عصر نو
www.asre-nou.net

گابریل گارسیا مارکز

پایداری درعشق تاپای مرگ

ترجمه: علی اصغر راشدان
Mon 1 08 2011

سناتوراونسیموسانچزبازن زندگیش روبه روکه شد،تاپیش ازمرگش،شش ماه ویازده روزناپدیدبود.در «رزنشتوک»(درختهای رز)والی،آبادی ئی فریبنده وکوچک باهاش آشناشد.آبادی شبهاپناهگاه کشتیهای قاچاقچی وروزهاخلیج متروک بی استفاده ای زیرپرتوخورشیدسوزان بود.کناردریامانندی روبه خشکی وبلااستفاده وآنقدر
بیهوده وپرت افتاده بودکه هیچکس بهش مشکوک نمیشد.کسی میتوانست آنجاساکن باشد که ازپسش برآمده بود،
کسی که توانسته بودتقدیرخودرادگرگون کند.نام آبادی شبیه یک شوخی بود،تنهارزی که توآبادی دیده شده بود، رزی بودکه سناتوراونسیموسانچز،شخصیت برجسته،بعدازظهری که بالاورافاریناآشناشده بود،باخودآورده بود.
درتمام چهارساله برگزاری مبارزات انتخاباتی،این مرحله ای اجتناب ناپذیربود.پیش ازظهرهاکاروان محل سکونت صحنه روغنکاری بود.بعد کامیون به سراغ بومیهای مزدورکه توآبادیهاگماشته شده بودندتا درمیان مردم بگو مگو وتبلیغ کنند،میرفت.کمی پیش ازیازده،باموزیک وآتش بازی ونمایشهای حاشیه ای دنبال میشدواتوموبیل توت فرنگی رنگ وزارتی به نمایش گذاشته میشد.سناتوراونسیموسانچزتواتوموبیل سردش،فارغ اززمان ومکان نشسته بود. درش راباسختی بازکرد،هوای آتش گرفته اورادرخودکشید.پیرهن مخمل طبیعی بیرنگ سوپی رنگش ورم آورد. خودراسالهاپیرتروتنهاترازچهل ودوسالگی سن واقعیش حس کرد.زند گیش به بهترین وجه میگذشت.بانبوغ وتقدیر
دررشته مهندسی ذوب فلزات د کتراگرفته وپیگیرخوشبخت مطالعه وتااندازه ای مترجم کلاسیکهای لاتین بود.با روشنفکری آسمانی ازدواج کرده وپنج بچه ازش داشت.همه اهل خانه خوشبخت واوخوشبخترینشان بود،تا این که سه ماه پیش اعلام شد اوشب تولد مسیح آینده خواهد مرد.
به خاطرآماده شد ن برای گردهمآئی عمومی پایانی،خانه ای آماده شد تاسناتورتنها یک ساعت درآن رفع خستگی کند.سناتوربه محل خواب که رفت ،یک رزطبیعی،تنهارزطبیعی که درزند گی صحرائیش به دست آورده بود،توآب آشامیدنی گذاشت.نهارش راکه خوراک رژیمی ذرت بودوباخودآورده بود، خورد.برای اینکه بتواندبرنامه جاودانی زنش رااجراکندوتمام روزدرانتظاربماند،درساعتهای پیش روقرص های آرامبخش بیشتری بلعیدودردانتظارش راتسکین داد.پنکه برقی راکنارننویش گذاشت،یازده دقیقه توگرگ ومیش رزی رنگ لخت درازکشید.سعی کردباغرقه شدن توسرگرمی فکری،درضمن به خواب رفتن،فکرش رااز شراندیشه مرگ خلاص کند.غیرازپزشکهاهیچکس نمیدانست اوبه مراجعه دائمی پزشکی محکوم است.تصمیم گرفته بودرنج پنهانش رابدون آگاهی هرموجودزنده ای وبه تنهائی تحمل کندوبه نوعی ازاین تیرگی خا ص احساس شرم نکند.
