کولی وشانه...
Sat 3 09 2011
ویدا فرهودی
کولی وشانه نوبتی آتش یه خشک و تر زدم
بر دشمنم نـِـی! بر خودم، عاصی شدم خنجر زدم
دشنه چو شریان را گشود، برغلظت ماتم فزود
امیدرا خشمم ربود ! پس ضربه ای دیگر زدم!
"من"از"من"ِ پیشم گسست، آیین همراهی شکست
رویا درِ دیدن چو بست،کوچیدم و پر پر زدم
رفتم که از یادش بَرَم،ابریشم باور دَرَم
بر خاطراتم بی هوا، یا واهمه نشتر زدم
تا ماجرای عاشقی، راهی شود چون قایقی
بر بیکران نیستی، طغیان به چشم تر زدم
از ماجرای میهنم، آن پاره ی جان و تنم
بگذشتم ودیوانه وش،بر غربِ بی پیکر زدم
رفتم که در بیگانگی،یابم ره فرزانگی
اما سیه در سایه ها، تردید بر باور زدم
خاکسترم تکثیر شد، رویا بر آن تصویر شد
نفتی ز اشگ افشاندمش، آتش به خاکستر زدم!
باور نداری جستجو، کن خاطراتت را بگو
در بودنت کی کوبه ای بر یک در دیگر زدم!
جز میهن گوهر فشان،گنجی نمی باشد نهان
عاری شود تا از خطر،بر باورم اخگر زدم
بر عشق بـُد ایمان مرا ، تا انتها عصیان مرا
آزادگی تا سر کشد،تیشه به خشک و تر زدم!!!
ویدا فرهودی
پاریس-تابستان ١۳٩٠
|
|