«سادگی» و «فراموشی»
دو شعر
Thu 4 08 2011
محمد حسن صفورا
سادگی
طالش ها
آواز می خوانند
گرگ ها می رقصند
جنگل ها
پروانه ها
در نسیم
می نوازند
در زنگوله بره ها
می آویزم
با هی هیِ چوپان
به سلاخ خانه
می روم
آه
عشق های سرزمین من
خونین تر از
قلب زندانیان است
دردناک تر از
امید اعدامیان
چه سرنوشتی
سیاوش
خاکستر می شود
بی هیچ شعله ای
فراموشی
اشتباه می روی
فاصله ها
زیاد می شوند
زمان کوتاه تر
راهی نمی ماند
باید بدوی
با کوله باری تلخ
هیچ قطاری
به انتظار تو
نمی ماند
الا
قطار قدم های تو
که در هزاره ماقبل
گیر کرده است
با مغزی از چلغوز
که در تابوتی
میخ شده است
باید بدوی
از دریا ها بگذری
شاید
در اینسوی تاریخ
قطاری برای تو
زوزه می کشد