ساعت سه بعدازظهررفع خستگی کرده بود.توشلوارتمیزکتان خام وپیرهن رنگ آمیزی شده باگلهاوروحیه آرامش یافته باقرصها،دوباره درمیان جماعت ظاهرشد.میل به آزادی کامل درش اوج گرفته بود.همانطورکه حد س زده بود،فرسایش مرگ خیلی موذی بود.ازتریبون بالاکه رفت،به خوشبختی کاذبش مشکوک شد.دستهاش میلرزیدند. بومیهای پابرهنه که باسختی وبی میلی گچهای داغ میدانهای کوچک راتاب می آوردند،مثل همیشه بادلسوزی همراهیش نکردند.بادستهای نفوذناپذیرتشویقشان کرد.ازخشم خفه میشد،بدون ایماوشاره شروع به سنخرانی کرد.
نگاهش رابه دریا وهرم گرمای روبه روخیره کرد.صدای سنجیده عمیقش ویژگی آب ساکن راداشت.فراگرفته های حفظ کرده بارها تکرارشده ذهنش رامرورکرد.درواقع پذیرش بی چون وچرای کشف فردیش ازکتاب چهارم «مارک آولرز» درموردجایگزینی حافظه،هدف نهائیش بود:
« مااینجائیم که طبیعت رابه زانودرآوریم.»
وتمام این سنخ اعتقاداتش رابایکدنگی بیرون ریخت:
« مادیگربچه های سرراهی سرزمینمان نیستیم؛یتیم های خدایان،دراوج تشنگی ودرمعرض بادوبوران نیستیم، تبعیدیان به سرزمین شخصی خودمان نیستیم.ماد گرگون شده ایم،خانمهاوآقایان،مابزرگ وخوشبخت شده ایم.»
درهمه حال وهمه جااینها فرمولهای سیرکش بودند.سخنرانی کردوآجودانهاش دسته های پرنده های کاغذی رابه هوا پرتا ب کردند.جانوران مصنوعی محیط زند گی راتسخیرکردند.روی تخته های تریبون وگستره سطح دریاپخش شدند.کلاه نمدی های دیگرازروی کامیونهاودرختهای نمایش آنهارامیگرفتندودرزمین گوگردی پشت سرجماعت میکاشتند.سرآخربه نمائی مقوائی باخانه هائی درخشان وپشت نمای سنگی،پنجره های شیشه ای،باکلبه های پنهان فقیرانه که نمادواقعیت بود،رسیدند.
سناتوربادونقل قول سخنرانیش راادامه دادوحالت محل رادگرگون کرد.وعده آوردن موتورهای بارانزا،جعبه های حمل ونقل جوجه روی میزحیوانات،آب نمک شفابخش باگیاهان کمکی درآن،توسعه خرده گچ های دیواراطاقها وبنفشه های سه رنگ برای کنارپنجره هارابه مردم داد.دنیای روءیاهاش راپایان یافته که دید،باانگشتش اشاره و فریادکرد:
« مااینطورخواهیم شدخانمهاوآقایان،ملاحظه می فرمائین!مااینطورخواهیم شد‍!»
تماشاچیهابرگشتند،یک کشتی بخارازکاغذهای نقاشی شده از پشت سربه خانه ها نزدیک میشد.کشتی ازبلندترین خانه های شهرمصنوعی بلندتربود.تنهاسناتورمتوجه شد که آبادی هم ازمقواهای درهم فشرده است.بارهارنگ ونقاشی کرده وساخته وجابه جاشده وخیلی کهنه وخاکی وشبیه « رزنشتوک» والی فعلی شده بود.
نلسون فارینادر تمام دوازده سال،برای اولین باربه سناتورخوشامدنگفت.درازشده توننویش سخنرانی راگوش داد. دراستراحت میانه روزش زیرشاخ وبرگ تازه خانه ای ساخته شده باچوبهای کم ارزشش بود.خانه رابادستهای داروفروشش ساخته وبازن اولش چهاربخش کرده بود.اززندان « کاینه»شهراصلی گویان فرانسه گریخته بود.تویک کشتی بخارباری محلی عادی باخانمی سیاه پوست کفرابلیس خیلی زیبا در«پارامایبو»آشناشده بود.بادختری هم که ازش داشت،تو«رزنشتوک»والی پیداش شد.کمی بعدزن بامرضی طبیعی مرد.ازاینکه دیگران را ازدست میداد چندان رنجی هم نکشید.ازتنهاباغچه گل کلم خودتغذیه میکرد.کارهای جورواجوردیگری هم میکرد.بانام هلندیش تو گورستان محلی د فن شد.دختررنگ وشکل اووچشمهای وحشتزده مایل به زردپدرش رابه ارث برده بود.پدربه همین دلایل حد س میزد زیباترین زن جهان راپرورش داده است.
