ای رهایی!
Tue 27 09 2011
رضا بی شتاب
رگِ خوابِ گلِ این باغ تو می دانی وُ بس
بس بیا خسته گُلان را تو به فریاد برَس
تا تو پنهان شدی از دیده ی دنیای وجود
ای عجب مسندِ سیمرغ و بسی مار وُ مگس!
دیرگاهیست که در دایره ی دام گرفتار شدیم
ناکسان آمده بر روحِ زمین رانده فَرَس
چیست این بازیِ هول آور وُ این خشم وُ غضب!
جانِ انسان بستانند وُ برآرند هَوَس
قدمی رنجه کن از مهر وُ به این خانه درآ
بلکه آزاد شود شورِ دل از دردِ قفس
ستم آورده سپه، نیست صدایی به زمان
مانده دیرَنده به هر کوی وُ گذر خیلِ عسس
سقف کوتاه وُ هوا تیره وُ آشفته غریب
همه جا بسته وُ غمگین وُ گرفته ست نَفَس
خانه شد خسته ازین خوفِ زمستانیِ خواب
ای خوش آن لحظه ی باز آمدن وُ بانگِ جَرَس
آتشین جامه بر اندام بینداز وُ بیا
تا بسوزد ز دَمَت سردی وُ هم بیهُده خس
در اجاقی به جهان نیست نشانی ز شرر
ای رهایی تو کجایی که بتابی چو قَبَس!
2011/9/27
http://rezabishetab.blogfa.com
|
|