عصر نو
www.asre-nou.net |
با کنجکاوی، به خواندن متن آمده در زير سرتيتر ادامه می دهد ( به حول و قوه ی الهی و با هوشياری کامل، توطئه ی ضد انقلاب نقش بر آب شد و ضبط صوتی که در کيف انقلاب بوده است ، نشان می دهد که "جيمزباند سر خود" با شليک چند گلوله...). روزنامه را به گوشه می نهد و استکان چای را پيش می کشد و شيهه کشان با خودش زمزمه می کند: آی اسب ها! آی اسب ها! چند سال پيش از انقلاب برای ادامه ی تحصيل به خارج رفته بود و پس از پيروزی انقلاب که برای خدمت به وطن بازگشته بود، در کارگزينی اداره با دوستی قديمی رو به رو شده بود که در اولين نظر، سبيل های پرپشت آن دوست ، مانع بجا آوردنش شده بود و همان بجا نياوردن و تأخير و ترديد در سلام و احوالپرسی، انگار باعث شده بود که آن دوست، او را هم در شمار دشمنان "سبيل" ش به حساب بياورد و با اين جمله که :" به به! آقای ضد انقلاب! حالا ديگه ما را بجا نمی آوری!" و "تا حال کجا تشريف داشتين؟!" به استقبالش برود و او، تا بيايد دهان بازکند و پاسخ دوست قديمی اش را بدهد، به ياد خوابی بيفتد که شب قبلش ديده بود و لگد هائی که در آن خواب، بر گرده ی اسبی کوبانده بود که از جايش بر جهاند و اسب برنجهيده بود و سم بر زمين کوبانده بود و شيهه کشيده بود و از دهانش خون فواره زده بود و از جای سم هايش، غباری برخاسته بود وهمه چيز را در خود فرو برده بود و همان دوست با همان سبيل های پرپشت ، از دل آن غبار، همچون اژدهائی هزارسر، بيرون زده بود و... چند هفته بعد، ميان احساسی از خواب و بيداری، بازهم "سبيل" به سراغش می آيد و در ميان شعله و دودی که از چشم ها و گوش ها و دهانش بيرون می زند، پس از آنکه با احتياط فضای اتاق را از زير نظر می گذراند و مطمئن می شود که به غير از او کسی در آنجا نيست، پچپچه وار می گويد:" بالاخره، نگفتی که با ما هستی يا با دشمن ما؟!". و او در حالی که دسته ی صندلی را محکم چسبيده است و به علامت دوستی لبخند می زند، تلاش می کند خودش را از درون کابوسی که اينبار در بيداری به سراغش آمده است بيرون بکشد که "سبيل" پا به درون اتاق می گذارد و با نگاهی توأم با تهديد درچشم های او خيره می شود و می گويد: - به چه پوزخند می زنی! به انقلاب مردم؟! و او دسته ی صندلی را رها می کند و از جايش بر می خيزد و مانند همان اسبی که در خوابش ديده بود، سر و گوش و يالی تکان می دهد و دست هايش را بلند می کند و روی دو تا پاهايش می ايستد ، اما پيش از آنکه قدمی بردارد، دراز به دراز فرو می خسبد و رگه ای از خون از دهانش بيرون می زند که ناگهان فرياد "سبيل" او را به خود می آورد: لا مذهب! خون! خون! خون! کدام خون؟! و " سبيل" اين بار بلند تر از دفعه ی قبل فرياد می زند: خونی که از دماغت بيرون می آيد! به سرعت، انگشتان دست هايش را کاسه می کند و جلوی دماغش می گيرد و دارد از زمين بلند می شود که "سبيل" بازهم بلندتر از دفعه ی قبل فرياد می زند: مواظب باش روی زمين نريزد! مواظب است، اما تا خودش را به دستشوئی برساند، انگار چند قطره ای روی زمين می ريزد، چون وقتی صورتش را زير آب شير می گيرد، صدای "سبيل" را می شنود که دارد فرياد می زند: شاه غلام!...... شاه غلام!........ شلنگ!.... شلنگ! شاه غلام، آبدارچی قبل از انقلاب اداره شان بود که در بعد از انقلاب، شده بود رئيس انجمن اسلامی و هر لکه ی قرمز رنگی را که روی زمين می ديد، با شلنگ آب می افتاد به جانش و می گفت: خون ضد انقلاب است. بايد کر ببندم! شاه غلام، پس از انتساب به رياست انجمن اسلامی، گفته بود که از اين پس نبايد او را "شاه غلام" صدا بزنند. چون، اسم واقعی اش، شاه غلام نيست. "شاه غلام"، اسمی بوده است که شاه ، به زور، روی او گذاشته است و او هم از ترس آنکه مبادا شکم زن و بچه هايش گرسنه بماند، اعتراض نکرده است. و گرنه، اسم او، "غلام علی" است. بعد هم، فرياد زده بود " صلوات! ". و همه صلوات فرستاده بودند و از آن زمان به بعد، "شاه غلام " ، شده بود " غلام علی". وقتی، رئيس اداره را، به دادگاه کشانده بودند، شاه غلام را به عنوان شاهد، احضار کرده بودند و در دادگاه، چشم در چشم رئيس قبل از انقلابش دوخته بود وگفته بود: بعله! اين آقای رئيسی که می بينيد و الان خودش را به موش مردگی زده است، صبح و شب، مجبورم می کرد که دندان هايم را مسواک بزنم. ريشم را بتراشم. اودکلن فلان و بهمان بزنم. کراوات بزنم. دخترها و پسرهايم را به دانشگاه بفرستم. در دانشگاه هم، افرادی مثل همين آقای رئيس بودند که نمی گذاشتند دخترهای مسلمانی امثال دخترهای من، حجاب اسلامی داشته باشند. در همان دانشگاه بود که يکی از پسرهايم را مجبور کرده بودند که کمونيست بشود و بعد هم برود و توی تظاهرات شرکت کند و شيشه ی اتوبوس های شرکت واحد را بشکند و به زندان بيفتد و و بعد هم .... خون که بند می آيد، دست و صورتش را می شويد و از دستشوئی بيرون می آيد. راهرو شلوغ است. کارمندها از اتاق هايشان بيرون آمده اند و در ميان آنها، شاه غلام را می بيند که شلنگ را بر گردن "سبيل" انداخته است و دارد اورا به دنبال خودش می کشاند و فرياد می زند: هی بهش می گم که به من نگو شاه غلام! هی می گه شاه غلام! هی می گه شاه غلام! راهرو را از زير نظر می گذراند. راهرو- مثل يکی از خواب هايش- پر شده است از اسب؛ ناگهان از جايش می جهد و در حالی که به شاه غلام حمله ور می شود، شيهه کشان فرياد می زند: آی اسب ها! اسب ها! برخيزيد! بر جهيد! پرواز کنيد! تا بيايد و دستش را به يقه ی شاه غلام برساند، مشت پتک شده ی شاه غلام، کوبيده می شود توی دهان او و راهرو، پرمی شود از صدای شيهه ی اسبانی که روی پاهايشان بلند شده اند و با دست هايشان، آبی آسمان را می خراشند و از جای هر خراش، برقی می جهد و رعدی می غرد و باران فرو می بارد: باران خون؟ خون بارانش را خوب بياد نمی آورد، اما بياد می آورد که جسد به خون آغشته ی او را تحويل کميته داده بودند و چون به غير ازسوابق دوستی اش با انقلاب، مدرکی که دال بر ضد انقلابی بودنش باشد، پيدا نکرده بودند، از اداره اخراجش کرده بودند و چند سالی هم در زندان نگهش داشته بودند تا وقتی که بيرون می آيد، از ديگران بشنود که " سبيل" به مقام رياست رسيده است و شاه غلام ، تا پست معاونت اداره بالا رفته است و ... حالا، سال ها پس از آن روزها است