عصر نو
www.asre-nou.net

گابریل گارسیا مارکز

آخرین سفرکشتی اشباح

ترجمه : علی اصغر راشدان
Thu 29 09 2011

باصدای تازه مردا نه شده ش باخودگفت « حالاباید دید چن مرده حلاجی.»

سال ها پیش شبی اولین بارکشتی بخار را تو دریا دیده بود که شبیه قصری بزرگ بی سرنشین و بزرگتر از تمام آبادی، خیلی بلند تر از برج کلیسا، بدون چراغ و بی صدا به آبادی نزدیک می شده، از تاریکی های طرف دیگر خلیج، به طرف استحکامات شهر و مستعمره دزد دریائی با بندر قدیمی بردگان سیاه پوست و چراغ گردان برج فانوس دریائیش که مثل پره های آسیای بادی یاس آوری، پر توش هر بانزده ثانیه یک بار آبادی و خانه هاش را به پرتو فسفری ماه می آراست و خیابانهای آتشفشان صحرائیش راروشن میکرد،نزدیک میشده.پسرک آنوقتها صدای مردانه ای نداشت،ازمادرش اجازه داشت تاآخرشبها توساحل بماند،صدای چنگ بادراگوش کندتابتواندآن صحنه راتوخاطرش مرورکند.کشتی بخارشناوررادیده بودکه پرتوفانوس برج دریائی روپهلوش می تابیده،هرازگاه نمایان میشده وپرتوفانوس دریائی روش میلغزیده،هربارانگارکشتی عوض میشده.سرآخرتوخلیج پیداش شده،خواب آلودوکورما ل کورمال راهنمای شناورکه خط کشتی رانی به طرف اسکله رانشان میداده،جستجومیکرده ودرپایان باکمک سوزن قطب نمای هدایت کننده ش به طرف صخره رانده.کفش روزمین وآبسنگها حرکت کرده،تکه تکه شده وبی هیچ صدائی فرورفته. برخوردآهنهاباآبسنگها بایدموجب غرش وانفجارموتور میشده واژدهای غرق خواب تواعماق دنیای ماقبل تاریخ راتبد یل به یخ میکرده.صداش باید از آخرین خیابانهای شهر شروع وتوطرف دیگردنیا پایان میافته .

جوان روزبعدآکواریوم براق خلیج وآشفتگی رنگی آلونکهای سیاه روتپه های بندروقاچا قچیهای زیبای «گویانا»را دیده که بارهاشان،طوطی های بی گناه باچینه دانهای پرالما س را تحویل میگرفتند.آنهارا که دیده،باورکرده کشتی راتوروءیادیده،باخودفکرکرده« من ستاره هاروکه میشمردم،خواب بودم واین کشتی وحشی رو توخواب

دیده م»اطمینان کامل داشته که قضیه رابه هیچکس نگفته واین چشم اندازراتوخاطرش مرورهم نکرده.

تاآن شب مارس پیش روکه انبوه د لفینهای قرمزراتودریادنبال میکرد،چیزشناوری که روسطح دریا پیدا شد یک کشتی بخاربود.یک کشتی متفاوت مرموز،باهمان راه گم کردگی دفعه اول.این مرتبه جوان به بیداربودن خودچنان اطمینان کاملی داشت که رفت وبرای مادرش تعریف کرد.مادرش ازناراحتی سه هفته تمام نالید:

« توبااین مهملات مغزتوعلیل کردی،واسه چی همیشه کله توازمزخرفات پرمیکنی؟تموم روزمیخوابی وشب مثل آدمای ولگردسرگشته عاطل وباطل پرسه میزنی!»

