آش نذری
Sun 4 01 2009
محمد سطوت
آش نذري
هنوز چند روزی از نقل و انتقال به منزل جديدم واقع در گذر حاج امير آقا نگذشته بود که متوجه شدم ساکنين آن محله از نظر مذهبی بسيار متعصب ومعتقد به انجام تمام تکاليف دينی خود بوده و صد درصد مصر ميباشند تا تمام واجبات و حتی مستحبات دينی را با موشکافی تمام انجام دهند.
با اينکه برای آدمی مثل من که در هيچ زمينه ای سخت گير نبودم و همه تکاليف دنيوی و حتی دينی ام را بطور معمول برگزار ميکردم بسيار مشکل بود تا در چنين محله ای زندگی کنم ولی بدليل نزديکی به محل کارم ناچار دل بدريا زدم و منتظر ماندم تا ببينم چه پيش خواهد آمد.
در اولين مرحله با احمد آقا همسايه روبروئی منزلمان که در بازارچه محل دکان سبزی فروشی داشت آشنا شدم. مردی بود آرام که هميشه ته ريشی صورت اورا ميپوشاند، زيرا تراشيدن آنرا حرام ميدانست. تمام مدت (بجز مواقعی که درمغازه کار ميکرد) تسبيحی شاه نعمت اللهی دستهای اورا زينت ميداد و ذکر الله را تا زمانيکه بيدار بود واجب ميدانست.
او مانند تمام ساکنين محل باور داشت ک انجام تکاليف دينی، خود يکنوع امر بمعروف است ازاينرو هنگام خواندن نماز صدای تکبيرش تا چند خانه آنطرف تر ميرفت و يا هنگاميکه قرآن سر ميگرفت تا چند کوچه آنطرف تر اهالی متوجه ميشدند که آشيخ احمد درحال ندبه بدرگاه خداست.
هنگام بازگشت بخانه با اينکه ميدانست جز همسرش فرد ديگری در خانه نيست ولی محض احتياط با صدای بلند يا اللهی از ته گلو ادا ميکرد تا چنانچه زن نا محرمی درخانه باشد فوری چادر سر کند زيرا از شما چه پنهان از عقوبت گناه ديدن موی عريان زنها و آتش جهنم پيامد آن بينهايت هراس داشت. بدون کلاه داخل توالت خانه نميشد ومعتقد بود برای دخول درچنين مکانی اول بايد پای چپ را جلو گذاشت.
هنگام تماس با همسايگان و همچنين با مشتريان مغازه اش برخوردی کاملا" دوستانه داشت ولی امان از آن روزی که متوجه ميشد فردی از افراد محل تکاليف دينی خودرا انجام نميدهد، اينجا بود که آشيخ احمد نه تنها حاضر نميشد با او نرد دوستی بريزد بلکه زبان به لعن او نيز ميگشود وچنانچه در زير گذر، گذارش باو ميافتاد، پشت باو ميکرد.
با تمام اينها تعجب ميکنيد اگر بگويم وقتی متوجه شد اين بنده حقير زياد پايبند انجام تکاليف دينی خود نميباشم عکس العمل نا هنجاری از خود نشان نداد و برخوردهايش با اينجانب کاملا" دوستانه و درحد ادب بود وهر گاه مرا در بازارچه و يا زير گذر ميديد صميمانه اظهار ارادت ميکرد و با صدائی که سعی داشت از ته گلو ادا شود ميگفت: "جناب آقای صابونی سلام عرض ميکنم، انشاء الله که حال مبارک خوب است".
چون در طول عمر هميشه معتقد بوده ام کار دنيا جمع اضداد است حدس زدم برخورد آشيخ احمد نيز با بنده بايستی در رابطه با همين فرمول باشد ولی در يکی از روزها که با همسرم موضوع را درميان گذاردم او مرا از اشتباه در آورد واظهار داشت: "دليلش اينست که هر وقت آش ميپزم يک کاسه برای خانم آشيخ احمد ميبرم و به او ميگويم: "نذری است، خوردنش ثواب دارد".
از شما چه پنهان آشيخ احمد نيز چنان بخوردن آش نذری منزل ما عادت کرده بود که تا قدری در ارسال آن تأخير ميشد بزبان ميآمد وپيغام ميفرستاد: "آقای صابونی چند وقت است که از آش نذری شما نخورده ايم، اميدوارم اشکالی در پختن آن پيش نيامده باشد" که البته اينجانب برای گسسته نشدن روابط دوستانه با ايشان فورا" به خانمم ندا ميدادم که: "لطفا" دست بکار شو که آشيخ احمد سخت نگران است".
