عصر نو
www.asre-nou.net

شرلی جکسون

لاتاری

ترجمه : علی اصغر راشدان
Sat 8 10 2011

صبح بیست وهفتم جوئن یک روزکامل وتازه تابستانی تمیزوآفتابی بود.گلهاتمام قدشکوفا وعلفها سراپاسبزبودند.
اهالی حول وحوش ساعت ده شروع کردندبه جمع شدن تومیدان آبادی،بین اداره پست وبانک.توبعضی شهرهاکه جماعتش زیادبودولاتاری دو روزطول می کشید،بیست وششم شروع میشد.تواین آبادی که حدودسیصدنفرجمعیت داشت،تمام مراسم لاتاری کمترازدوساعت وقت میگرفت.میتوانست ساعت ده شروع شودوبه اهالی آبادی فرصت میداد
تا نهارراهم توخانه شان بخورند.
اول بچه ها جمع شدند.تعطیلات تابستان مدارس تازه شروع شده بودوحس آزادی بعضی هاراگرفتار نا آرامی می کرد. پیش ازدرگیربازی سرخوشانه شدن،به آرامی دورهم جمع شدند،حرفهاشان هنوزدرباره کلاس،معلم،کتابها وجریمه هابود.بابی مارتین جیبهاش راپرسنگ کرده بود.پسرهای دیگرهم بلافاصله ازش پیروی کردند.بابی،های جونز و دیکی دلاکرویکس (دهاتیهادلاکروی صداش میزدند)،سرآخریک کپه بزرگ سنگ توگوشه میدان درست کردندوازدستبردبچه های دیگردورش داشتند.دخترها کناری ایستاده وباهم گپ میزدند،زیرچشمی پسربچه های کوچک خاک آلود آویخته به دست برادروخواهرهای بزرگترشان رامی پائیدند.مردها جمع شدندوبچه هاشان راوارسی کردند،درباره کشت و باران وتراکتورو
مالیاتها به گفتگوپرداختند.دورازکپه سنگ ودرگوشه میدان باهم ایستاده بودند.بازارجوک هاشان گل کرده بود،امابه جای خندیدن،لبخندمیزدند.زنهاکمی بعدازمردهاشان تولباسهاوپلیورهای خانه شان،آمدند.باهم خوش وبش کردندوپیش از
پیوستن به شوهرهاشان کمی باهم وراجی کردند.زنهاکنارشوهرهاشان که ایستادند،بچه هاشان راصداکردند.بچه هاکه بایدسه – چهاربارصداشان میکردند،بااکراه می آمدند.بابی مارتین زیرچنگ مادرش قایم شدوخندیدوکنارکپه سنک برگشت.
پدرش بهش توپید،بابی باسرعت برگشت وبین پدروبرادربزرگش وایستاد.
اداره لاتاری،مثل رقص تومیدان،توکلوب هجده ساله هاوبرنامه های هالوین،باآقای سامرزکه وقت ونیروی کارهای عمومی راداشت،بود.آقای سامرزصورت گردوشنگول،مالک فروشگاه زغال بود.مردم براش متاسف بودند،چراکه بچه نداشت و
زنش خیلی پرخاشگربود.آقای سامرزباجعبه چوبی سیاه به میدان که رسید،زمزمه وبگومگوی روستا ئیها بالاگرفت.صدای آقای سامرزاوج گرفت« امروزیه کم دیرشد،جماعت!»
آقای گریوز رئیس پست سه پایه ای راحمل واورادنبال میکرد.سه پایه راوسط میدان گذاشت.آقای سامرزصندوق سیاه راروش گذاشت.روستائیهادورشدند،بین خودوسه پایه فاصله ای به وجودآوردند.
