عصر نو
www.asre-nou.net

آقا، بردار این ها را بنویس!


Mon 30 05 2011

محمود کیانوش

mahmoud-kianoush.jpg
مقدمه

از مهر ماه سال 1343 که شمارۀ چهارم از دورۀ جدید مجلّۀ «اندیشه و هنر»، ویژۀ «جلال آل احمد» منتشر شد تا همین چند روز پیش که روزی از روزهای اردیبهشت 1390 بود، هر وقت که در مجلسی، معمولاً نه بیش از پنج شش نفر از آدمهای بی عقده و مصون از بیماری شهرت، به مناسبتی حرف از مجلّۀ «سخن» پیش می آمده است، یا از جلال آل احمد، یا ناصر وثوقی، یا محمود مشرف آزاد تهرانی (م. آزاد)، یا بهمن فرسی، یا سازمان کتابهای جیبی، یا جهانگیر افکاری، یا پایان طبری، یا مؤسسۀ انتشارات فرانکلین، یا فریدون اسفندیاری، یا همایون صنعتی زاده، یا نجف دریابندری، یا پرویز داریوش، یا سیمین دانشور، یا هرمان هسه (Hermann Hesse)، یا گور ویدال (Gore Vidal)، یا ارنست همینگوی (Ernest Hemingway) و داستانهای کوتاهش، یا مجلّۀ «آرش» و سیروس طاهباز، یا چاپخانۀ بیست و پنج شهریور، یا انتشارات نیل، یا آقای محسن بخشی، مدیر انتشارات آگاه، یا جمال میرصادقی، یا رضا سید حسینی، یا باقر علیخانی، یا داریوش مهرجویی و مجلّۀ «پارس ریویو» (Pars Review)، یا هفته نامۀ «ایران ما» و مهدی اخوان ثالث، یا بندر انزلی پهلوی شدۀ به انزلی برگشته، یا شمس آل احمد و «نقد به سبک آدمکشهای حرفه ای» و مهمانیهای ماهانۀ خانۀ دکتر پرویز خانلری، یا غلامحسین ساعدی و همکاری با مجلّۀ سخن، یا انتشار کتاب «شعر امروز خراسان» و آقای محمّد رضا شفیعی کدکنی، یا نادر ابراهیمی و داسنان «زبان دیگر» او و مجلّۀ «پیام نوین» به سر دبیری «به آذین»، یا دکتر رضا براهنی و مقالۀ «از مولوی تا رمبو» و مجلّۀ «دانشگاه تبریز»، یا آقای مجید روشنگر و تغییر قطع جیبی کتاب «مرد گرفتار» من به قطع رقعی و تغییر طرح زیبا و با معنی روی جلد جیبی آن به یک طرح بی معنی و بازاری برای روی جلد قطع رقعی، و آقای اشرف الکتّابی و «انتشارات اشرفی»، یا احمد رضا احمدی و «نشر اندیشه»، یا نادر نادرپور و مجلّۀ «روزگار نو»، ... یا بسیار کسها و بسیار

(2)

چیزهای دیگر که به موقع خود به یادم خواهد آمد، حرفهای من در اشاره به اینها برای حدّ اقلّ یکی از حاضران مجلس به اندازه ای جالب توجّه و قابل تأمّل و باعث تحیّر بوده است که این یک نفر هیجان خود را با جمله ای به این مضمون بیان می کرده است:

«آقا، بردار اینها را بنویس!»

و حیف که من در این چهل و هفت سال گذشته همیشه با خودم یک دستگاه ضبط صوت نداشتم تا در این مجلسها هر وقت حرفی از اینها پیش می آمد، آن حرف را ضبط می کردم تا امروز که پیر و دردمند شده ام و هر روز برای آن روز به دنیا می آیم و برای همان روز زندگی می کنم و از آمدن فردا انتظاری ندارم، مجبور نباشم بنشینم برای نوشتن اینها زور به حافظه ام بیاورم و تازه حالا هم که زور می آورم، معلوم نیست حافظه ام چه قدری از آنها را می تواند به یاد من بیاورد، و خود من چه قدر حال و حوصله خواهم داشت که بتوانم «اینهایی را که برداشته ام بنویسم» آن طور بنویسم که در آن مجلسها، بدون نشستن امروز و رنج به یاد آوردن را بر خود هموار کردن، در فضای مطبوع و مطلوب روایت خاطرات، بر زبان می آوردم.

