منصور خاكسار شاعر
در منشور شعر و زندگي
Sat 12 03 2011
عباس خاكسار
«بگذار
اين دوپاره برگ
سكوتهارا بر آشوبد
وپرده ي تقد يسي
دريده شود
حتااگراز دهان مرده
وبا واژه هاي مرگ
تا بندي از نگاه تو
نگريزد .»
«از منظومه ي شعر«سحر خيزان »
در نگاهي كلي، بازيافتن منصور، در سه گذر زمانی از طريق آثارش، تا حدودي امكان پذير و رد زدني است .
1 ـ گذر آغازين ، در برگيرنده سالهاي اواخر دهه بعد از كودتاي 28 مرداد و در فاصله سالهاي 1336 تا 1357
2 ـ گذر دوم يا ميانه، سالهاي 1357 تا 1370
3 ـ گذر آخر،كه شامل سالهاي 1370 تا اواخر اسفند 1388و لحظه مرگ خود خواسته شاعرمي شود.
1ـ در گذر آغازين با شاعر جوان و ميانه سالي روبروئیم كه با شور و احساسات در جاده شعر و زندگي قدم گذاشته و درفضاي سياسي بعد از كودتاي 28 مرداد، در هیجده يا نوزده سالگي متاثر از شكست جنبش ملي و سياست تهاجمي نظام سرمايه داري، اشعاري ميسرايد كه بازتاب شوريدگي و جواني اوست. او در شعري كه بگمانم در سالهاي اواخر 1336 در مجلهي «سپيدوسياه » و يا ترقي چاپ کرده با خشم ميسرايد:
من و صحرا
ديريست هم پيمان
او تشنه باران
در انتظار غرش طوفان
من نيز
چشم انتظار بارشي از خون
طوفاني عالم گير و
بي پايان .
منصور در اين گذر آغازين، همواره خود را سخنگوي مردم ستمديدهاي مي داند كه هستي شان در مناسباتي ظالمانه به تاراج رفته است. مردمي كه نان، فرهنگ و آزادي ازسفره آنها دزديده شده است. شعر« نوروز» كه درسالهاي آغازين دهه چهل سروده شده، بازتاب چنين فضائي است. شعری كه در كارت تبريكهای نوروزی درجنوب برای سالها دست به دست مي شد:
مقدم نوروز، ناميمون
چون موذن
بر سر اين بام ويران
مي زنم تكبير
جام جم
اين شاه جشن رسمي تحقير
زيب يال بيوراسب پير .
تا نياز نان
به چشم آدمي مي جوشد از بيداد
اي بهار نامبارك
مقدمت، ناشاد
من كدامين دست ها را
بفشرم با شوق
تا بگويم
عيدتان
اكنون
مبارك باد .
منصور در ميانههاي دهه چهل به پختگي بيشتري در نگاه و زبان دست مي يابد كه نشانه هاي آن در نشریه ادبی «هنر وادبيات جنوب» به شكلي بارز جلوه گر است. نگاه و زباني كه بسمت يك تشخص در شعرهای او ميل مي كند وعناصر خلقي و مردمي بشكلي پيچيده تر در آنها حضور دارند. اين ويژگي ها را در شعر« مسيرلحظه ها » كه بازتاب قيام سي تير است و درمرداد 1345 در جنگ جنوب ـ هنر وادبيات جنوب ـ چاب شده است می توان به روشنی ديد:
مسير لحظه ها
.................
من به روز
يا به لحظهاي
كه دندههاي چرخ
حالتي خمود داشت
من به سنگ
يا نبات
يا به نقش آدمي
كه ساعتي نمود داشت
من به خاك تشنه ئي كه در بسيط خويش مي طپيد
خون گرم ....
خون زنده اي
كه رود بود
هر نشانه ئي صريح ...
هر عبارتي رسا
هر اشارتي براي خويشتن سرود بود
اينك از فراز شهر
ـ شهر من ....شهر تو ـ
از سكون خالي از حماسه ي حياتمان
در سكوت لحظه فقيري از زمان
ايستاده ام به حالت درود .
تيرماه ـ م . خاكسار
يا در قطعهاي كه بصورت مقدمه و حرف سردبیر ، همان سال در شماره 3 هنر و ادبیات جنوب آورده است، می نویسد:
در بن بست بي تفاوتي قرن
وانزوا طلبي انسان موجود
كه هر حادثه اي در عالم ادب بضرورتي تعبير مي شد
نشستيم يكچند در ميان پيله ترديد
ومسير گريزها را دنبال كرديم
.......تا مرز غرابت آدمها
كه نقش ستون سنگي معبد را داشتند
با همان مهابت نمايش
اما بي چاره ، در ميان دستهاي بسقف آويخته
اينك اي دوست ، درنگي
در مسير گريزها
......بايد با منطق استغاثه در آميخت؟
.....نقش ستون سنگي معبد را داشت؟
يا راهي ديگر جست؟
دير گاهيست بباورمان داشته اند كه راهي نيست
ـ ازشيخ پاكباخته ي چراغ بدست ـ
تا جاودانه شاعر امروزمان .
