عصر نو
www.asre-nou.net

خالد سيد موحاند

در محبس بشارالاسد

برگردان : سيامند
Thu 2 06 2011

لوموند، 29 می 2011
با اين که رفيقی هشدارم داده بود : «تو که به اندازه ‏ی کافی ارتباط در دمشق داری تا مقالاتت را بنويسی، تو می ‏بايست امنيت شبکه ‏ات را حفظ کنی.» اما امنيت شبکه را حفظ کردن، يعنی محکوم کردن خود به ماندن در يک دايره ‏ی بسته با همانِ شاهدان و همان فعالانِ اين انقلابی که از سه هفته‏ ی پيش شروع شده. هشدارش موقعی که مامورينِ اطلاعاتی سوری ريختند توی قهوه ‏خانه که مرا با خود ببرند، يک بار ديگر در ذهنم طنين انداخت. نيم ساعت قبلش، زنِ جوانی به تلفنِ دستی ‏ام زنگ زده بود. پيشنهاد کرده بود که اطلاعاتی در اختيارم بگذارد. قرارمان ساعت پنج و نيم بعدازظهر روز شنبه 19 آوريل، در قهوه‏خانه ‏ای در ميدانِ باب توما. چند دقيقه بعد توسط هفت مردِ قوی هيکل ربوده شدم. دستبند به دست، به محلِ سکونتِ خودم برده شدم، که آنجا را حسابی تجسس کردند.

آن يکی که مسئول مراقبت از من بود، هيکل و قد و قواره‏ای همچون يک گاو نر داشت، ولی خوشرو بود و رفتاری حتی مهربانانه داشت : چای را با آوردن فنجان به نزديک لبم به خوردم داد و سيگاری برايم گيراند. بعد از يک بازجويیِ بی ‏نظم و پراکنده، وسايلِ کامپيوترم را جمع کردند، و داخلِ يک تاکسی گذاشتندم. سرم را توی زانوهايم فرو بردند، اما با شناختنِ يکی از باندرول ‏های تبليغاتِ حکومتی که قبلاً هم ديده بودم، حدس زدم که به سویِ جنوبِ دمشق روانيم. دقيق‏تر بگويم، کوفار سوسه، مرکز فرماندهیِ سرويس ‏های اطلاعاتی. اما اين قضيه را به طور رسمی بيست و چهار روز بعد، موقع آزاديم فهميدم.

اينجا بود که بازجويیِ دومم در دفتری بزرگ و وسيع واقع شده در طبقه‏ ی دوم شروع شد. بازجويی ‏ای که با سئوالاتی غيرعادی شروع شد : «اسامه بن لادن را می ‏شناسيد ؟» ؛ «در جريان اقامت ‏تان در امريکا آيا به کاخ سفيد دعوت شده ‏ايد ؟» از نظرشان زيادی آرام و بی‏خيال هستم.

بعد از دو ساعت بازجويی، در باز شد تا راه را برای مردی که همه به عزت و احترام او برمی‏خيزند و سلام نظامی می‏دهند، باز کنند. او بر سرم فرياد می‏زند : «حالا حرف می ‏زنی ! اگه حرف نزنی، خايه‏هات را درمی‏آرم و خودم با دستِ خودم جيگرتو از سينه ‏ات می‏ کشم بيرون !» سيلی محکمی از روی صندلی پرتم کرد. از اتاق خارج شد و فهميدم که چراغ سبز داده شده تا با کتک حالم را جا بياورند. سيلی‏ هايی که يکی پس از ديگری روی صورتم فرود می ‏آيند، در ابتدا با واکنشِ بی ‏تفاوتِ من روبرو شدند، چيزی که جلادم را حسابی عصبی می‏کرد.

بازجو لبخندی به لب و باتومی الکتريکی به دست در حول و حوشم می‏گشت. در رابطه با هويت و فعاليت ‏هايم سئوال می‏کرد. اين بار با چنان قدرتی مرا زد که با اولين سيلی پلِ ساخته شده ‏ی دندان ‏هايم رها شد و آمد توی دهانم. ناگهان تلفنم زنگ زد. شماره‏ ی حک شده روی صفحه‏ ی تلفن نشان ‏داد که از عربستان سعودی خوانده شده ‏ام. «کيه ؟» يک دوستِ فلسطينی که رفته خانواده ‏اش را آنجا ملاقات کند.