این دوست که در تازه ترین مجلسی از آن مجلسهای چند نفره از آدمهای بی عقدۀ مصون از بیماری شهرت، گفت: «آقا، بردار اینها را بنویس!»، و شاید نخواهد که من در اینجا اسم او را بیاورم، بارها و بارها این توصیه را به من کرده است، و می دانم که از این توصیه هیچ سوء نیتی نسبت به هیچکس نداشته است و تا آنجا که احساسم به من می گوید، بیش از علاقه به من یا به حرفها و هنرهای من، به واقعیتهای تاریخی و حقیقت این واقعیتها علاقه دارد.

من اگر در موقعیت دشواری که حالا دارم، تصمیم گرفته ام که «بردارم اینها را بنویسم»، بیشتر حاصل شوقی است که این دوست فرهیختۀ صاحبدلِ آگاهِ شیفتۀ حقیقتهای تاریخی در من انگیخته است. و اینهایی که می خواهم بردارم بنویسم، همۀ خاطرات من نخواهد بود (1) و فقط به آن بخش از خاطرات من محدود خواهد شد که به نحوی ارتباط پیدا می کند با چاپ مقاله ای از من در شمارۀ چهارم دورۀ جدید مجلّۀ «اندیشه و هنر»، ویژۀ جلال آل آحمد، با عنوان «آل احمد در داستانهای کوتاهش» و مدتی بعد سردبیری من بر مجلّۀ «سخن» و آغاز دورۀ چهل و هفت سالۀ اثرات زشت و تهوّع آور و برخاسته از فرومایگی و شبه روشنفکری منحطّ آمیخته به جهل و

(3)

حسادت و بخل و خود فریبی و مردم فریبیِ عدّه ای از اهل قلم در زندگی ادبی و مطبوعاتی من در مقام شاعر، داستان نویس، و منتقد ادبی.

در این لحظه از خود می پرسم: «چرا در همۀ این سالها از این بابت ساکت ماندی؟» و در جواب خودم می گویم: «تو دربارۀ داستانهای کوتاه جلال آل احمد، در زمانی که او در اوج شهرت حکومت ستیزی قهرمان ساز شبه روشنفکرانۀ خود بود، و فوجی از جوانان ساده اندیش قهرمان پرست در پشتِ سر خود داشت، درست یا نادرست، آنچه را که فکر می کردی، بدون هراسی از شخصِ آن قهرمان و فوج پرستندگانش، نوشتی. دربارۀ زن و عشق در دنیای صادق هدایت و «بوف کور» او که بسیاری آن را متنی آسمانی و بری از هر عیب انسانی و زمینی می دانند، کتابی در 374 صفحه نوشتی و چند سال در ایران در انتظار اجازۀ انتشار ماند تا بالاخره از بابت انتشار آن در ایران امید بریدی و آن را به ناشری در امریکا سپردی و خوانندگان واقعی آن که نسل جوان جویای حقیقت در داخل ایران است از خواندن آن محروم ماند، و بسیاری از «هدایت پرستان» را سخت رنجاندی. دربارۀ «نیما یوشیج» دفتر اوّل از کتاب «رمزها و رازهای نیما یوشیج» را با عنوان «نیما یوشیج و شعر کلاسیک فارسی» در 574 صفحه نوشتی و آن را با همّت «نشر قطره» در تهران به چاپ رساندی و در حالی که خود در معنای جهانی شعر، گویندۀ «شعر نو» هستی، و شعر را چنان می دانی و چنان می گویی که در جاهای دیگر دنیا سولی پرودوم (Sully Prudhomme) گفته است و رابیندرانات تاگور (Rabindranath Tagore) و ویلیام باتلر ییتز (William Butler Yeats) و تی. اس. الیوت (T. S. Eliot) و پر لاگرکویست (Pär Lagerkvist) و رامون خوآن خیمه نز (Juan Ramón Jiménez) و بوریس پاسترناک (Boris Pasternak) و سالواتوره کوآزیمودو (Salvatore Quasimodo) و سن ژان پرس (Saint-John Perse) و گیورگوس سفه ریس (Giorgos Seferis) و پابلو نرودا (Pablo Neruda) و ائوجنیو مونتاله (Eugenio Montale) و آلکساندره ویسنته (Vicente Aleixandre) و اودیسئوس الیتیس (Odysseus Elytis) و چسواو میووش (Czeslaw Milosz) و یاروسلاو سیفرت (Jaroslav Seifert) و اوکتاویو پاز (Octavio Paz) و پل الوآر (Paul Eluard) و ناظم حکمت و فدریکو گارسیا لور کا (Federico Garcia Lorca) و امثال اینها گفته اند، از ضعفهای فنّی و زبانی و نظمی نیما یوشیج و تنگی افق فکری در جهان بینی شعری او، بدون لاپوشانیهای مصلحتی و کور ذهنیهای ناشی از سطحی نگری