اما هست، بي شك هست
ما از ميان پيله ترديد
راهي بسوي اين ره آخر بريده ايم .
م . خاكسار
منصور همواره از منظر شعر به جهان مي نگريست؛ حتي آن هنگام كه در راههای مبارزه سياسي به شکلهای مختلف پای نهاده بود. شعر در او ذاتي و منشمند بود. منشي بر گرفته از سكوت، صبوري و صداقت. آنچه را او در پیوندهای روزانه به زبان نمي آورد در شعرش جاري مي کرد.
جان و جهان وجود شاعر او با جهان شعر ـ شعريت ـ گره خورده بود. خشم زخمهائي كه در جان و جهان او مي نشست در غزلها و دو بيتي ها، شعرهاي كوتاه و بلندش ـ منظومه ها- سر باز مي كردند وجهان دردمند او را به تماشا مي گذاشتند.
منصور بعد از زندان و تبعيد از آبادان به اهواز، بسبب فشارهاي ساواك و مزاحمتهاي مداوم آنها، مدتي درانزوا نشست، كه این دوره اواخر سالهاي دهه چهل را شامل مي شود .
او در اوايل دهه پنجاه، در ميانسالي، با انتقال به تهران و متاثر از دگرگونیهائی كه در فضاي سياسي و تاريخي جامعه ايجاد شده بود و فاصله گيري از بينش سياسي گذشته، به خلق آثاري پرداخت كه كمتر مجال بيروني يافتند و در سالهاي تبعيد در چاپ كتاب شعر «كارنامه خون » و منظومه سرودهاي جنگل و... قابل رد زدن وپي گيري هستند. در اين مورد تنها به غزلي اكتفا مي كنم كه بسبب تكرار درآن سالها در خاطرم مانده و حك شده است . غزلي كه در سال هاي چهل ونه يا پنجاه بعد از آزادي از زندان سروده شده ومتاثراز فضاي آن سالها است :
تا بوسه گاه سبز تو چشم زمانه است هر بوسه اي نگين هزاران ترانه است
زيبائي غرور تو نازم، كه تا ابد تصوير نا مرادي هر تازيانه است
عشقي هميشه باد كه اين سرسپردگي با ما دراين رها شدگي ، جاودانه است
زنجيرهاي شانه، گراني نمي كند اين رشته ها به شانه ياران نشانه است
اي سرخروي؟ قامت استاده ي سحر شب را درخش خوني تو زيب شانه است
سبزينه، ساقه هاي رشيد بهار گاه تا خاك، جانپناه نجيب جوانه است .
2 ـ گذر میانه: در اين گذر، منصور در عبور از حس و احساسي مردمي و خلقي، تا رسيدن به تشخصي خاص، كه گذر از دوره آغازين به ميانه اش را در برمي گيرد، همواره سراينده خلق و سرزميني است كه از استبداد زخمهائي عميق بر جسم و جان دارند . شاعر در اين گذار هم ، همواره به شب مي تازد ودر انتظار دميدن صبحي تاريخي، با زبان صيقل يافته و گاه نمادين ،خروسخوان بیداری خلق و تاريخ در بند كشيده اش مي شود:
يكبار دگر مي زده تر آمده ام من
شوريده تر از جان سحر آمده ام من
پيگیرتر از زخمه ي واگويه ي شبگير
پرخاشگر از قعر خطر آمده ام من
سر در قدم صبح اگر باد پذيرام
ناگفته پذيرشگر سر آمده ام من
تا طرح نوي بفكنم از مقدم خورشيد
بر پيكر شب همچو تبر آمده ام من
در بدرقه ميكده با تلخي بدرود
حسرت زده ي جام دگر آمده ام من
چشميم به ميخانه وچشميم بخانه
گر ، سر به گريبان سحر آمده ام من
تا سلسله مرگ از اين خانه برافتد
باپرچمي افراشته تر آمده ام من
از كتاب « با طره دانش عشق »
دوره ی ميانه منصور، دورهی دوگانهای است. از يكسو شاعر پا در راههای روشن سالهاي 57 و 58 دارد كه درمنظومه سرودهاي جنگل و« حيدر وانقلاب» و«كارنامه خون» و«شراره هاي شب» و«سرزمين شاعر...خود را نشان مي دهد و از سوي ديگر بازتاب شكست و تبعيدي ناخواسته و ياس واندوهي است كه در دهه شصت در جان شاعر خانه کرده و در كتاب شعر« با طره دانش عشق » و« قصيده سفري در مه » و...انعكاس يافته است .
تاريك ـ روشن روزهایی كه در رباعیهاي شاعر به نمايش درمي آيند تا بر دلمردگي ها و ترس و تنهائيهای او و ما غلبه كنند و هرگونه تيرگي را از افق فردا بزدايند :
خاكي كه چنين شكفته درپنجه باد
صد غنچه كه نا شكفته بر خاك افتاد
گوياست كه شب نخواهد پائيد
اين خرمن خون دوباره گل خواهد داد
..................................................
