روزهایی که می گذرد
Sun 7 08 2011
آزاده بی پروا
پر آوازه ترین دشت ها را
باید خواند
در هیاهوی بادهای وحشی
و در ایثار گلبرگ هایی که همراهیش می کنند
وقتی دیگر صدایت را گوش شنوایی نیست
فواره ی سیاه حسرت
به اوج می رسد
و خواب خرگوش های شب
آن قدر سهمگین شده
که همیشه تاریکی بهترین است
و دلی خاطره ای را محک نمی زند
در این همهمه ی غریب واپسین
که پیش از هر طلوعی
گریبان گیر سکوت است
آن جا که شهاب سنگ ها هم
سنگ می بارند و نه نور
و زمین در خود می شکند
بی خویشاوندی در پی اش
و نقاب هایی که از آسمان آویخته اند
یک به یک بر چهره ها می افتد
و سایه ها
مرگ را باور می کنند
آنجا که اعتماد ,بخار می شود
و سرزده ترین خورشید را باید
از پس این شب های آهسته ران
منّت کشید
قافله ای که تا مضراب ماه می نوازد
لنگر می اندازد
و صبح, خواهی دید
که کشتی در گِل فرو رفته
آن چنان عمیق
که چاره ای جز ماندن
و فرو خوردن بغض هزاران حرف
دیگر نیست
آن جا که
مرگ هر سایه ای را
باید
به باور سپرد
امرداد 1390
|
|