مادرش آن روزبایدمیرفت توشهروجائی ساکت وراحت پیدا میکردوتوش درباره مرگ شوهرش فکر میکرد.چراکه تویازدهمین سالگردبیوه شدنش لازم بودتوصندلی گهواره ایش بجنبدوخاطراتش رامرورکند.مادراز فرصت استفاده وازناخدای کشتی خواهش کردکه درامتدادآبسنگها حرکت کند تاچیزهائی راکه خودش ازپنجره روبه دریا دیده، پسرش هم بتواندپرتومحبوب تیغهادربازیهای بهاری اسفنج ها،سیلهای دریائی رزی رنگ و« کورونی»های آبی که توگردابها ی آرام فرومیروندودرمیان آبهایندوکاکلهای سرگردانشان تویک کشتی شکسته استعماری غرقه میشودرابتواندببیند.

آثارفرورفته کشتیهای بخاردرجاهائی باعث مرگ کودکا نی شده بود. جوان یکد نده بودومادرش قول داد توشبهای پیش روی روزهای مارس اوراهمراهی کند.ناخودآگاه مطمئن بودکه سلامت آتیه ش مبلی است از دوران «فرانسیس دراکز» که ازحراجی جلوی درخانه ای خریده بود.غروبها روش می نشست،استراحت میکردومی نالید:

« آه،بیچاره پرت افتاده،کا ش میدیدی مردم توتابوت باروکش مخملی تزئین شده باگلد وزی،شبیه پرنسسی نیک ازت یا دمیکنن.توبه عهدوپیمان مردازد نیارفته ت شد یداپابندی.خون توقلبت باشد ت تموم می جوشه ومثل شکلات میشه،وقتی به عوض نشستن،پرسه میزنی وباتنی خیس ازسرما میلرزی،زمین کا ملا نفس میکشه که توگرگ ومیش صبح به خونه برمیگردی پسرم.مرده موتومبل پیدا میکنن،تنم هنوزگرم ومثل مارگزیده ای مسمومم ، دقیقاهمینطور،بعدم چارسینیورای دیگه،پیش ازاندختن مرده ی تومبل تودریا،جائی دور،جائی که پسرکم نتونه باعث آزارکسی بشه،همینو میگن.»

پسرک درطول قرن فرسوده شده بودودرنتیجه داشتن توانائی آرامش یافت وفروکش کرد.آنقدرگرفتارتهیدستی شد که می بایدتویتم خانه ای سا کن شود،همه پسربیوه زن می نامید نش،تخت- مبل بدشگونی به آبادی آورده بود.

پسرک دیگرکمترتواجتماع آفتابی شد،باعشق اجتماعی کمتری روبه روشد،باماهی هائی که ازقایقها میدزدید، زندگیش رامیگذراند،صداش آما س کردوبدل به نوعی غرش شد،چشم اندازگذشته خودرابه خاطرنمی آورد.سرآخرتوشب دیگری ازمارس،تصادفانگاهش به سطح دریاافتاد.

« مادرمقد س!اونجاست!نهنگ کوه مانندبی خونه مون!هیولای غران اونجاست!میادونگام میکنه!»

دیوانه وارفریادکشید،پیش رفت ونگاهش کرد،بایک جورپارس سگ ودادوهوارحرکت میکرد،پیرترین مردها را به یادوحشت اجدادشان انداخت،فکرکردند« ویلیام دامپر»بازگشته ،زیرتختهاشان خزیدند،یاتوراهگذرهاپرت شدند،

به خودزحمت تماشای آن آسیاب غیرواقعی راندادندوخودرادرشرق گم وگورکردندوتوتباهی سالیانه فرورفتند.پسر