فرياد زد : «دروغگو !، تو با بندر بن سلطان رابطه داری (رئيسِ سرويسِ اطلاعاتیِ عربستان سعودی) !» سيلی ‏ای که فرود آمد. لگد. همه‏ی پاسخ‏ هايم با يک «دروغگو !» به همراه ضربه ‏ای و فرضياتی پارانوئيک پاسخ داده می‏ شود. از نظرِ آنها، دليلِ اين که من به ترکيه رفته ‏ام، نه برای تهيه ‏ی رپرتاژ از انتخاباتِ مجلس، بلکه «برای ملاقات با افسران امريکايی ناتو» بوده. من در دانشگاهِ آنتوننِ لبنان آموزشِ روزنامه‏ نگاری می ‏دهم، چرا که «روابطی با سمير جعجع (فرمانده‏ی نيروهای لبنانی و ضد سوری ‏ای شناخته شده)» دارم.

با حيرت متوجه می ‏شوم که زندانبانانِ من خودشان با پروپاگاند و تبليغاتِ خودشان نشئه و معتاد شده‏ اند. يعنی خبر ندارند که عربستان سعودی به سوريه نزديک شده، که سوريه از دخالتِ نظامی عربستان سعودی در بحرين پشتيبانی کرده؟ يعنی نشنيده‏اند که هيلاری کلينتون وزير امور خارجه‏ی‏ امريکا پرزيدنت بشارالاسد را تحتِ عنوان «يک اصلاحگر واقعی» معرفی کرده ؟ دوباره مرا روی صندليم می ‏نشانند، چشمانم را با نواری می‏بندند، و به نقاطِ مختلف بدنم، از جمله آلت تناسلی ‏ام سيم برق وصل می‏کنند، و من وحشت ‏زده منتظر می‏مانم، منتظر يک جريانِ برقی که نمی‏آيد. معلوم می‏شود که شبيه سازی بود. آنچه که من به عنوان الکترود گرفته بودم، کابل ‏های کامپيوتر خودم بود.

می‏گويند اگر می‏خواهم بدانم چيست و مزه‏اش را بچشم، همه ‏ی وسايل لازم را در اختيار دارند. در اينجا بود که تصميم می‏گيرم اسمِ مستعاری را که تحتِ آن کار می‏کنم، به آنها بگويم. حالا از وحشتِ اين‏ فکر که زير شکنجه ناچار شوم نام و مشخصاتِ آنهايی که به من اعتماد کرده و ديده‏های خود را با من در ميان گذاشته ‏اند، برملا کنم نفسم بند آمده. اميدی که برايم مانده اين است که قبل از اين که وقت کنند و مقالاتم را ترجمه کنند، آزاد شوم (در سوريه، خالد سيد موحاند، با لوموند و فرانس کولتور همکاری کرده است). بهرحال هيچ روزنامه نگار خارجی ‏ای بيش از چهل و هشت ساعت زندانی نبوده.

به فاصله ‏ی کمی به جمعِ يک گروه زندانيان سوری فرستاده می ‏شوم که در همه ‏شان آثار و ظواهر ضرب و شتم سنگين مشهود است. همه ‏مان به سلول ‏هايمان برده می ‏شويم، که سلولِ من شماره‏ ی 22 است. از اين به بعد با اين شماره شناسايی می‏ شوم.

خوابم می ‏برد و به فاصله ‏ی کمی با صدای فرياد از خواب می ‏پرم. صدای فرياد جلادان است : يک بازجويی شروع شده. تنها کلماتی که قادرم تشخيص بدهم، فحش ‏هاست، و همينطور يک «چه کسی ؟»، اما از طريق برخورد با زندانيان، پيش از دستگيریِ خودم، می‏دانم که هدف اصلی از اين جلسات شکنجه، نه کسبِ اطلاعات، بلکه مجازات، تحقير، و ارعاب است.