يکی ديگر از خصوصيات منحصر بفرد آشيخ احمد اين بود که عادت داشت هميشه از کاسبهای محل گله کند، که: "خدا را فراموش کرده وکم فروشی و گرانفروشی ميکنند" ولی البته درمورد اکبر آقا قصاب محل که رستم صولت و دست به کارد بود بسيار محافظه کارانه رفتار مينمود و وقتی صحبت از بد فروشی او کرده ميگفتم: "ديده ام که لثه ها را لای گوشت مخفی کرده بدست مردم ميدهد" سرش را آهسته جلو ميآورد و ميگفت: "آقای صابونی، اجر اورا به خدا حواله کنيد".
چون ساکنين محل دارای اقامت چندين ساله درمحل بودند لذا بتدريج با وصلت های خانوادگی با يکديگر نسبت نزديک پيدا کرده و بيشتر اوقات از حال هم با خبر بودند وتا اتفاقی برای يکی از آنها ميافتاد در مدت چند ساعت همه اهل محل از آن آگاه ميشدند.
در يکی از روزها ناگهان خبری مانند بمب در محله ترکيد و موج انفجار آن از سر ديوارها نيز گذشت و آثارش محلات همسايه را نيز تکان داد.
خبر اين بود که بعضی از اهالی محل مشاهده کرده بودند ملا صالح پيشنماز مسجد آن ناحيه در پشت ديوار خانه ای ايستاده می شاشد.
آشيخ احمد که خبر را شنيد، همانند يک راديو ترانزيستوری درمدتی کوتاه خبر را در محل پخش کرد. او حتی طاقت نياورد تا اين بنده از خانه خارج شوم، صبح اول صبح خودرا به پشت در خانه من رساند و دق الباب کرد و چون بيرون آمدم بدون مقدمه ماجرای شاشيدن ملا صالح پشت ديوار خانه يکی از اهالی را برايم شرح داد.
کمتر اتفاق افتاده بود که برای خواندن نماز به مسجد محل بروم ولی آگاه بودم که ملا صالح مردی است فروتن و سليم النفس که دفترخانه ای در محل دارد و کارش خواندن خطبه ازدواج و طلاق برای اهالی محل است و درعين حال مسجد محل را نيز اداره و پيشمازی ميکند. مردی بود خيرخواه که در کارهای عام المنفعه برای مردم هميشه پيشقدم بود و اغلب بعد از نماز، موعظه ای ميکرد ودرمورد انجام تکاليف دينی مردم را ارشاد مينمود ولی تکيه کلامش هميشه اين بود که: "بشر جايز الخطاست و خداوند نيز رحمان و رحيم است و گناهان بندگانش را می بخشد".
در جواب آشيخ احمد که با حرارت عليه ملا صالح شعار ميداد گفتم: "آشيخ، حالا اينقدر سخت نگير، آدميزاد جايز الخطاست، حتما" وضع طوری بوده که ملا صالح دسترسی بجای ديگری نداشته ونميتوانسته خودرا کنترل کند".
آشيخ درحاليکه سرش را بعلامت انکار تکان ميداد گفت: "خير آقا، جايز الخطا يعنی چه، او نه تنها پشت ديوار مردم کاری خلاف انجام داده بلکه اينکار را ايستاده انجام داده که برای يک فرد مسلمان و متدين، گناه بزرگی محسوب ميشود" و اضافه کرد: "او که خود مردی است روحانی و ميداند ايستاده شاشيدن گناه دارد نميبايست کارش را ايستاده انجام ميداده".
با خبر شدم که از فردای آنروز آشيخ احمد هر کجا رسيده فوری باب صحبت را به خطای ملا صالح کشانده و تا آنجا که درقدرت او بوده به آن شاخ و برگهای رنگين داده است.
نتيجه روشن بود، در محله ايکه جای مهر نماز روی پيشانی همه اهالی جا انداخته بود حادثه ای چنين، قابل بخشش نبود. هنوز چند ماهی از وقوع حادثه نگذشته بود که رونق کار پيشنمازی ملا صالح فروکش کرد و رفت و آمد به دفترخانه او نيز متوقف شد، حتی بعضی از اهالی که اغلب پای صحبت افرادی همچون آشيخ احمد می نشستند باين باور رسيدند که ملا صالح بايد خلع لباس شود.