بیوه زن درهم شکسته رازیرضربه هاتوراه رها ش کردند.پسرک باخشم وخرناسه قسم خوردودرمحل ماند.« حالا باید ببینم چن مرده حلاجی!»مراقب خودش بود،تصمیم گرفت د م برنیاورد،یک سا ل تمام ایده های ثابتش رانشخوار کرده بود.« حالابایدببینم چن مرده حلاجی!» درضمن بازگشتش به انتظارپدیده های شبهای توراه،به دلیل اینکه قادربه انجام کاری بود که درحا ل انجامش بود،یک قا یق دزدیدوازخلیج گذشت،بیشترین ساعتهای تمام بعدازغروب راتوگره خورد گی راههای بندربردگان،توگرمای پزنده آدمها ی کارائیب درانتظارماند،آنقدرتوماجرا جوئی خود فرورفت که دوباره جلود که های بازاربومیها سرپا ایستاده ماند،به یک نارنگی عا جی کاملاکنده کاری شده رویک دندان فیل خیره ماندوبه شکسته بند یهای فراوان یک سیاه هلندی خندید،درجائی که آتش زغا ل راسته برزیلیها درزیرخوراکیها عرض وجودمیکرد،دربرابرپوست مسی رنگ مالائیها که باخیالات خا م قهوه خانه های پنهان درسراسرجهان پراکنده بودند،مثل وقتهای د یگرترس برش نداشت.دیگربه چیزی توجه نکرد.سرآخرشب با تمام سنگینی ستاره هاش فرودآمدوجنگل وحشی باطعم شیرین درختهای «گاردنی »وسمندرهای کپک زده جاری شد.چراغهای قایق دزدیده ش راخاموش کردکه توجه گمرک چیهاراجلب نکند،آنقدرپاروزدتا به خلیج رسید.نیزه های پرتوفانوس برج دریائی هرپانزده ثانیه یک مرتبه قایق راروشن میکردوهمزمان دوباره توتاریکی فروش میبرد.حتم داشت نزدیک راهنمای شناورگرفتارمیشود.نه تنهابه دلیل بالاگرفتن خفه کننده روشنائی،بلکه نفس نفس زدن غم انگیزآب توجه رانندگان بندرراجلب میکرد.توخودش فرورفته وپارومیزد،متوجه نشدخرخروحشتناک وناگهانی بندرازکجابیرون میزندوشب چراچنان سنگین است.ستاره ها ناگهان فرومردندوکشتی بخارباتمام باور نکردنیهای پیرامونش پیداش شد.

« خدای من!بزرگترازهرچیزبزرگ دنیاوتیره ترازهرچیزتیره زمین ودریاست!سیصدهزارتن بوی کوسه!»

نزدیک قایقش روآب سرمیخورد،میتوانست پرتگاههای فولادی کناره ها ش را ببیند.هیچ چراغی توپنجره های پایان ناپذیرش نبود،نفس موتورش درنمیامد،نفس کشی دیده نمیشد،سکوت دنیای باستانی وآسمان تهی وهوای مرده وزمان لبریزازسکون خا ص خودراداشت.دریائی سرگشته وهمزمان ماهی ئی شناوروفرورونده بود،ناگهان به تمامی ازد ید گاهش ناپدیدشد.لحظاتی درازگذشت ودوباره درسطح درخشنده دریای کارائیب پیداش شد.شب مارس وهوای روزمره پلیکانهابود،پسرک درمیان گویه های شناورتنها ماند،مانده بودکه چه کند،شگفتزده ازخود پرسید

« کشتی کشنده روءیابافیهای حال وگذشته هایم نیست؟»

بادی رازآلودشناورهاراازابتدا تاانتهاناپدیدکرد.باشگفتی ازخودپرسید«واسه چی روشنائی فانوس برج دریائی ناپدیدشده؟»کشتی بخاردوباره باقطب نمای پیچانش پیداشد.احتمالانمیدانست توکدام نقطه دریای اقیانوس قرارگرفته.

کورمال کورما ل آبراهه نامرئی راجستجومیکرد،درواقع به طرف آبسنگهاقایق میراند.جوانک سرآخرباالهامی بی نظیرراهش رایافت وادامه داد،بدبیاری باکلیدآخرین شناوربدل به معجزه ای شد.چراغهای قایق راکه لامپهای گلگون کوچکی بودند،روشن کرد.دیگرلازم نبودنگران نگهبانهای برج فانوس دریائی باشد.راهنماهای کشتی شبیه خورشید شرقی بودند.مسیرش راباپرتوراهنمای کشی بخارتصحیح کردوسرخوشانه توآبراهه بزرگ به رستاخیزپرداخت.

