دو شعر برای یک سرزمین
Sat 9 07 2011
محمد حسن صفورا
دلبران مهاجرند
چه سرزمینی داریم
گل هایش را
هرس می کنند
عروسان
به خانه بخت نمی روند
زنگیان سیاه مست
بلند گو دارند
شاعران
غمگین و بی پولند
شعر را
به خزف نمی خرند
چه سرزمینی داریم
جای الف
با قاف عوض می شود
سگان
نگهبان ویرانه اند
آسمان
سنگ می بارد
دختران خونینند
خانه را
زندان می کنند
مرد
به بالین زنش می میرد
زنان
رئیس یتم خانه می شوند
چه سرزمینی داریم
عاشقانش مرده اند
دلبران مهاجرند
گورستان ها
قرق می شوند
بهشت
به شرط خیانت است
چه سرزمینی داریم
شاعرانش
غمگینند
از اجاره خانه می ترسند
******
فردا را خواهم دوید
چقدر
می چرخم
زمانه ایستاده است
دیروز
از لنینگراد
به بخارا
امروز
از پطرزبورگ
به پاریس
فردا
از تهران
به لندن
پس فردا
از دی سی
به استانبول
باکو
یادم نمی رود
در تبریز
خواهم مرد
آنجا
عشق
فریاد می زند
شمس
در خانه
پنهان است
در جستجوی ماه
نخواهم بود
در تبریز
خواهم مرد
اگر
اوین کودکستان
شود
رشدیه
ازقبر برخیزد
دخترم
به زبان خودش
بنویسد
چقدر می چرخم
زمانه ایستاده است
فردا را
خواهم دوید
تهران تیرماه 90