(4)

و شهرت زدگی شبه بورژوایی، سخن گفتی، از این کارها چه مقصودی داشتی؟ می خواستی همۀ شاعران و نویسندگان همنسل خود را از خود به هراس بیندازی و از خود دور کنی، به این ترتیب که عدّه ای از آنها را به دشمنی با خود واداری تا عدّه ای دیگر از آنها برای حفظ روابط دوستانۀ خود با آن دشمنان و برخورداری از داد و ستد در بازار تهاتری شهرت، تو را به فراموشی بسپارند و در همه جا از بردن نام تو، مثل بردن نام ابلیس در بارگاه الهی، یا نام مزدک در دربار انوشیروان، پرهیز کنند؟»

و آنوقت می بینم که در معنای جواب به این سؤال در پیشگفتار کتاب «زن و عشق در دنیای صادق هدایت و نقدی تحلیلی و تطبیقی بر بوف کور» در سال 1996، یعنی در حدود پانزده سال پیش گفته ام: «نوشتن دربارۀ صادق هدایت که تاریخ به چهرۀ او هالۀ حرمت بخشیده است، کاری است دشوار، و هنگامی این کار را به آسانی می توان کرد که بر قلم چیزی مگر ستایش جاری نشود. در حدود سه سال پیش (حالا یعنی شانزده سال پیش) که بیژن اسدی پور برای مجلّه اش، «دفتر هنر»، ویژۀ صادق هدایت، از من مقاله ای خواست، به یاد سال 1343 افتادم که دکتر ناصر وثوقی برای مجلّه اش، «اندیشه و هنر»، شمارۀ ویژۀ جلال آل احمد از من مقاله ای خواست، و من که هرگز «حقیقت» را خدمتگزارِ «مصلحت» نکرده ام، با نوشتن مقالۀ «آل احمد در داستانهای کوتاهش» از پرستندگان هالۀ حرمت، که سخت رنجیدند، رنج فراوان دیدم.»

و در مؤخّرۀ همین کتاب نوشتم: «نام صادق هدایت با فضلی که او در تقدّمش بر دیگران (البتّه به استثنای سیّد محمّد علی جمال زاده) در پایه گذاری داستان نویسی جدید ایران به شیوۀ جهانی داشته است، همواره در تاریخ ادبیات جدید ایران در فصلی ویژه ماندگار خواهد شد. امّا نمی توان ناگفته گذاشت (چنانکه بعضی از منتقدان خودی و بیگانه ناگفته گذاشته اند) که او در ساختمان داستانهایش ضعفهای ریز و درشت بسیار دارد، و این برای یک نویسندۀ آغازگر طبیعی است، امّا این ضعفها، آنجا که بحث دربارۀ شخصیت آدمها پیش می آید، قابل چشم پوشی نیست، زیرا که چنین بحثی ناگزیر موضوع درجۀ آشنایی نویسنده با «جامعۀ داستانی» او را پیش می آورد... اگر به اجزائی از این داستانها که به طرزی حاشیه ای، ضمنی و معترضه ای، و گاه سخت در قالب استعاره های نهفته، نکاتی را در زمینۀ مسائل اجتماعی، سیاسی، تاریخی، فرهنگی، مذهبی، فلسفی و ناسیونالیستی مطرح می کند، بهایی بیش از حدّ ندهیم، می توانیم بگوییم که

(5)

بالاترین ارزش داستانهای صادق هدایت، بعد از پیشگامی او در داستان نویسی جدید ایران، ارزش پژوهشی (case study) دربارۀ عقده های روانی و جنسی گروهی از مردان است؛ و در حقّ کسانی که بخواهند آنها را آیینه ای صادق با انعکاسی از زندگی اجتماعی نمونه هایی از مردم ایران در یک دورۀ معیّن بپندارند، باید گفت که یا مانند صادق هدایت شناختی جامع و همه جانبه از جامعۀ زمان او و زمان خود ندارند، یا به سبب شهرت سزاواری که صادق هدایت از بابت پبشگامی در داسنان نویسی جدید ایران نصیبش شده است، به اشتباه در افتاده اند.»