آقای سامرزگفت« کی دوست داره یه کمی کمکم کنه؟»
سازوبرگ لاتاری خیلی پیشترازبین رفته بود.جعبه سیاه پیش ازبه دنیاآمدن آقای وارنر،پیرترین مردروستا،روچارپایه جاخوش کرده بود.آقای سامرزهرازگاه درباره ساختن یک جعبه تازه بااهالی حرف میزد،اماهیچکس گوشش بدهکارنبودو رسم ورسومات رابه همان اندازه هم که جعبه سیاه ارائه میدادزیادی میدانستند.معروف بودکه جعبه فعلی ازتکه های جعبه قبلی،همزمان ساکن شدن اولین روستائیها و شروع به ساختن آبادی،ساخته شده بود.هرسال بعدازلاتاری آقای سامرزدوباره درباره جعبه تازه صحبت میکرد،هرسال هم بدون صورت گرفتن هیچ کاری،قضیه به فراموشی سپرده می
شد.جعبه سیاه هرسال فکسنی تر میشد،دیگراصلاسیاه نبود،یک طرفش چنان شکسته بودکه چوبش پیدابود.
درمدتی که آقای سامرزکاغذهای جعبه رابادستش هم میزد،آقای مارتین وپسربزرگش باکسترجعبه سیاه راروچارپایه محکم نگاه داشتند.خیلی ازمراسم فراموش ویاکنارگذاشته شده بود،آقای سامرز تکه های کاغذراباکارکشتگی جانشین تراشه های چوب که نسلهااستفاده شده بود،کرد.گفته بودکه تراشه های چوب زمانی خوب بوده که آبادی کوچک بوده وحالاکه جماعت بیش ازسیصدنفرشده ورشدش ادامه دارد،بایدچیزی باشدکه به راحتی توجعبه سیاه جاگیرشود.آقای سامرزوآقای گریوزشب پیش ازلاتاری تکه های کاغذراساختندوتوجعبه گذاشتندوآن راتوگاوصندوق فروشگاه زغال آقای سامرزگذاشتندواقای سامرزتاصبح روزبعدکه برای انتقال به میدان آماده شد،درگاوصندوق راقفل کرد.
گاوصندوق درطول بقیه سال دورانداخته شده بود.گاهی جائی وگاهی درجائی دیگربود.یک سال توانبارآقای گریوزبود،
سال دیگرراتواداره پست زیردست وپابود.گاهی هم تویکی ازقفسه های بقالی آقای مارتین گذاشته وبه فراموشی
سپرده میشد.
پیش ازاین که آقای سامرزجریان لاتاری راتوضیح دهد،هیاهوی زیادی برپامیشد.لیستی مشمول سران فامیل ها،سران خانواده هادرهرفامیل،اعضای هرخانواده درهرفامیل وجودداشت.شایسته بود آقای سامرزبه وسیله رئیس اداره پست
به عنوان مامورداره لاتاری تحلیف شود. بعضیها روزگاری رابه یاد می آوردندکه سرودهای سرسری ناخوشایندی که هر
سال عصب خراش ترمیشد،به وسیله مامورین لاتاری احرامیشد.عده ای معتقدبودندکه مامورلاتاری وقتی حرف میزند
یامیخواند،بایدجورخاصی بایستد،عده ای اعتقادداشتندکه بایددراین وقت درمیان مردم راه برود.سالهای سال پیش
این بخش ازمراسم کنارگذاشته شد.یک رسم خوشامدگوئی هم بود،هرکس برای بیرون کشیدن قرعه بالامی رفت،
ماموراجرای لاتاری بایدتوسخنرانیش می گنجاندش.این رسم هم به مرورزمان عوض شد.حالا لازم بودمامورلاتاری تنها با هرکس که نزدیک میشد حرف بزند.
آقای سامرزتوهمه کارها کارکشته بود.توپیرهن سفیدتمیزوشلوارجین آبیش،بایکدستش که باسهل انگاری روجعبه آرام گرفته بود،مدتها باآقایان گریوزومارتین حرف زد،حسابی شایسته ومهم به نظرمیرسید.آقای سامرزسرآخرحرف زدنش را
پایان دادوبه طرف جماعت روستائیهاکه برگشت،خانم هاچینسون باشتاب ازپیاده روواردمیدان شد.پلیورش روشانه هاش افتاده بود.توجائی توشلوغیها خزید،باخانم دلاکرویکس که کنارش ایستاده بود،آهسته خندیدند.
خانم هاچینسون گفت«پاک فراموش کرده بودم.فکرکردم پیرمردم بیرون وپشت کپه های چوبه.بیرون پنجره رونگاکه کردم،بچه هارفته بودن،یه دفه یادم اومدکه امروزبیست وهفتمه وبدواومدم.» دستهاش راباپیشبندش پاک کرد.