کشتی تمام چراغهاش راهمزمان روشن کرد.دوباره وزوزدیگ بخارش اوج گرفت.ستاره ها خودرابه آسمان چسباندند، لاشه جانورها به اعماق فرورفتند.صدای تق تق بشقابهاوبوی سس برگ بوتواشپزخانه ها بالاگرفت،صدای ساز بادی عبادتگاه توعرشه کشتی گوشهارانوازش داد،تپیدن خون تورگهای عشاق توکابینهای نیمه تاریک اوج گرفت.

پسربیوه زن تاخیلی بعدترغرقه خشم دراطراف پرسه زدو ازهیجان ترسی خیالی برخودلرزید،باخودگفت:

«حالابایددیدچن مرده حلاجی!ترسو،حالابایددیدبه عوض برگشتن به این طرف،موتورغول پیکرت توهم کوفته نمیشه!»

شروع کردبه پاروزدن به طرف جلو« حالابایددیدچن مرده حلاجی!»وباچراغهای روشن به طرف کشتی راند.

خودراآنقدر تابع کشی دید که رفتنش راالزامی دید.مسیرش رابه طرف اسکله دوباره تغییردادوقایق راازآبراهه های نامرئی پیش راند.قایق راازوسط آبراهه مثل بره ای دریائی به طرف چراغهای آبادی خفته هدایت کرد.یک کشتی زنده ضربه ناپذیردرمیان نیزه های پرتوفانوس برج دریائی،که دیگرنمی گذاشتند ش نامرئی باشدوهرپانزده ثانیه یک باربه آلومینیوم تبدیلش میکردند،مسیرکلیساوخانه های فقرزده وتوبی خبری فرورفته رانشان میداد.کشتی بخار باتمامی چیزهائی که باخودداشت،باقلب تپنده کاپیتانش،جانوران درنده توبرفش،انبارهای آشپزخانه ش،بیمارهای توبخش بیمارهاش،مخزنهای آبهای بوگرفته ش،چراغهای راهنمای خاموشی ناپذیرش،یکریزپشت سرقایق پسربیوه زن میراند.ساختمانهای اسکله تغییرکرده بود،برای اولین بارفریادترسناک آژیراوج گرفت،پسرک درمیان هجوم پرتوبخارخیس شد،کشتی بیگانه تقریباچپه میشد،انگارخیلی دیرجنبید،روصدفهای ساحل وسنگهای خیابان،درهای غیرقابل باورخانه هاوتمامی آبادی،درزیرپرتوچراغهای کشتی بخاروحشت آورروشن شدند.پسربیوه زن به سختی وقت پیداکردکه ازمدمنهدم کننده بگریزد،فریادش دردل غرشهاگم شد.ترس اوراتوخودغرقه کرد،یک دقیقه پیش از اینکه کشتی فولادی وحشی زمین رادرهم کوبدوصدای جهمی انفجارمانند نودهزاروپانصدشیشه شامپاین همه جارا توخودش گرفت.شیشه ها یکی بعدازدیگری ازدماغه کشتی به طرف عقب راه برداشتند.....

روشن شد،صبح گلگون مارس نبوددیگر،پیش ازظهردرخشنده یک چهارشنبه بود،پسرک باسرخوشی باور نکردنیها وبزرگترین کشتی بخاردنیارادید،بزرگترین کشتی بخاراین دنیاودنیای دیگررانگاه کردکه رودرروی کلیسا

به ساحل نشسته بود،سفیدترازهمه کشتیهابود،بیست باربلندترازبرج کلیساونودوهفت باردرازترازآبادی بود.اسمش :

«هالالک زیلاگ »باحروف فولادی روتنه ش حک شده بود.آبهای آرام باستانی دریاهای مرده یکریزروپهلوهاش می غلتیدند......