و باز می بینم که در معنای جواب به این سؤال در مؤخّرۀ کتاب «نیما یوشیج و شعر کلاسیک فارسی» (دفتر اوّل از کتاب «رمزها و رازهای نیما یوشیج) در 13ژوییۀ 2008گفته ام: «یک بار دیگر می گویم که نیما یوشیج در زمان خود با سه حرکت در سنّت شکنی، شعر فارسی را به افتادن در مسیر شعر جهانی رهنمون شد: حرکت اوّل «وحدت مضمونی»، چنانکه یک شعر، چه در حدّ «تو را من چشم در راهم»، کوتاه، و چه در حدّ «ناقوس»، بلند، به تمامی به گرد محور یک مضمون بگردد؛ و حرکت دوّم «کوتاهی و بلندی مصراعها به تناسب نیاز به کلام در بیان معنی» و حرکت سوّم «کاربرد آزاد قافیه در بند در هماهنگی موسیقی کلام با آوای معنی»، یا به عبارت دیگر منسوخ کردن ترتیب هندسی و ثابت قافیه در قالبهای ثابت. او با این سه حرکت انقلابی و با تجربه های پیگیر و تبلیغ و پا فشاری بر این سه اصل در آیین شعر جدید، این شایستگی را داشته است که «پیشگام شعر جدید فارسی» شناخته شود و با این پیشگامی در تاریخ تحوّل شعر فارسی، جای شایستۀ خود را خواهد داشت. امّا این نیما یوشیج آن شخصیت آسمانی و مقدّس و معجزه گر و مرموز و سوشیانسی و «بری از چون وچرا» و «بری از عیب و خطا» و «در فهم نگنج و در وهم نیا» و بیرون از هر گونه قیاسی نیست که هرچه گفته است «وحی منزل» باشد و هرطور گفته است، «اعجاز» دانسته شود. هدف اصلی من در این گفتار پایین آوردن نیما یوشیج واقعی از عرش این پرستش فوق انسانی بوده است، چنانکه پرستندگان او با دیدن چهرۀ سادۀ انسانی او به خود بیایند و افسون مجذوبیت قدّوسی را در ذهن خود بشکنند و به جای مدام «ذکر نیما» گفتن در «حرم» پرستش، بنشینند و شعر او را بخوانند، و هدف دیگر من هم این بوده است که با این گفتار نشان بدهم که بدون توجّه به موضوعاتی که مطرح کرده ام و سعی در دریافت معنی و منطق این موضوعات در بیرون از فضا و حال تعصّب و پرستش، شناختن نیما یوشیج واقعی

(6)

غیر ممکن است، و نباید عجیب دانست اگر بگویم که در حیطۀ روشنفکری عصر ما بدونِ «نیما شناسی درست»، مسلّماً «خودشناسی» در حیطۀ فردی، اجتماعی و جهانی ممکن نمی شود. با این اشارت دفتر «نیما یوشیج و شعر کلاسیک فارسی» را به جویندگان حقیقت و دوستداران شعر و دلبستگان زبان فارسی و مؤمنان به خرد انسان و فرهنگ جهانی، تقدیم می دارم.»

و این دو جواب را با این اشارت تکمیل می کنم که مقصود من نه فقط از این کارها، بلکه از گذران هر لحظه از زندگی ام، معنایی است که به آن لحظه می دهم و همۀ معنیهایی که تا به حال، در قسمت تأمّلاتی و مکاشفاتی عمر خود به موجودیت انسانی خود داده ام، در این جهت بوده است که انسان زندگی کردن را یاد بگیرم و در جامعۀ خودم آیینه ای باشم در برابر دیگران و در این آیینه سیمای آنهایی را که در حیطۀ معنویت فلسفی و هنری انسان حرف و قلم می زنند، به خود آنها نشان بدهم، و با آنهایی که سیمای من در آیینۀ معرفتشان آشناست، با همدلی در پهنۀ اندیشه همسفر بشوم، و از اینها امروز حتّی اگر یک نفر هم مانده باشد، در جامعه ای که امروز داریم، من و او یک جمعیت خواهیم بود، که البتّه چنین نیست، زیرا که بسیارند و بسیار آنهایی که من هرگز ندیده امشان، امّا آنها با گردششان در سخنهای من با من بوده اند، و من و اینها جمعیتی بزرگ هستیم به وسعت تاریخ اندیشه و هنر انسان.

