائید.

در این دوره گروهی داشتیم که اعضایش عموما در سه نقطه تهران و لرستان و خوزستان اقامت داشتند. این گروه در سال ۱۳۵۱ ضربه خورد و تعدادی از افراد آن دستگیر شدند. از جمله دستگیر شدگان، یاران جان باخته، محمود خرم آبادی، هبت معینی، فریدون اعظمی، توکل اسدیان و از افرادی که جان بدر برده اند می توان امیر ممبینی، مرتضی حقیقت، من و چند نفر دیگر را برشمرد. در این ضربه هیچ اطلاعی از گروه دکتر اعظمی به پلیس درز نکرد، هم چنین هیچ اطلاعی از ما در ارتباط با دستگیر شدگان برای پلیس برملا نشد و فریدون و محمود و من پس از چند ماه، آزاد شدیم. چندی از آزادی مان نگذشت که در سال ۱۳۵۲ مجددا فریدون در ارتباط با گروهی از دانشجویان جندی شاپور اهواز دستگیر شد. در این دستگیری، فقط فعالیت او در رابطه با دانشجویان دانشگاه بر ملا شد و به شش ماه زندان محکوم گردید. او در زندان اهواز دوره محکومیت را می گذراند. پیش از این که زمان آزادی اش فرا رسد، او را در ارتباط با گروه دکتر اعظمی، از زندان اهواز به تهران منتقل نمودند. در تهران ما در کمیته مشترک ضد خرابکاری بازجوئی می شدیم. فریدون را هم به این بازداشتگاه برای بازجوئی منتقل کردند.

از اولین روز ورودش به "کمیته مشترک" تا حدود زمان انتقال من به زندان جمشیدیه، با همدیگر بودیم. پس از یک دور شلاق خوردن، او را در اتاق بازجوئی، پیش من آوردند. ما فعالیت مشترک مان بسیار زیاد بود. از فعالیت نظامی تا تکثیر جزوات و پخش اعلامیه را شامل می شد. از بازجوئی من حدود یک ماه می گذشت و به همین خاطر تا حد زیادی در جریان اطلاعات ساواک قرار داشتم. برای این که سطح اطلاعات ساواک را بداند، به طریقی او را متوجه کردم که هیچ اسلحه ای از جانب ما رو نشده است. و او هم در حد کتاب و جزوه بازجوئی خود را به پایان برد. خاطره ای که از او در این دوره دارم در روزهای پایانی بازجوئی مان، ما را تیم رسولی با همدیگر تنها می گذاشتند تا پرونده مان را یک دست کنیم. هر چه تلاش کرده بودند تناقضات پرونده ما درست نمی شد. به نظر می رسید زیاد هم تمایلی نداشتند برای این موارد از طریق شکنجه پرونده را از تناقض خارج کنند. قرار بود ما را به گروه دیگری برای تکمیل پرونده بسپارند. اگر تیم جدید بازجوئی به اطلاعات بیشتری می رسید، موقعیت بازجویان قبلی پائین می آمد. به همین خاطر نیکزاد بازجوی گروه رسولی به ما گفت: همه حرف هایتان را همین جا بزنید، اگر یک کلمه بیشتر از این پیش بازجوهای دیگر بگوئید، شهیدتان می کنیم. بعد ما را ساعت ها تنها می گذاشتند تا پرونده را همسان کنیم. در این وضعیت، یک بار بازجویمان نیکزاد، به فریدون گفت: "فری(منظورش فریدون بود) اگر آزادت کنیم و مرا در بیرون ببینی چه واکنشی نشان می دهی؟" فریدون خندید و حرفی نزد. او گفت راستش را بگو اذیتت نمی کنم. فریدون گفت "اگر در بیرون تو را ببینم جگرت را در می آورم" نیکزاد که انتظار چنین پاسخی نداشت به فریدون حمله ور شد، اما به نظر رسید در وسط راه پشیمان شد و گفت: " می دونم لوطی هستی و شوخی کردی" به هر حال او به سه سال نیم محکوم شد و تا آزادی از زندان، من در بند دیگری بودم. در تمام طول نگهداری اش در کمیته مشترک چنان روحیه بالائی داشت که زبانزد زندانیان بود. او مرتب از ماجراهای ضرغام شکارچی بروجردی، حکایت های جالب و خنده داری برای زندانیان نقل می کرد و تقریبا عموم کسانی که در آن دوره در کمیته بوده اند، حکایت های ضرغام شکارچی را حفظ شده بودند. او را تا سال ۱۳۵۶ در کمیته مشترک شهربانی و سپس در قصر تهران، زندانی کردند. فریدون در تابستان سال ۱۳۵۶ از زندان قصر تهران آزاد شد.

پس از آزادی از زندان و پیش از انقلاب به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر پیوست. او یکی از کادرهای موثر این جریان در خوزستان بود. با تهاجم رژیم به جریانات سیاسی، به تهران منتقل شد و در جریان ضربه به رهبری این سازمان، در نیمه شب ۱۶ دیماه سال ۱۳۶۰ به همراه همسرش فخری زرشگه و دو فرزندش سهراب و همایون، دستگیر و ابتدا درهمان کمیته مشترک که در جمهوری اسلامی بند ۳۰۰۰ اوین نامیده می شد، زیر شکنجه رفت. پس از چند ماه مقاومت تحسین برانگیز و حفظ همه اعضای تشکیلات پیکار در خوزستان، که با او در ارتباط بودند، بالاخره در هشتم آبان ماه ۱۳۶۱ در برابر آتش تیر، ایستاده به خاک افتاد.

هفتم آبان ۱۳۹۰



در اولین سالگرد تیرباران فریدون هبت معینی شعری را روی اسکناس ده تومانی نوشت و آن را به سهراب و همایون دو پسر فریدون تقدیم کرد. آن شعر را اگر درست خاطرم باشد این بود:

فریدون فرخ، فرشته نبود
زمشک و زعنبر، سرشته نبود
به داد و دهش یافت نیکوئی
تو داد و دهش کن، فریدون توئی