که دارد در خيابانی از تبعيد قدم می زند و به چونی و چرائی دوستی اش با انقلاب می انديشد که ناگهان، شخصی در رو به رويش ظاهر می شود و او را بغل می کند و پس ازماچ و بوسه کردن های فراوان، می گويد: بالاخره، گيرت آوردم! لال و گيج و منگ ايستاده است و نمی داند که چه بايد بگويد که آن شخص شروع می کند به غش غش خندديدن و می گويد: چی شده! منو نمی شناسی؟! خودش را پس می کشد و می گويد: خير. آن شخص بازهم غش غش می خندد و می گويد: حسابی ترسيدی! از چه؟! از شلنگ! همان شلنگی که انداخته بودم دور گردن او و می کشاندمش طرف مستراح! يادت آمد؟! شلنگ؟ بعله شلنگ! انداخته بودم دور گردن اون رفيقت ديگه! اسمش چی بود؟! کمی عقب می کشد و هيکل آن شخص را از نظر می گذراند. سر طاس، عينک زره بينی، کروات، صورت دو تيغه تراشيده شده و کيف سامسونتی در يک دست و در دست ديگرش ، تکه ای کاغذ که روی آن کلماتی نوشته شده است و ... دارد با خودش فکر می کند به شباهت های احتمالی آن هيکل با شاه غلام اداره شان که غش غش خنده ی هيکل دوباره بلند می شود: خب! بالاخره شناختی منو؟! راه می افتد و می گويد: - خير. مثل اينکه اشتباهی گرفته ايد. من شما را نمی شناسم آقا! هيکل غش غش می خندد و همانطور که شانه به شانه ی او می آيد، می گويد: خوشم مياد! از همون اول هم، آدم تو داری بودی! خب! چکار می کنی؟! اوضاع و احوالت چطوره؟! خوش می گذره؟! شنيده ام که رفيقت هم ، زده به چاک. اسمش چی بود؟!... حافظه ام پاک آلزامری شده جون تو. ...آها!... يادم آمد! ... بهش می گفتيم "سبيل" ...آره.... جاکش، ظاهرا از خود ما بود، اما بعدا معلوم شد که اين بی همه کس، جاسوس چهارجانبه بوده! رفته بود پشت سر من گفته بود که فلانی، راستی راستی حزب اللهی شده! خب، معلومه که شده بودم. بايد هم حزب الهی می شديم. اگر نمی شدم، از کجا می تونستم به وقتش، با يک پاتک حسابی، جلوی تک دشمن را بگيرم! ها؟! نمونه اش، همون انداختن شلنگ دور گردن اون. مصلحتی بود جان تو. نمی خواستم بفهمن که دستمون توی يک کاسه است. اصلا چرا جای دوری برم. همين خود تو. تو رو چه کسی لو داده بود؟! همون "سبيل" جاکش! رفيقت بود ديگه! مگه نه؟! خب! من باس يه کاری می کردم ديگه! برای همون هم مجبور شدم جلوی اون همه آدم بزنم توی دهنت! يادت مياد؟! اون روز که توی اداره به سرت زده بود و داشتی شعار می دادی و برای خودت اشعار انقلابی " آی اسب ها! آی اسب ها!" رو می خوندی، کسی که پريد جلو و با مشت کوبيد توی دهانت، خب، من بودم ديگه! شاه غلام! يادت اومد؟ اون روز خيلی از دست من عصبانی شده بودی و اگه قدرتشو داشتی، همونجا دستور می دادی که تکه و پاره ام کنند! البته اگر دستورهم می دادی، حق هم داشتی. چون، ظاهر قضيه نشون می داد که من حزب اللهی هستم. ولی حقيقتش چيز ديگه ای بود. حقيقتت اين بود که من اونروز، همانطور که گفتم، اون تودهنی رو برای رد گم کردن به تو زدم تا بعدا، بتونم جلوی بچه های حزب اللهی انجمن و کميته از تو دفاع کنم. و دفاع هم کردم و سر و ته قضيه رو با اخراج کردنت و همون چند سال زندون، هم آوردم و گرنه، حکمت اعدام بود و .... وقتی که ديگر برايش