خانم دلاکرویکس گفت«به موقع اومدی،اوناهنوزم اونجادارن گپ میزنن.»
خانم هاچینسون توشلوغیها سرک کشیدتاشوهروبچه هاش راکه نزدیک سکوایستاده بودند،ببیندوپیداکند.روبازوی خانم دلاکرویکس زدوخداحافظی وراهش راتوجماعت بازکرد.جماعت باخوش روئی فاصله گرفتندکه اوبتواندراه بازکند.دویاسه نفرباصدائی بلندکه جماعت بشنوند،گفتند« خانمت داره میادهاچینسون!بیل،اون همه چی رو راست وریست کرده!»
خانم هاچینسون به شوهرش وآقای سامرزکه منتظربود،رسید.آقای سامرزخوش آمدگفت
« مافکرکردیم بایدبدون شما برنامه روشروع کنیم تسی!»
خانم هاچینسون خندیدوگفت« نمیباس ظرفاموتوظرفشوری ول میکردم؛حالاخوشت اومد؟»آهسته خندوراهش راتوجماعت دنبال کرد.جماعت بعدازگذشتن خانم هاچینسون دوباره به جای اولش هجوم آورد.
آقای سامرزباحالتی جدی گفت«خب،حالافکرمیکنم بهتره شروع کنیم،این قضیه روتمومش کنیم وبریم سراغ کارمون.
« کی دوست داره بیاداینجا؟»
عده ای گفتند« دونبار!دونبار،دونبار!»
آقای سامرزبه لیستش مراجعه کردوگفت« کلایددونبار،درسته،اون پاشوشکسته،مگه نه؟حالاکی به جاش قرعه بیرون میکشه؟»
زنی گفت« فکرمیکنم من.»
آقای سامرزبرگشت که ببیندش،زن گفت« زن به جای شوهرش قرعه رو بیرون میکشه.»
آقای سامرزگفت« تویه پسربزرگ نداری که این کاروواسه ت بکنه،جنی؟»
آقای سامرزوتمام روستائیها ی دیگرپاسخ رادقیقامیدانستند،اماوظیفه مامورلاتاری بودکه صورت ظاهرمراسم رارعایت کندوبپرسد.آقای سامرزباحالتی موءدب منتظرجواب خانم دونبارماند.خانم دونبارمحترمانه گفت
« هوراس هنوزشونزده سالش نشده.فکرمیکنم امسال بتونم به جای پیرمرداین کارو بکنم.»
آقای سامرزگفت« خیلی خب.»تولیستش چیزی نوشت وپرسید« پسرواتسون امسال قرعه روبکشه؟»
پسردرازی ازوسط جماعت دست رابلندکردوگفت« اینجام،من به جای مادرم بیرون میکشم.»
صداهائی ازمیان شلوغی چیزهائی گفتند« جک.پسرخوب.خوشحالم که مامانت مردی واسه این کار به دنیاآورده!»
چشمهای پسرگرفتارپرش عصبی شدوسرش راپس کشید.آقای سامرزگفت«خب؛فکرکنم تنهاآدم مناسب این کاروارنره»
صدائی گفت« اینجام.»
آقای سامرزاشاره کرد،هراسی جماعت رادرخودگرفت.آقای سامرزگلوش راصاف کرد،نگاهی به لیستش انداخت وصداکرد
« خیل خب،حالااسمارومیخونم،اول سران فامیلارو.مردابیان بالاویه کاغذازتوجعبه رو دارن.کاعذرو تودستشون مچاله وقایم کنن،تانوبتشون نشده،نگاش نکنن.همه چی روشن شد؟»
افرادبارها این کارراکرده بودند،تنهانصف شان حرفهای مجری راگوش میکردند،بیشترشان ساکت بودندولبهاشان راخیس میکردندواطراف رامی پائیدند.آقای سامرزیک دستش رابلندکردوگفت« آدامز.» مردی خودراازبین جماعت بیرون کشیدوپیش رفت.آقای سامرزگفت« سلام،استیو.»آقای آدامزگفت« سلام جو.»آنها بی زمزمه وعصبی به هم نیشخندزدند.آقای آدامز
داخل جعبه سیاه راوارسی کردویک تکه کاغذمچاله شده بیرون کشید.کاغذراگوشه مشتش محکم گرفت وقایمش کردو
شتابزده به جای اولش توجماعت برگشت وبافاصله ای ازفامیلش ایستاد،به پائین ودستش نگاه نکرد.