سناتوراونسیموسانچزباراول درمبارزات انتخاباتی برنده که شد،نلسون فارینا ازش خواست که درگرفتن یک برگ هویت ساختگی شخصی کمک وازمحاکمه نجاتش دهد.سناتوربامهربانی درخواستش راردکرد.نلسون فاریناسالها کوتاه نیامدودرهرفرصت وگفتگوئی درخواست بیموردش راباعناوین تازه مطرح میکردوهمیشه هم جوابی مشابه میگرفت.این بارتوننویش درازکشیده ماندوبه زبان فرانسه زیرلب زمزمه کرد:
« قاچاقی زندگی کردن وزیراین آفتاب وگرماپوسیدن.»
تشویق های پایانی راکه شنید،سرش رابلندکردوازبالای پرچین چوبی ستونهای تکیه گاه ساختمانها،اسکلت درختها
بازیگران پنهان سیرک،کشتی بخاری که روآب سرمیخوردراازپشت سرجماعت دید.خشمش رافرودادوگفت:
«لعنتی!حراف سیاست باز!»
سخنرانی سناتورتمام که شد،باعنوان برنده درمیان موزیک وآتش بازی واردیکی ازراهگذرهای آبادی شد.مردم آبادی دوره ش کردندوازگرفتاریهاشان گفتند.سناتورباخوش خلقی حرفهاشان راگوش وهمیشه وبه شکلی اعتمادشان راجلب میکرد.مردم احساس ناراحتی نمیکردند.یکی ازآنهازنی بودکه باشش بچه کوچکش سرراه رو سقف خانه ش چندک زده بود.خودرابه سروصداوتوفان گردوخاک رساندتاگوش شنوائی پیداکند،گفت:
«من خواسته زیادی ندارم آقای سناتور،فقط یه الاغ میخوام که بتونم باهاش ازچاه آب بالابکشم!»
نگاه سناتورروشش مقام مسئول خاک آلودمتمرکزشدوگفت:
«شوهرت کجاست؟»
زن خوش سیما گفت« اون توجزیره« آرویا»تقدیرشوجستجومیکردویه خارجی پیداکرد،یکی ازاونائی که مرواری تودندوناشون میذارن.»
جواب زن خنده ازلبها ربود.سناتورتصمیمش رااعلام کرد«خیلی خب،توبه الاغت میرسی.»
کمی بعدیکی ازآجودانهایک الاغ بارکش واردخانه زن کرد،بارنگهای گوناگون چیزهای درهم برهم روپهلوهاش نوشته شده بودتاهیچکس فراموش نکند که الاغ هدیه سناتوراست.
درفاصله اندکی توراه سناتورامتیازهای کوچک دیگری هم اعطاکرد.اضافه براینها، بیماری که تختش راجلودرو سرراه گذاشته بود،ازکنارش ردکه میشد،شخصایک قاشق داروتودهنش ریخت.درگوشه انتهائی ،ازمیان چوبهای پرچین،نلسون فاریناراتوحیاط وتوننویش دید،تیره واندوه زده بود.نزدیک شدوغیردوستانه باهاش خوش وبش کرد.
« چطوری؟»
نلسون فاریناتوننویش چرخیدواورابانگاه یاس آورش درهم پیچید وگفت« متشکرم»
دخترش صدای خوش وبش راکه شنید،بیرون آمدوداخل حیاط شد.روپوش معمولی چسبان « گوایرا»ئی پوشیده بود.سرش باحلقه گیس های بسته شده تزئین شده بود.خورشید صورتش رالکه دارکرده بود.قیافه ولنگارش نشان میدادکه خوشکل ترین زن جهان است.سناتورنفسش راتوسینه حبس کردونالید:
«یه تکه رعده!خداچی آفریده!»