شکی نمی ماند که آن شخص خود شاه غلام است، برای فرار از دست او، بالاجبار راهش را از مسيری که بايد برود، منحرف می کند و وارد کوچه ای می شود و چند قدم که می رود و می بيند که شاه غلام دست بردار نيست و هنوزهم دارد به دنبال او می آيد، می ايستد و با قاطعيت می گويد: لطفا مزاحم نشويد آقا! برويد دنبال کارتان. و گرنه، پليس را خبر می کنم! شاه غلام غش غش می خندد و پس از آنکه نگاهی به کاغذ دستش و نگاهی به پلاک خانه ی پشت سر او می کند، می گويد: بی مزه! با اين نقش بازی کردنت، ديگه شورشو در آوردی! توی جلسه ی امروز، به تو ثابت خواهم کرد که در اين چند سال، چه کسی انقلابی بوده و چه کسی ضد انقلاب!.....خب!...... رسيديم..... همين جا است. زنگ در را می زنی يا من بزنم؟! جلسه! کدام جلسه؟! شاه غلام ، بی حوصله، او را کنار می زند و می گويد: برو کنار جناب جيمزباند! خودم زنگ می زنم! بعد هم انگشتش را روی زنگ در خانه می گذارد و شروع می کند به فشاردادن که....در همان لحظه، شخص ديگری با کيف سامسونتی در دست، از خيابان وارد کوچه می شود و به طرف آنها می آيد و تا چشم شاه غلام به آن شخص می افتد، اول يکه ای می خورد، اما فورا، خودش را جمع و جور می کند و می دود به طرف او و پس از در آغوش گرفتن و چند تا ماچ و بوسه ی آبدار می گويد: به به! به به! نرمک نرمک جمع ياران می رسند! چاکر "دوصفر بی سبيل" هم هستيم! واقعا که حلال زاده ای! همين حالا با اين يکی جيمزباند، ذکر خيرت بود که يک دفعه پيدات شد. داشت سراغ تو رو از من می گرفت. می گفت از "سبيل" چه خبر داری. بهش گفتم: "سبيل" ما، بی سبيل شده وو ديگه کسی حق نداره بهش بگه "سبيل" و هر جا که باشی ، همين الانه که پيدات بشه و ديديم که يه دفعه پيدات شد! " جيمزباند بی سبيل" ، از شاه غلام می گذرد و به سوی " آن يکی جيمزباند" می رود و با پوزخندی بر لب می گويد: اه! "جيمزباند سر خود"! تو ديگه اينجا چيکار می کنی؟! آی اسب ها! آی اسب ها! "جيمزباند سر خود"، با ناباوری به "جيمزباند بی سبيل" خيره شده است که درهمان لحظه، صدای باز شدن در خانه را می شنود. سرش را که به سوی صدا می چرخاند، با کمال تعجب، رئيس اداره ی پيش از انقلابشان را می بيند که با لبخندی بر لب و هفت تيری در دست ، در چهارچوبه ی در خانه ايستاده است و همزمان با ظاهر شدن رئيس، شاه غلام و " جيمزباند بی سبيل" با سرعت شروع به باز کردن در سامسونت هاشان می کنند و "جيمزباند سر خود" با ديدن چنان منظره ای، بی آنکه اراده ای کرده باشد، ناگهان ازجايش کنده می شود ومثل همان اسبی که در خواب ديده است، شيهه کشان، از کوچه بيرون می زند و با شنيدن صدای شليک اولين گلوله، وارد خيابان می شود و با شنيدن صدای شليک دومين گلوله، خودش را به انتهای خيابان می رساند و با شنيدن صدای شليک سومين گلوله، از ديوار افق بالا می جهد و پرواز کنان خودش را می رساند به همان استکان چائی که ذکر خيرش رفت و در همان حال که دارد چند حبه قند به درون استکانش می اندازد، به ساعتش نگاه می کند و می بيند که هنوز، چند دقيقه ای به طلوع خورشيد مانده است! http://www.cyrushashemseif.blogspot.com/ |