عصر نو
www.asre-nou.net

شارل بودلر


رقص اموات

برگردان از "مانی"
Sat 8 10 2011

* در این شعر، شاعر، در بزمی، متوجه حضور "اسکلتی" که با مشاطه گری خود را یه صورت زن دلربائی در آورده است میشود. قصد زن از این حضور به روشنی معلوم نیست. شاید هوس لذت بردن را دارد. شاید هم نیت نا مبارک و نا گفتنی تری از رقصیدن با دیگران را در سر میپروراند. در هر صورت این صحنه چیزی نیست که از چشم تیز بین شاعر ما که سرش برای اینگونه رخدادها ی غریب درد میکند پوشیده بماند، از اینرو زود سراغش میرود و دست او را رو میکند و از این گذرآنچه را که در سر دارد نیز بر زبان میاورد.


بالد چنان به خویش که گوئی تو زنده است،
با دستمال و دست کشی و گلی به دست،
بی اعتناء به عالم و گردن گرفته راست...
نازک تنی، چهره بزک کرده نزد ما ست!
کس دیده تا کنون کمری تنگ این چنین؟
آن دامن گشاد چو دخت شهش ببین،
پائین فتاده تا نوک پا ها روی کفش
زیبا چون گلی که برآن خال گشته نقش!
بندی که لغزدش به سر شانه از هوس
موجی ست که می رود به سرسنگ پیش و پس!
نیش زبان و طعنه رسد گوش زین و آن
ا زگوهری به سینه که دارد درون نهان!
چاهی سیاه، رنگ خلاء ، چشم گود او،
پرداخته چهره ازهنر و گل زده به مو
لغزان یه روی مهره ی پشت اش به چند پیچ ...
ای ساخته با بزک تو زخود لعبتی زهیچ،
" شکلک" ، به طعن، نام تو را داده اند از آن
کز فهم حسن قامت نغزت زاستخوان
این عاشقان مست زگوشت، جمله عاجزند!
مهر توکرده است مرا، ای قفس، به بند...

آمدی شور حیات را کنی بزم اش کور
به کجی دهنت؟ یا هوسی کهنه و دور
لاشه ات را به مهمیز مگر آورده ست
تا زلذت در این بزم کند خود را مست؟
به نوای نی و درشعله ی شمعی کم نور
خواهی ازخویش کنی وحشت کابوست دور؟
آمدی در وسط سیل مهیب شهوت
آتش دوزخ تن تازه کنی از لذت؟
منبع بی خردی ها، گناهان عظیم،
جمع آلام به انبیق مقطر، زقدیم،
از ورای قفس دنده ی قوسی که تو راست
سایه ی افعی سرگشته کماکان پیداست!
ترسمت زین همه آرایش و مشاطه گری
اجر خود را نستانی ازاین دربدری!
کس از این مرده دلان، گو، خریدارتوهست ؟
جام مرگ گنده دلان را نماید سر، مست!
چاه چشم توزند چون به سیاهی رنگ اش،
سر رقاصه رود گیج و زفکر تنگ اش
جز به تلخی و تهوع نکند یاد از تو،
هم به لبخند تو، دندان چو شمارد سی ودو...

نفشرده ست به رقصی که ولی در آغوش
مرده ای را ونکرده ست ز مرگ جامی نوش
با شدش جامه وعطر هرچه و پیچ و خم موی؟
دل زده خویش ز توهم ببیند خوش روی!
ای تو رقاصه سرسخت و بریده بینی،
گوچنین دل زده را، دست ردش چون بینی :
" نازنین، جامه به مشگ هم کنی آغشته،
بوی مرگ میدهی، گلچهره به سرخاب گشته !
عاشق دیر زمان، پاک زمو کرده تو روی،
تو همه رنگ و لعاب، برف نشسته بر موی،
رقص اموات بدین همهمه ی کیهانی
رهمون است شما را به هیچستانی
که در آن از لب "سن" تا شن سوزنده ی "گنج"
می چرد خوش رمه ی کور در این دار سپنج
و نبیند که ملک برده دهان شیپورش
تا کند گوش فلک کر ز دم منفورش!
محو تاب کمر توست، بشرسرگردان
به هر اقلیم و به هر آب و هوا مرگ، و بدان
که زندعطر، به طعن چون تو، و زهرش ریزد
تا به سر با هوس خام تو در آمیزد! "

شارل بودلر
Charles Baudelaire))
(1821-1867)
برگردان از "مانی"