نلسون فاریناآن روزغروب بهترین لباسهارابه دخترش پوشاندوفرستادش سراغ سناتور.نگهبانها باتفنگهای شکاری وسط خانه چرت میزدند.دخترراروتنهاصندلی سرسرابه انتظارنشاندند.سناتورتواطاق پهلوئی باعالیجنابهای «رزنشتوک»والی خلوت کرده بود.دورهم جمع شان کرده بودتا واقعیتهائی راکه توسخنرانیش پنهان کرده بود،بی پرده باهاشان درمیان بگذارد.این عالیجنابهاهمه مشابه بودندوهمیشه باهم به این آبادی صحرائی می آمدندتانشست های شبانه سناتورنچسب رازنده نگاهدارند.پیرهن سناتورازعرق به تنش چسبیده بود.سعی کردباپنکه که مثل مگس تواطاق خواب آلودوزوزمیکرد،خشکش کند.گفت:
« طبیعیه که ماپرنده کاغذی نمیخوریم.شما ومن امروزوکناراین درخت وپرنده وتواین خانه گه مزخرف میدونیم،
تواین روزکه توچشمه هاش به جای کرم خرچنگ وول میخوره،امروزشماومن کمترین دست آوردروداریم،درست
نمیگم؟»
هیچکس هیچ جوابی نداشت.سناتوردرطول صحبتش یک تقویم رنگی راپاره کردوپروانه ای کاغذی ازش درست کرد.پروانه راناخودآگاه جلوی پنکه رهاکرد.پروانه تواطاق به پروازدرآمدوازدرنیمه بازگذشت.سناتوربارضایت خاطروتاحد مرگ مسلط برخود،حرفش رادنبال کرد:
«لازم میدونم بازم تکرارکنم،شمابه اندازه کافی میدونید که انتخاب دوباره من بهترین معامله واسه شماست،واسه منهم.اون آب گندوعرق بومیها واداربه موندنم کرده،شمام ازهمین راه زندگی تونوادامه میدید.»
لاورافارینابیرون پریدن پروانه کاغذی رادید.تنهااومتوجش شد،نگهبانهای سرسراباتفنگ روشانه،رونیمکت خواب بودند.پروانه کاغذی کاملاازهم بازشدوباشدت به دیوارخوردوبه دیوارچسبیده ماند.لاورافاریناسعی کردازدیوارجداش کند.یکی ازنگهبانهادراثرتشویقهاتواطاق پهلوئی بیدارشدومتوجه تلاش بیهوده لاوراشد،درفاصله دوخواب گفت:
« نمیشه جداش کرد،اون رودیوارنقاشی شده.»
مردهاازاطاق گردهمآئی بیرون که آمدند،لاورافارینادوباره نشست.سناتوردستگیره دردست،توآستانه ایستاده ماند،
لاورافارینارادید،سرسراخالی که شد،پرسید:
«اینجاچی کارداری ؟»
لاورافارینا به زبان فرانسه گفت:
«پیغام پدرموآورده م»
سناتورمتوجه قضیه شد.نگهبانهای خفته رابراندازکرد.لاورافاریناراخوب وارسی کرد.زیبائی خارق العاده ای ،مثل مرضی که برخودش مسلط بود،اورادرخودگرفته بود.تصمیم گرفت تکلیفش رابامرگ روشن کند.گفت:
« بیاتو.»
لاورافاریناشگفتزده تواطاق ایستاده ماند.هزارهااسکناس،مثل پروانه پرپرزنان،توهوامعلق بودند.سناتورپنکه رابه کارانداخت وگذاشت که اسکناسها رواشیاء اطاق فروریزند.خندیدوگفت:
« می بینی؟پروازمزخرفاته!»
لاورافاریناروچارپایه ای نشست.پوستی نرم وحساس به رنگهاوآفتاب سوخته وخالی ازظرافت داشت.گیس هاش
یال قاطری پرپشت بودندوچشمهای فوق العاده بزرگش چراغ وارمیدرخشیدند.سناتورپرتونگاهش رادنبال کردوسر
آخررزگوگردی راکه باخودآورده بود،درهم فشردوگفت:
«این یه رزه.»
لاورافارینابانشانه ای ازدرماندگی گفت« آره،من رزهاروتو«ریوهاخا»شناخته م.»
سناتورضمن حرف زدن درباره رزوبازکردن د کمه های پیرهنش،روتختخواب صحرائی نشست.روسینه وحدودهای زیرقلبش به تقلیدازدزدهای دریائی،پیکانی که قلبی راسوراخ کرده بود،خالکوبی شده بود.پیرهن
خیس راروزمین پرت کردوازلاورافاریناخواست که دربیرون آوردن چکمه ها کمکش کند.لاوراجلوتخت چوبی
زانوزد.سناتورمتفکرانه براندازش کرد،ضمن بازکردن بند کفشش،ازخودش پرسید:
« این ملاقات هردوشان را خوشبخت میکند؟»
به لاوراگفت« توهنوزکودکی انگار!»