به سرعت صدایِ شکنجه‏گر با فريادهای زندانی که به اوج می ‏رسند، تحتِ پوشش قرار می‏گيرد. حس می‏کنم ضربان قلبم شدت گرفته، ترس همه‏ی وجودم را در بر گرفته. اين همان هدفی است که آنها دنبال می‏کنند. بازجويی سوم. چند سيلی به همراه فحاشی، و به من می‏گويند که ديگر از مترجم خبری نيست.

«همه چيز را برام بگو

- چی را می‏خواهيد بدونيد ؟

- همه چيز ! از همان اولِ اولش ... از موقعِ تولدت»

بازجويی با ورود مردی با چهره‏ای با خطوط زاويه ‏دار که از بازجويم خواهش و تمنا می‏کند که مرا «تمامم» کند، پايان می گيرد. در چهره ‏اش نفرت و خشم کاملاً مشهود است. چگونه می ‏تواند همينطوری و بی هيچ سابقه‎‏ ی پيشينی اينقدر از من تنفر داشته باشد ؟ نمی‏توانم مانعِ فکر کردن خودم به اين تضاد و تقابلِ انديشه برانگيز ميانِ مهربانی و صفا و ساده‏ انگاریِ دمشقی‏ ها و اين غلظتِ خشونت و بی‏رحمیِ ارزان، که الان شاهدش هستم، شوم. شايد نمايشی وحشت‏انگيز از لوياتانِ هابس است : خشونت در خيابان نه، دولتِ انحصار آن را در اختيار خود گرفته ...

چهارمين بازجويی فردای اين روز، دوشنبه 11 آوريل – آخرين تاريخی که به ياد دارم- صورت می‏گيرد. فقدانِ نورِ آفتاب و هر نشانه و علامتی که نشانگر زمان باشد، کاری با من کرد که هر نوع مفهوم و مضمونی از زمان را از دست دادم. بازجويم مرا با لبخندی به لب پذيرفت و توضيح داد که از اين پس هيچ کس به روی من دست بلند نخواهد کرد. از من خواست که يادداشت‏هايی را که فراموش کرده بودم از ميان ببرم را برايش ترجمه کنم و بازجويی ‏اش را با يک «پيشنهادِ استخدام» به پايان برد : جاسوسی کردن عليه دوستان سوری ‏ام که در مقابلِ آن برگه ‏ی اقامت سوريه و مجوزی رسمی و معتبر وعده داده شد.

روزها و هفته ‏های بعد با ريتمِ آمدن و شدنِ زندانيان جديداً دستگير شده در تهاجم‏ های مامورين امنيتی طی تظاهرات و راهپيمايی‎‏ها پر می ‏شد. به اين طريق بود که فهميدم که نسيم اعتراضات به باقی شهرها و محلاتِ دمشق هم رسيده و ادامه دارد. زندانيان شکنجه و عموماً پس از ده روزی آزاد می‏شدند. می‏کوشم شمار روزها را با صبحانه‏ هايی که دريافت می‏کنم، بشمارم، اما حساب از دستم درمی ‏رود.

می‏کوشم با زندانيانی که گاهی مسئوليت توزيع غذا، يا گشودن در برای رفتن به توالت را دارند، وارد گفتگو شوم. چند ثانيه‏ای بيش فرصت نداريم تا بتوانيم اخبار را با هم رد و بدل کنيم. «فردا جمعه است. می‏بايست زندان را خالی از همه ‏ی زندانيان کنند.» اما اميد به سرعت جايش را به يأس می‏دهد. زندان با زندانيان جديد پُرتر می‏شود، در حالی که قديمی‏ها را همچنان در همانجا حفظ می‏کنند، طوری که در اين شب برخی تا سه نفر در يک سلول دو متر مربعی جا داده شده ‏اند. همه ‏شان به نوبت خود تا حد خسته و بی‏حال شدنِ جلادان شکنجه شده ‏اند. می‏کوشم با بقيه‏ ی زندانيآن سرِ گفتگو را باز کنم، اما به حدی از حال رفته و مصدومند که قادر به ادامه‏ی صحبت و گفتگو نيستند.

