عصر نو
www.asre-nou.net

شاهدِ من روز بود


Fri 10 06 2011

مهرانگيز رساپور (م. پگاه)

pegah-s2.JPG
شاهدِ من روز بود
روز بود
و پولک‌های نور
و نيروی تنظيم شده‌ای
که حرکت‌ام را تند می‌کرد

چشم چشم
پوست‌ام چشم
استخوان‌هايم چشم
انگشتان‌ام چشم
و با احتياط . . .
از معصوميتِ مشکوکِ ظاهرشان
به حقيقتِ ترسناکِ باطن‌شان
پيچيدم

جمعيتی چرکين و هراسان می‌آمد
گفتم « ای نسل زهرآلود
آبِ زلال حرام‌ تان باد »
و باقی کلام را جويدم و تف کردم

سرابی که سراسر سراب بود
از من خانه‌ی آب را پرسيد
گفتم
«خانه‌ی آب جاريست
خانه‌ی تو کجاست؟ »
و با هر نيشی که می‌زدم پروار می‌شدم


به آنانی که برای فرار از برهنگی‌ من
چشم‌هاشان را بسته بودند
گفتم
« دهان‌هاتان به لانه‌ی مار می‌ماند
ميان علف‌های ريش و سبيل! »
(حيرت‌های مؤنث
از زهدان خيال‌هاشان . . . لخت . . . بيرون زد ! )


به ذوجی که چهار چشمی
در يکديگر خيره شده بودند
گفتم
«عشق در مذهبِ شما
نشانه‌های کابوس مرا دارد!»
و هوای لخته بسته در گلويم را
عق زدم


زنانی را ديدم
که با زيبا‌يی‌های مضحکِ محتاطانه‌شان
به نقاشی‌های هم قافيه‌ای می‌مانستند
که سياه مستی
در حالِ استفراغ کشيده باشد

گفتم
« بزم مردگان
در اين شبِ کپک زده‌ی متعفن
با برقِ چشمِ گرگ‌ها چراغان است
خوش باشيد! »

دست‌شان به زبان من نمی‌رسيد
شعله‌ها را قيچی می‌کردند و
گاز می‌گرفتند !

از بوهای درحال نزاع
با مشامی زخمی
خود را همچون فوران
بيرون کشيدم

دهان‌ام
از کلامی شعله‌ور بود
و خشم من
هوا را خون‌‌آلود می‌کرد

زبان پُر لکنتِ مرگ را
در واژگانی با روکشِ طلا
پنهان کردم
و به بادی
که به نيتِ ريشه‌کن کردن
خيز برداشته بود، گفتم
« بايست!
وای اگر درخت ترسيده باشد! »

تهديدِ من
برای کُشتنِ باد کافی بود



علف‌های لاغرِ بی‌خون
که مانندِ بچه‌های قاليباف‌خانه گيج می‌رفتند
لبخندی سبز
از رويای‌شان
به سويم پرتاب کردند

شاعرانِی را ديدم
که شهرت‌های پژمرده‌ شان را
برای شفا
نزدِ جن گيرها می بردند!
گفتم « اگر کار بود، پژمرده نمیشد !»

از حسرت‌ و ياس
دهان‌هاشان را بايد می‌ديدی
چون آلوی خشکيده‌ای بود
که آن را کِرم زده باشد


ولگردی به من مشکوک شد !
و خود را ريخت
در سايه‌ی با هوش من
که خود را چسباند به زمين
و با من نيامد ديگر!

فرياد زدم
« مذهبِ مست پيدا نيست »
و سايه‌ام نتوانست خنده‌‌اش را . . . مهار کند

تحمل يکروزه‌شان
از آوازِ صبح
تا نِق نِق غروب
قصيده وار
به حقارت می‌رفت

فرياد زدم
« در اين شهرِ محتضر
که مشکوکانه نگاه می‌کند به زندگی
معلم و آب
نفت‌ و صراحت
نور و کليد
همه . . . مأيوس‌اند »


دهان‌هاشان چون زخم دارو نديده . . . باز بود
و نگاه‌شان مانندِ هذيان بود
پُر بود از حرف‌های شناور !

. . .
از صدای قل قل خون‌ام
زمين، بيدار شد!

رستاخيز!
رستاخيز رازهای سر به مُهر
رستاخيز جنون‌های دربند
رستاخيز يادهای مدفون
رستاخيز آرزوهای مقتول

و صدا . . .
صدای پُر شدن رگ‌های ترازو
از نفرت
صدای پوسيدن افتخار
در جيب‌های تاريخ

ستون
ستون صد ا . . .

چشم‌هاشان را بايد می‌ديدی
چون گورهای ماقبلِ تاريخی
پُر از وسوسه‌ی شکافتن بود
منتظر بادی بودند
که بيايد
و برشان دارد !


قواشان را بسيج کردند
در برابر من
( موجودی انتقامجو . . . از دنيايی مجهول )
و سمج
همچون سرطان
يورش آوردند !

ايستادم !
و چون رگباری که تکليفِ خود را نمی‌داند
در جای خود لخته بستم

ترسيده بودم
مثل آندم که دندان‌ها
گوياتر از زبان سخن می‌گويند
و کهيرهای ترس
از منافذِ شجاعتِ من
حباب حباب . . . بيرون زد
چنانکه خواستم
در دو سوی خود، بگريزم

راه را باد . . . برده بود

سفينه‌ای روشن شد !
همچون آتشی که موسی را خواند !
و من چنان به سرعت دور شدم
که انگارهرگز
آنجا
نبوده‌ام!