نقاب
Fri 13 05 2011
آزاده بی پروا
می خواستم بگذرم
از رود خروشان زندگی
دستم را فشرد
او که نقاب داشت
نه برای تزویر
خوش نداشت دیده شود
که مرا وسوسه ای پیش آید
و سراسیمه گذشتم از خود
به عقب برگشتم
و ندیدم هیچ چیز به جز خاکدلي
که سرشتم بوده است
اینهمه باران در من جاری
هیچ پنداشته ای که چرا گِل نشدم ؟
:
:
پایم خیس است
و دلم گُل داده
عطر آن در تپش ثانیه ها پیچیده
رود هم آرام است
و نقاب بر دیوار آویخته
دست من
که پر از احساس لطیف تن اوست
دو دل پر ز تپش
روی آن آینه ی قدی عمر
می کشد
به رخ هر ناظر
ارديبهشت 90
|
|