ملا صالح که وضع را چنين ديد وپی برد مريدانش موعظه های اورا که بر روی جايز الخطا بودن آدمها تکيه ميکرده است بگوش نگرفته اند متأسف از عمری که بيجهت در پای آنها هدر داده، برای حل مشکل و درعين حال تنبيه آنها حيله ای بکار برد و از اهالی محل دعوت نمود تا دريکی از اعياد مذهبی که بسيار نزديک بود در منزل او حضور بهمرسانند، ضمنا" تأکيد کرد، ظهر همانروز ميتوانند از آش نذری که در منزل او پخته ميشود نيز ميل و يک کاسه نيز برای اهل و عيال خود ببرند.
موضوع داغی بود. روز عيد و خوردن آش نذری و بردن يک کاسه نيز برای اهل خانه، چيزی بود که هيچ يک از ساکنين محل نميتوانستند آنرا نديده بگيرند از اينرو موضوع شاشيدن ملا صالح در پشت ديوار مردم بخصوص ايستادن و...... بکلی فراموش شد و روز عيد موعود تمام اهالی از کوچک و بزرگ با دردست داشتن کاسه هائی نه چندان کوچک رو بخانه ملا صالح روان شدند.
به ملا صالح خبر دادند: "چه نشسته ای که قوم نذری خوران دسته دسته عازم خانه تو هستند" ملا سری تکان داد و گفت: "بايد ميدانستم که اين قوم، مريدان آش نذری هستند، نه مريدان پای منبر من".
آنروز در حياط خانه ملا صالح جای سوزن انداختن نبود، مردم از در و ديوار خانه بالا ميرفتند و همگی بالاتفاق از خصوصيات والای ملا صالح صحبت ميکردند تو گوئی يکباره آنچه که ملا صالح را از نظر مردم انداخته از صفحه ضميرشان پاک شده بود.
ساعت به ساعت بر تعداد مردم و ازدحام آنها افزوده ميشد. آنها ميديدند که از دودکش آشپزخانه منزل ملا دود غليظی بالا ميرود و بخود نويد ميدادند که اين دود از پختن آش نذری متصاعد ميگردد.
چون ساعتی از ظهر گذشت و خبری ازتوزيع آش بين مردم نشد بتدريج صدای اعتراض جمعيت اول از فرد فرد شرکت کنندگان و بعد از مدتی بصورت دسته جمعی شروع شد ولی هنوز از ملا صالح خبری نبود تا همانطور که قول داده بود قبل از توزيع آش نذری برای مردم صحبت کند.
دراين ميان آشيخ احمد از همه عصبانی تر بود و دمبدم ندا در ميداد و ملا صالح را برای ايراد خطبه دعوت ميکرد.
وقتی ملا صالح مطمئن شد که باندازه کافی اهالی محل در حياط منزل او گرد آمده اند از اطاق خود خارج و پس از قرار گرفتن روی يک بلندی، خطاب به جمعيت فرياد زد: "آی اهالی محل و مريدان پای منبر من، فکر ميکنم بخاطر داشته باشيد که من مردی با خدا و متدين هستم وسالهاست که کار ازدواج و طلاق شما را در دفترخانه ام سر و سامان داده و درعين حال با پيشنمازی خود، به مسجد محل شما اعتبار و حيثيت داده و هميشه راهنمای مشکلات شما بوده ام".
همه با صدای بلند فرياد زدند: "همينطور است که ميگوئيد، شما هميشه بهترين راهنما برای مردم اين محل بوده ايد".
ملا صالح ادامه داد: "من هميشه بشما ميگفتم که بشر جايز الخطاست، تنها فرشتگان خطا نميکنند".
جمعيت که شکمشان از فرط گرسنگی ريسه ميرفت و منتظر بودند صحبتهای ملا هرچه زودتر پايان پذيرفته آش نذری بين مردم توزيع شود همگی فرياد زدند: "احسنت، احسنت، صحيح ميفرمائيد".
ملا صالح گفت: "ولی شما با ديدن يک خطا از من، همگی گريختيد و ديگر به مسجد و پای وعظ من نيامديد".
جمعيت که ديگر از فرط گرسنگی طاقتشان طاق شده بود همگی فرياد زدند: "جناب ملا، اشتباه کرديم، خطا کرديم، حق با شماست".
ملا که بمنظور اصلی خود رسيده بود رو به جماعت ادامه داد: "شما نتوانستيد خطای مرا نديده بگيريد، حال من چگونه ميتوانم از خطای شما بگذرم" وبعد اضافه کرد: "من به مريدانی که با يک شاش ترکم کنند و با يک آش دوباره برگردند، احتياج ندارم، حالا بهتر است هرچه زودتر خانه مرا ترک کنيد".
اکتبر ۲۰۰۸
|
|