آقای سامرزگفت« آلن،اندرسون...بنتام.»
خانم دلاکرویکس توصف آخربه خانم گریوزگفت« انگارفاصله بین لاتاریاپاک ازبین رفته !»
خانم گریوزگفت« انگارهمین هفته پیش بود،وقت خیلی تندمیگذره.»
« کلارک،دلاکرویکس!»
خانم دلاکرویکس گفت« اونهاش،پیرمردم داره میره.»،درفاصله ای که شوهرش پیش میرفت،نفسش راتوسینه ش حبس
کرد.
آقای سامرزگفت« دونبار!»
خانم دونبارخیلی جدی به طرف جعبه سیاه رفت.یکی اززنها گفت« بروجلوجنی!»،زنی دیگرگفت«اون داره میر!»
خانم گریوزگفت« بعدیش مائیم.».آقای گریوزکنارجعبه که رسید،بااخم باآقای سامرزخوش وبش کردوتکه کاغذی ازجعبه
بیرون کشیدونگاهش کرد.
مردهاباتکه کاغذهای مچاله شده تومشت های بزرگ شان،توجماعت برمی گشتند،عصبی کاغذهاراتودستهاهاشان
می گرداندند.خانم دونبارتکه کاغذراتوکونه مشتش قایم کرد.
«هاربورت،هاچینسون!»
خانم هاچینسون گفت« بپراونجابیل،بیل!»اطرافیها خندیدند.
« جونز!»
آقای آدامزبه وارنرپیرکه کنارش ایستاده بود،گفت«میگن توبخش شمالی آبادی دارن درباره کنارگذاشتن لاتاری حرف میزنن.»
وارنرپیرخرناسه کشیدوگفت«جمع کنن دیوونه ها!گوش دادن به حرفای جوونا،هیچ چیزبه دردخورواسه شون نداره،توحرفای بعدیشون ازت میخوان که برگردی بری توغارازندگی کنی.هیچکس کارنکنه ویه مدتیم به شکل آدم اولیه زندگی کنه.هی در
باره لاتاری تو جوئن حرف میزنن.چارروزدیگه بلالاسفت میشه.بعدش میباس همه مون علف جوشیده وبلال بخوریم.لاتاری
همیشه بوده.جوسامرزجوون اونجاداره باهمه مسخره بازی میکنه،این کارخیلی مزخرفیه.»
خانم آدامزگفت« بعضی جاهالاتاری روکنارگذاشتن دیگه».
وارنرپیزقاطعانه گفت « غیرناراحتی هیچ چی توش نداره،یه دسته ازجوونای احمق!»
« مارتین!»
بابی مارتین پدرش راکه جلومیرفت،نگاه کرد.
« اوردایک...پرسی!»
خانم دونباربه پسربزرگش گفت« امیدوارم عجله کنن،امیدوارم عجله کنن.»
پسرش گفت« اوناتقریباکارشون تمومه.»
خانم دونبارگفت« آماده باش که بدوی وبه پدرت بگی.»
آقای سامرزاسم خودش راخواند،بادقت جلورفت ویک تکه کاغذازجعبه بیرون کشید،وبازصداکرد«وارنر!»
وارنرپیررفت داخل جماعت وگفت« هفتادوهفت ساله تولاتاری بوده م،هفتادوهفت مرتبه.»
« واتسون!»
پسربلندی دستپاچه داخل جماعت شد.یکی گفت« عصبی نباش جک!»
آقای سامرزگفت« عجله نکن پسر.»
« زانینی!»
وقفه ای درازبه وجودآمد،وقفه ای نفسگیر.سرآخرآقای سامرزتکه کاغذخودرابالاگرفت وگفت«خیلی خب،جماعت.»