با علی يک مشمولِ نظام وظيفه‏ ی 21 ساله آشنا می‏شوم. او به دليل اينکه کوشيده در نماز جمعه شرکت کند، دستگير شده، چيزی که بر مبنای مقررات فوق‏العاده ‏ی نظامی ممنوع است، به ويژه در اين دوره‏ی تظاهرات و اعتراضات. ابتدای روزی که تصور می‏کردم روزِ پايانیِ دو هفته از زندانی شدنم باشد، علی به من اطمينان می ‏دهد که شنيده در بيست و چهار ساعتِ آينده آزاد خواهيم شد. اما فردا روز خُلف وعده بود، و من در صدای علی غمی سنگين احساس کردم، غمی که من توانِ تخفيفش را نداشتم.

در اين موقع رويدادی غيرعادی حال و هوای زندان را حسابی تغيير داد. بعد از غذا، صدای هق هقی به گوش رسيد. جوانی که من فقط برای لحظه‏ای چهره‏اش را ديدم، به نظر نمی‏آمد بيشتر از بيست سال داشته باشد. او با صدايی هر چه بلندتر گريه می‏کند، مادرش را می‏خواهد و به درگاه خدا التماس و تمنا می‏کند. در حالی که زندانبانان برای زدنِ و له و لورده کردن زندانيان به اندک بهانه ‏ای هميشه آماده و حاضر به يراقند، اين دفعه به نظر می ‏رسد با ديدنِ اين جوان، آنها هم احساسی شده‏اند. آنها ساعت‏ها بعد تنها به اين کفايت کردند که از او بخواهند با صدای آهسته ‏تری گريه کند. او به مدت سه روز هق هق کرد.

در اين شب، زندانیِ جديدی پيدايش شد، که از نظرها پنهان نماند، چرا که او سلول نداشت : او محکوم بود با چشمانِ بسته به مدت سه روز سرِپا بماند. سه روزی که طی آن بازجوها و شکنجه ‏گران، يکی بعد از ديگری سراغش می ‏رفتند تا او را بشکنند، بدون اينکه هيچ موفقيتی نصيب ‏شان شود. تا آنجايی که فهميدم او در حالی که CDهايی در اختيار داشته که اطلاعاتی از نظر رژيم خرابکارانه در آنها بوده، دستگير شده. او اهلِ شمالِ کشور است و يقيناً به دمشق آمده تا اين اطلاعات را در اختيار يکی از شبکه‏های اينترنتی که وظيفه ‎‏ی رابط ميان شورشيان شهرها و مناطقِ مختلف و سازمان ‏های مدافع حقوق بشر، و همينطور وسايل ارتباط جمعی خارجی را به عهده دارند، برساند.

نگران از طولانی شدنِ دورانِ زندانی بودنم، تصميم به شروع به يک اعتصاب غذا گرفتم. تجربه‏ی دردناکی است، همچون رمضانی بدونِ غروب آفتاب و بدونِ پايان دهی به روزه. در حالی که غذا چندان بد هم نيست. اما، در کمالِ تعجبِ من، در حالی که زندانبانانمان نشان می‏دادند که نگرانِ سلامتی مايند – يک دکتر صبح و بعدازظهر با کيفی پر از دارو برای معاينه و تيمار زندانيان بيمار می ‏آمد-، و اين که آنها برای شکستن اعتصاب غذا به شکنجه هم متوسل شده بودند، به نظر می‏رسد که زندانبان به موضوع من اصلاً اهميتی نمی‏دهد. شايد خبر داشت که مسئولين بالاترش تصميم به ازاديم در فردای همان روز گرفته ‏اند.

سه‏شنبه سوم ماه می، روز بين‏المللی آزادی مطبوعات بود. دهمين سالگردِ فعاليتم به عنوان روزنامه نگار.