عصر نو
www.asre-nou.net

او یک فدائی بود


Wed 21 09 2011

کاوه بنائی

روح من چون بادبان قایقی
درافق ها دوروپنهان میشود
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها,هفته ها, ماهها
چشم تودرانتظار نامه ای
خیره می ماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکرسرد مرا
می فشارد خاک دامنگیرخاک
بی تو دورازضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیرخاک
بعد هانام مراباران وباد
نرم میشویند زرخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ ازافسانه های نام وننگ

" مرگ من روزی فرا خواهد رسید" فروغ فرخزاد

پدرم معماربود. پس از پخش اعترافات تلویزیونی رهبران حزب توده در سال ۶۲ دچار حمله قلبی شده فوت کرد.با برادر بزرگم که از اعضای قدیمی حزب توده بود قرابت نزدیکی داشت.از زمان های دور, هنوز من دنیا نیامده بودم. دست به دیوار زندان ها می کشید و انتظار, که چه وقت عزیزانش آزاد می شوند. آن سال های کودتای ننگین دو فرزندش در زندان بودند.

سال ۶۲ وقتی فوت کرد, من و برادرم به اصطلاح از خود, مردم و حکومت مخفی شده بودیم.نتوانستیم در مراسم حضور بیابیم.

دو سال بعد خواهرم حلیمه که از من بزرگتر بود وهوادار سازمان فدائی, به دلیل اینکه دکتر معالج اش نخواست میهمانی شبانه اش را بهم بزند بربالین مریضش حاضر نشد و او با کودکی که زمان تولدش بود فوت کرد. ان روز با مسئولم ذبیح قرار داشتم و بعد از قرار به خانه اش رفتیم تا دستی به در و دیوارش بکشم و رنگ آمیزی کنم . نزدیک تر از ذبیح کسی را نداشتم, اما تا پایان کار حرفی نزدم بعد بغضم را با او در میان گذاشتم.این دومی را هم نتوانستیم حاضر شویم و مرهمی بر دل های زخمی باشیم.

۳ سال بعد, کشتار تابستان ۶۷ پابان یافته بود ما ( خواهر و برادر کوچکترم و من) در زندان بودیم. برادر بزرگم دستگیر نشده بود.مادرم طاقتش تمام شد وبار سفر بست.این را هم نتوانستیم و...

سال ۸۳ میهن را ترک کردم. ۴ سال بعد برادر بزرگم که معلم همه ما بود با پشت سر گذاشتن آن سال های درد آور زندگی مخفی, که چندین سال طول کشید,و عاقبت در زمان خاتمی و روی کارآمدن اصلاح طلبان, بسیاری از دستگیر نشده هاو تحت تغقیب ها, با شرایط بوجود آمده, احضار و بازجوئی سرپائی شدند. به برادرم پیغام دادند موردی ندارد خود را معرفی کند. پاسخ داد آدرس مرا دارید اگر قابل پیگرد هستم دستگیرم کنید. که موضوغ به علت کهولت سن و بیماری هایش منتفی شد. سال ۸۷ زندگی را که سراسر رنج و درد اما عشق به زحمتکشان بود, بدرود گفت.

امروز, طبق معمول ۸ سال است از طریق تلفن جویای احوالشان هستم, تماس گرفتم. نوه من نازلی با ان زبان شیرینش کلی سر به سرم گذاشت. از حال مادرش پرسیدم, گفت باشگاه رفته است. چندین بار با دخترم تماس گرفتم, چواب نمی داد نگران شدم. اخر پاسخ داد اما پس از تماس صدای همسرم را شنیدم. می دانستم در این ساعت همسرم سرکارش است. با تغجب گفتم کجا هستید؟ به آرامی پاسخ داد, فوت کرد, راحت شد. یک سال بود درد می کشید. بار آخر که با خواهرم صخبت کردم روحیه اش عالی بود کلی با هم خندیدیم. برای زیستن دست و پنحه نرم کردن با سرطان, عاقبت مرگ پیروز شد. به همین سادگی ,او مرد.

پدرم معمار بود. اما مادرم در آفرینش همتا نداشت. ۱۴ فرزند به دنیا آورد. به ترتیب ۳ سال به ۳ سال, یک پسر , دو دختر, من بین دو خواهرم حلیمه و صغری هستم که ماندم. قبل از من و بعد از من بار سفر بستند و مانده ام این وسط, دور از میهن, رفقایم, و خانواده, در غاری زندگی می کنم که نمی توانم بگویم بر من چه می گذرد. امروز سرتاسر خیابان کازالینا شهر رم را اشک ریختم.

انقلاب که شد, همه به نوعی پای در مسیری گذاشتند. علیرغم این که در خانواده توده ای پرورش یافته بودیم, قبل از این که در جنگل انسان ها, سیاهکل تولد یابد, سوسیالیسم توسط پیروانش در منزل ما نشو و نما می کرد. اما ما سازمان را پذیرفتیم و ارابه زندگی را پیش بردیم. دیروز او را به خاک سپردند. او یک فدائی بود.

کاوه بنائی رم