پس من با نوشتن دربارۀ ماجراهایی که از مهر ماه 1343 برای من پیش آمد و ادامه یافت، یعنی از تاریخ انتشار مجلّۀ «اندیشه و هنر» شمارۀ ویژۀ جلال آل احمد، یا از بهمن ماه 1341، یعنی زمانی که من داستان «مرد گرفتار» را نوشته بودم و فصلی از آن را برای چندنفر از ... بگویم چه؟ برای «چند نفر» خواندم، یا از تاریخ تیرماه همان سال 1343، یعنی زمان انتشار اوّلین شماره از مجلّۀ «سخن» به سردبیری من، که در واقع سه ماهی پیش از انتشار «اندیشه و هنر» ویژۀ جلال آل احمد بود، می خواهم خانۀ ذهنم را غبار زدایی و تمیز کاری کنم، زیرا که یاد یا خاطرۀ این ماجراها و آدمهای وابسته به آنها در ذهن من لایه هایی است از غباری سیاه و مسموم که دیگر نمی خواهم نسبت به آنها بی اعتناء بمانم، و تصوّر می کنم که با بیرون ریختن این غبار، شاید جمعی از جوانانی را که امروز به سنّ نوه های من به حساب می آیند، به تأمّل در این معنی وا دارم که واقعیت همه چیز چنانکه ما نسل پدرها و پدر بزرگها برای شما بازی کردیم، نبوده است، و این دوگانگی در زندگی ما تازگی هم ندارد و شاید که همواره با تاریخ ما همراه بوده است.

(7)

این خانه تکانی ذهنی من که حالا در مقدّمۀ آن هستم، ممکن است که از نظر بعضی از خیرخواهان به دو دلیل کار درستی نباشد. دلیل اوّل اینکه عدّه ای از آدمهای وابسته به این ماجراها

در گذشته اند، و «پشت سر مرده حرف زدن» خلاف اصول اخلاقی است، و دلیل دوّم اینکه عدّه ای از آدمهای وابسته به این ماجرا ها هنوز زنده اند و جلو روی زنده حرف زدن کاری است که هیچ عاقلی خود را آلودۀ آن نمی کند!

در مورد دلیل اوّل می گویم که از نظر من آنهایی که مرده اند، «قلم» بوده اند، «نوشته» ها، چه خوب، چه بد، نمی میرد. آن یک مشت خاک و یک سطل آبی که به زمین و دریا بر می گردد، ما نیستیم. ما کرده هامان هستیم و کرده های شاعران و نویسندگان «نوشته» های آنهاست و زنده است. من جلو روی نوشته هاشان حرف می زنم، نه پشت سر قلم هاشان، همان طور که مثلاً هزار و اندی سال است که جلو روی «شاهنامه» حرف می زنند، نه پشت سر «فردوسی». در مورد دلیل دوّم هم می گویم که من اگر از آن «عاقل» های سنّتی می بودم، نه حالا، بلکه هیچوقت یک کلمه از دهانم در نمی آمد که کسی را برنجاند، چه رسد به اینکه با نوشتن یک مقاله در بررسی داستانهای کوتاه یک نویسندۀ برخوردار از عقل غریزی و اخلاق سنّتی، در این چهل و هفت سال گذشته خود را داغ شرمساری بر پیشانی موجودیت پنهان این آدمهای سنّتی کرده باشم!

اگر هر کدام از این ماجراهای مربوط به نقد من از داستانهای کوتاه جلال آل احمد و سردبیری من بر مجلّۀ «سخن» در همان زمانی که پیش آمده بود، می توانست مرا با عامل آن ماجرا به مقابله وادارد، به این معنی که خشم انگیخته از پلشت اندیشی و رذیله کرداری او را بیرون می ریختم و به اصطلاح «حقّ او را کف دستش می گذاشتم»، بدیهی است که این عمل، هر قدر هم که اثبات حقّ مرا در خود می داشت، واکنشی شخصی می بود و کیفیتی انتقامی و دفاعی پیدا می کرد، و من نمی خواستم از «های» آنها به «هوی» آمده باشم، و گهگاه هم که خشم محقّانۀ من به اندازه ای شدید بود که اگر به واکنشی دست نمی زدم، در معنی باید منفجرم می کرد، این واکنش را در نگرشی فلسفی و شاعرانه نشان می دادم. مثلاً در زمانی که این خشمهای بر هم فشرده به درجۀ انفجار نزدیک شده بود، و من داشتم برای درخواست بازنشستگی در انتهای بیست سال خدمت آماده می شدم و خود را با فکر جلای وطن تسکین می دادم، و در چنین حالی در