یک دقیقه هیچکس تکان نخورد،بعدتمام کاغذها بازشد.ناگهان تمام زنهاباهم به حرف زدن درآمدند:
« اون کیه؟»،«کی اونوورداشته؟»،« اون دونباره؟»،« واتسونه؟»صداهابالاگرفت« اون هاچینسونه،بیل هاچینسون.»،
« بیل هاچینسون اونو ورداشته.»
خانم دونباربه پسربزرگش گفت« بدو،بروبه پدرت بگو.»
جماعت اطراف راپائیدکه هاچینسون راببیند.بیل هاچینسون ساکت وایستاده بودوپائین وکاغذتودستش رانگاه میکرد.
تسی هاچینسون ناگهان به طرف آقای سامرزدادکشید« توبه اندازه کافی بهش وقت ندادی تاهرکاغذی رو که میخواست
ورداره.من نگات میکردم.این منصفانه نیست.»
خانم دلاکرویکس گفت« یه بازیکن خوب باش تسی!»
خانم گریوزگفت« تموم مون شانسی ورداشتیم.»
بیل هاچینسون گفت« خفه شو تسی!»
آقای سامرزگفت:
« خیلی خب جماعت،حسابی وباسرعت کارصورت گرفت،حالامی باس کمی عجله کنیم که سروقت انجام شه.»
آقای سامرزلیست بعدیش راوارسی کردوگفت« بیل،توواسه فامیل هاچینسون قرعه روبیرون کشیدی.»
خانم هاچینسون دادکشید« دان واوا،بگذاراوناشانسی شونووردارن!»
آقای سامرزباتواضع گفت « دخترابافامیلای شوهراشون ورمیدارن تسی،مثل همه اونای دیگه،اینوخودتم خوب میدونی! »
تسی گفت« اون عادلانه نبود.»
بیل هاچینسون محترمانه گفت« فکرکنم نبود،جو.دخترم بافامیل شوهرش ورمیداره،تنهااون عادلانه ست.من غیربچه ها
فامیل دیگه ای ندارم.»
آقای سامرزتوضیح داد« تنهامایه نگرانی قرعه ورداشتن توفامیلاتوئی،وتنهامایه نگرانی واسه فامیلاقرعه ورداشتن توست،
درسته؟»
بیل هاچینسون گفت« درسته.»
آقای سامرزبرای حفظ ظاهرمراسم پرسید«چن تابچه بیل؟»
بیل هاچینسون گفت« سه تا،بیل،جی آر،ونانسی ودیوکوچیکه.تسی ومن.»
آقای سامرزگفت« خیلی خب،عجله کن،بلیط توپس گرفتی؟»
آقای گریوزسرش راتکان دادوتکه کاغذرابلندکرد.»
آفای سامرزراهنمائیش کرد« اوناروبندازتوجعبه،مال بیلم بگیروبندازتوجعبه.»
خانم هاچینسون باآهستگی تمام گفت« من فکرمیکنم بایددوباره شروع کنیم.بهت گفتم که،اون عادلانه نبود، بهش وقت کافی واسه ورداشتن ندادی،همه اونودیدن.»
آقای گریوزپنج تکه کاغذانتخاب کرده بودوآنهاراتوجعبه انداخت،تمام کاغذهارا،غیرازآنهاکه روزمین بودندونسیم بلندودورشان
کرد،ریخت.
خانم هاچینسون به آنهاکه دراطرافش بودندمیگفت« همه تون گوش کنین»که آقای سامرزگفت« حاضری بیل؟»
بیل هاچینسون نگاهی تندبه اطراف،زن وبچه هاش انداخت وسرش راتکان داد.
آقای سامرزگفت« یادت باشه،کاغذارو وردارواوناروتودستت مچاله وقایم کن تاهمه کاغذاشونووردارن.هاری توبه دیو
کوچیکه کمک کن.»
آقای گریوزدست پسرکوچک راگرفت واوهم باهاش کنارجعبه سیاه رفت.
آقای سامرزگفت« یه تیکه کاغذازجعبه ورداردیو.»،دیودستش راتوجعبه فروبردوخندید.
آقای سامرزگفت « فقط یه کاغذوردار،هاری توواسه ش وردار.»
آقای گریوزدست بچه راگرفت وکاغذمچاله راازمشت بسته ش بیرون کشید،دیوکوچک کنارش وایستادوشگفتزده
بالاواورانگاه گرد.