لاوراگفت « باورنمیکنید،توآوریل نوزده ساله میشم.»
سناتورکنجکاوشد « توکدوم روزش ؟»
لاوراگفت « روزیازدهم.»
سناتورخودراسرحال ترحس کرد،گفت:« ماقوچیم» وباخنده اضافه کرد« واین علامت تنهائیه»
لاورافارینابه گفته سناتورعلاقه ای نشان نداد.نمیدانست چگونه بایددرآوردن چکمه راشروع کند. سناتورهم نمیدانست بایدچگونه بالاوراشروع کند،درامورعشق های نامنتظره مهارت نداشت.به علاوه،متوجه بودکه خواستگاهی بی ریشه دارد.لاورافارینارابین زانوهاش گیرانداخت که باسرعت پیروزشود.دراوپیچیدوخودرا به پشت روتخت انداخت.متوجه شدلاوردرزیرلباسهای روئیش لخت است.تنش سیلی ازبوی تیره حیوانی وحشی رابا خود داشت.قلبش باشدت می تپید.پوستش راعرق سردی درخودپوشانده بود.سناتورنالید:
« هیچکس مارادوست نمیدارد.»
لاورافاریناخواست چیزی بگوید،امانبودن هواراه نفسش رابند می آورد.سناتورکنارخوددرازش ولامپ راخاموش کرد. اطاق درحالتی نیمه تاریک رزی رنگ فرورفت.لاورابامصلحت اندیشی خودرابه دست تقدیرسپرد.سناتورمدتی مغازله کردوبوسیدش.لاوراسعی میکردبادستهاش مانع لمس شدن جای خاصش شود.سناتورجای خاصش راپیدا کردو فشارداد،به مانعی فلزی برخورد،گفت:
« این چیه اینجات؟»
« یه قفله.»
سناتورباخشم گفت« واسه چی اون مزخرفواونجاست؟»
وسراغ چیزی که دقیقادنبالش بودرا گرفت:« کلیدش کجاست؟»
لاورافارینانفس راحتی کشیدوگفت:« پیش پدرمه.بهم گفته بهتان بگم که بایدیه گواهی کتبی باامضاء تون واسه برطرف کردن قضیه اقامتش،بایه پیک واسه ش بفرسیتن تاکلیدوبگیره وبیاره.»
سناتودرخودپیچیدوبالب ولوچه آویخته زیرلب من من کرد« پست فطرت خروس فرانسوی!»
چشمهاش رابست که خودراآرام کند،توتاریکی فرورفت ودرخوداندیشیدودرذهنش مرورکرد:
« اون یاالان مال توست،یامال دیگریه!لب کلام:مرگ میرسه وبعدش هیچ اسمی ازت باقی نمیمونه.»
منتظرماندتاتب وتابش برطرف شدوپرسید:«یه چیزی روبهم بگو،توچقد منومی شناسی ؟»
«واقعیت روبگم؟»
« واقعیت روبگو»
لاورافاریناجرات پیداکردکه واقعیت رابگوید:«خب،میگن شماازدیگرون ناجورتری،واسه اینکه بادیگرون فرق
داری.»
سناتورناراحت نشد.مدت زیادی باچشمهای بسته توسکوت فرورفت.چشمهاش راکه بازکرد،انگارازشرپنهان ترین
غرایزش خلاص شد.سرآخرگفت:
«عجب رعدوبرقی!ازحقه های پدرت بگوتامن ترتیب تنظیم گواهی اقامتشو بدم.»
لاورافارینا گفت« اگه شما بخوای،خودم کلیدومیگیرم ومیارم.»
سناتوراوراعقب کشیدوگفت« کلیدوفراموش کن،مدتی بامن بخواب.آدم تنهاکه هست،خوبه یکی روکنارش داشته باشه.»
لاورانگاهش رابه رز دوخت وسرش راروشانه سناتورگذاشت.سناتوربه کمراوپیچیدوصورت خودرازیربغل جوان وحشی پنهان کردوترس رادرخود کشت.
شش ماه ویازده روزبعددرحالتی مشابه،درهم شکسته ودرگیرباناراحتیهای ناشی ازلاورافارینا،گریان ازخشم این که بدون اوباید بمیرد،مرد.....