(8)

سال 1352 شعر «ما می رویم» را می گفتم که در آن «خشم» من از همۀ کژ کرداریهای همۀ کژ اندیشان وطن، به نوعی «بیزاری» فلسفی از انحطاط معنوی و اخلاقی آدمیزاد در موقعیتی معیّن تبدیل می شد، هیچ شباهتی به اندیشۀ پلشت و کردار رذیلانۀ آنها نداشت:

ما می رویم
تا چشمهایمان
با عشقِ ما ببینند؛
تا گوشهایمان
آهنگ لحظه ها را
بی حسرتِ گذشته
آزاد بشنوند...
بیچاره ها، کجایید!
فریادهای پر غرور شما اکنون
حتّی غبار نیست که برخیزد
در راه ما،
به سوی رهایی!
ما می رویم،
امّا شبیه سگان نه،
آمُخته با معانیِ بویی از پیش!
ما می رویم
از سایۀ درخت نخستین
همراه آب
تا آستان خورشید.

(9)

هرگز به پشت سر نگاه نخواهیم انداخت
تا این گمان رود که شما را
همراه می بریم!
این صبحگاهِ نخستین است،
در پشت سر شبی را
از یاد می بریم
که کابوسی
ما را از آنچه شما بودید،
ما را از آنچه شما کردید،
ما را از آنچه شما دیدید،
جدامان کرد!

این آنهایی که در این شعر مخاطب واقع می شوند، دیگر همان عدّه از شبه روشنفکران شهرت پرست بی اعتناء به اصالت وجودیِ انسان آزاد و متعال نیستند که با اندیشۀ پلشت و کردار رذیلانۀ خود در من خشم انگیخته بودند. من آن خشم را فرو خوردم، مایۀ تأمّل کردم و از آن «بیزاری» ای بزرگ پروردم، بیزاری از همۀ ننگ آفرینان، در شعری که نه به زمان وابسته است، نه به مکان، بلکه روح بیزاری از همۀ کسانی است که اوهام عقل غریزیشان نمی گذارد شعر را از زیرشکمبارگیشان جدا کنند و با آن اوج بگیرند و با اصیلترین و متمدّنانه ترین معنای خدا همنشین و همسخن شوند:

برچین بساط رنگ و تجسّم را،
معنای من،
شکوه سادۀ بی درد،
صورت نمی پذیرد:

(10)

یا عشق در عبور خود ازمن
رقصی و نغمه ای و کلامی است؛
یا من که از حیات گذر دارم
همچون گذارِ باد به دریا،
خود را
در موج آبگینۀ او می بینم.

[از شعر «هنگام ادّعا نیست» که آن را به محمّد زهری تقدیم کرده ام]

خلاصه آنکه شاید اینها را در این چهل و هفت سال گذشته که از زمان نوشتن نقدی بر داستانهای کوتاه آل احمد در مجلّۀ «اندیشه و هنر» و سر دبیری من بر مجلّۀ «سخن» می گذرد، نباید «بر می داشتم می نوشتم» تا امروز که می بینم نسل جوانی که به لحاظ سنّ نوه های من حساب می شوند و شایستگی آن را دارند که نخستین نسل ایرانی آزاد اندیش با فرهنگی جهانی باشند، در مواردی فریب هاله هایی را می خورند که غوغای مدرنیت شبه بورژوازی بر گرد چهرۀ قهرمانان پوشالی زمان به تابش در آورده است، و حالاست که «برداشته ام اینها را بنویسم». برای عنوان این رشته یادآوریها یا خاطرات وا بسته به «آل احمد» و «سخن» هم همان جمله ای را انتخاب کردم که آخرین بار به این صورت بر زبان یک دوست صاحبدل رفت: «آقا، بردار اینها را بنویس!»

به امید مجالی که زمان و زمین بدهد: در تن درست و در دل شاد و در ذهن آزاد باشید.

محمود کیانوش

لندن – 26 مه 2011

____________________________

1- بخشی از خاطرات ادبی من سالها پیش به درخواست دوست شاعرم، مهدی خطیبی، با اختصار نوشته شده است و نزد اوست و او در نظر دارد که آن را با عنوان «محمود کیانوش به روایت محمود کیانوش» در شناختنامه ای که تنظیم کرده است، بیاورد.