آقای سامرزگفت« نوبت بعدی،نانسی.»
نانسی دوازده ساله بود،جلوکه رفت،نقس توسینه ش سنگین شد،پیرهنش راجمع کردویک تکه کاغذازجعبه سیاه
بیرون کشید.
اقای سامرزگفت« بیل جی آر.»
بیلی باصورت گل انداخته وقدمهای بلند،تکه کاغذراکه بیرون کشید،نزدیک بودجعبه راواژگون کند.
آقای سامرزگفت« تسی .»
تسی لحظه ای مرددماند،اطراف راجسورانه پائید،لبهاش راروهم فشردوبه کنارجعبه بالارفت.یک تکه کاغذازجعبه سیاه
قاپیدوپشت سرش قایم کرد.
آقای سامرزگفت« بیل »
بیل هاچینسون توجعبه سیاه راوارسی کردوبه اطراف گرداندش وسرآخردستش رابایک تکه کاغذبیرون کشید.جماعت
ساکت بود.دختری پچپچه کرد« امیدوارم نانسی نباشه.» صدای پچپچه به کناره های جماعت رسید.
وارنرپیرگفت« راه درست کاراین نیست،مردم نباس تواین راهها باشن.»
آقای سامرزگفت « خیلی خب،کاغذاروبازکنین،هاری تومال دیوکوچیکه روبازکن.»
آقای گریوزتکه کاغذرابازکردوبالاگرفت تاهمه جماعت ببینند،همه دیدندکه سفیداست وآهی عمومی اوج گرفت.نانسی و
بیل وجی آر همزمان کاغذهاشان رابازکردند،لبخندزدندوخندیدند.تکه کاغذهاشان رابالای سرشان گرفتندو دورخودچرخیدند
تاجماعت ببینند.
آقای سامرزگفت« تسی!»
سکوتی حاکم شد.آقای سامرزبه بیل هاچینسون نگاه کرد.بیل کاغذش رابازکردونشان داد.کاغذسفیدبود.
اقای سامرزگفت« اون تسیه.» صداش فروکش کرد« کاغذتسی رونشونمون بده بیل !»
بیل هاچینسون به طرف همسر ش رفت وتکه کاغذرابه زورازمشتش بیرون کشید.نقطه سیاهی روکاغذبود.نقطه سیاه
راشب پیش آقای سامرزتوکمپانی زغال بامدادی پررنگ روکاغذگذاشته بود.بیل هاچینسون کاغذرابالاگرفت،جنبشی تو
جماعت بالاگرفت.
آقای سامرزگفت« خیلی خب جماعت،بگذارین باعجله تمومش کنیم.»
روستائیها مراسم راازیادبرده وصندوق راندیده گرفته بودند.آنها هنوزاستفاده کردن ازسنگهارابه خاطرداشتند.کپه سنگی
که قبلابچه ها جمع کرده بودند،آماده بود.سنگهائی روزمین بودندکه کاغذهای ازصندوق درآمده روشان میوزیدند.خانم
دلاکرویکس سنگی چنان بزرگ انتخاب کردکه دودستی بلند وحملش کردوبه طرف خانم دونباربرگشت وگفت:
« شروع کن!عجله کن دیگه!»
خانم دونبارسنگهائی کوچک توهردودستش داشت،بانفسی عطش زده گفت:
« اصلانمیتونم بدوم.تومیباس تور ردیف اول باشی،من بهت میرسم.»
بچه هاسنگهائی تودست داشتند،یکی ریگهائی هم تودست دیوکوچکه گذاشت.
تسی هاچینسون تومرکزمحوطه تمیزشده ای بود.روستائیها بهش نزدیک که شدند،دستهاش را ازهم بازکرده بودو
گفت« این عادلانه نیست!»وسنگی به یک طرف سرش کوبیده شد...
وارنرپیرگفت« راه بیفتین،همه راه بیفتین دیگه!!!!!!»
استیوآدامزباخانم گریوزدرکنارش،جلودارجماعت روستائیها بود.
خانم هاچینسون فریادکشید« این عادلانه نیست!این کاردرست نیست!»وجماعت روش هجوم بردند......