تا شط شكوفه موجي از خنده ي توست
شب هر چه كند باز سرافكنده توست
هرچند فضا به گند خود آلايد
جاري شدن وشكفتن، آينده توست
در اين گذارميانه، آن روشنائي و اميدي كه جان شاعر را مي افروخت و درمويهها و واگويههاي او اندک بازتابی داشت، در نهایت تسليم واقعيت تلخي مي شود كه در شعر«دراهتزازجهاني ستاره» دیدن شدنی است:
دراهتزاز جهاني ستاره
.........................................
دريغا
كه نكبت
فرو ريخت بر خانه ما
به هنگام اي كه
شب از خود تهي بود
در شط آوا
و نيلوفر صبحدم مي خراميد
بر شانه ما
فراسوي فصلي كه سرشار مي كرد
وا گويه هائي
كه چون جان شفافمان
شور وعطري دگر داشت
صدا در صدا
مي درخشيد
چون رشته نور
وتا دور تر ، دور
هر خانه را زير پر داشت
تو گوئي كه درجان ما آفتابي رها بود
كه گلبانگمان
جذبه اي ژرف تر داشت
گل خنده مي رست
در چشم هامان
چو از جنگل بوسه ها
مي گذشتيم با هم
ودر باغ شادي
نفس مي كشيديم
دراهتزاز جهاني ستاره
كه فانوس ما بود
و گلواژه هايش
نشان سحر داشت .
دريغا
كه نكبت فرو ريخت بر خانه ما
به هنگامه اي
كه
در پشت هر پلك
منشور تاريخ نو بود
خورشيد زخمي .
ودر ميهن عشق
شاداب مي تافت
گل ميوه كال نخل سترگ رهائي
كه زيباترين ميوه باغ ما بود .
ازريشه
ـ اما ـ جدا بود .
دريغا
كه اين كينه كهنه
از گور تاريخ برخاست .
مي پرسم
اي چنگ آشفته از سوگ و از سوگواري
بگو با من
اين نكبت آيا بلا بود ؟
بگو با من
اي مويه ي هر پگاه و پسينگاه
اي زخمه ي فا ش پرخا ش شبگير ما سوگواران
بگو با من
اين نكبت آيا كجا بود ؟
كه اين جغد پتياره ي كينه جو را
در اين بوم بگذاشت ؟
بگو با من
آيا كدامين نفوس بد
اين نطفه را كاشت ؟
نمي دانم اي زنبق آتش
اي تاول درد
اي نبض خونين فرياد .
چه بگذ شت
كاين گونه
شب
چيره تر شد ؟
وخورشيد
ازتارك روز
افتاد ؟
كدامين بد اند يش بر جان ما زد؟
كه اين كينهِ كهنه
از گور تاريخ برخاست
واين سهمگين تيشه بر جان ما زد ؟
كجا مي توان آئينه داراين دشت خون شد
وچون قوش زيباي خشم پر افشان مردم
براين بوف پتياره
شوريد ؟
كجا مي توان چله آراست
از قلب پيكان هر لجه ي خون
وبا ضربه ي روشن بغض آتش
خروشيد .
چو گل ماشه ي جان آن خيل انبوه عاشق
كه برجوخه ي مرگ
باريد
وانبوه تر
آه بنگر
بر آن دورتر ، دور آفاق
كه چون سوسني شاد
آواز خواندند
بر ساقه ي خون و
زنجير و
شلاق .
طنين سرودي درخشان و گلگون
كه درجان ما
باز مي تابد اكنون .
بگو با من
اي مشتعل
اي برآشفته از اينهمه سوگواري
كجا مي توان
اين صلاي عزيز وگران را در انداخت؟
چنان تيغ عريان خشمي
كه در قلب مردم شكفته است .
و اين نكبت
اين كينه كور
اين بوف خون را
برانداخت .
آذرماه 1367
شاعر درپايان اين دوره از ماي خلقي ـ مردمي و جمعي ـ خود در زبان شعر فاصله مي گيرد و در هيئت فردي ـ فرديت تاريخي خود ـ به پرسش از خود و گذشته خود مي پردازد. در اين گذر ميانه و بعد از آن ، شاعر همواره با اين « من» همسفر است و در گفتگو. « من» ي كه در«آنسوي برهنگي» با جهان اسطوره ـ تاريخ فرهاد و شيرين، در تاريخ و اسطوره مي آمیزد تا زيباترين و پالوده ترين مفاهيم را ازعشق و انسان و تاريخ خلق کند. «من»ي در هيئت كوه كني ايستاده بر فراز صخره ها با نگاهي چون عقاب بر دامنه، در جستجوي عشق و رهائي آن در ستيزي تاريخي. و«من» ي بازي خورده و پرسشگراز خود و تاريخ و جهان . «من»ي كه در گذر سوم و در سالهاي دهه هشتاد شاعر دو پاره «من ـ سايه» مي شود و در گفتگوي شاعر وسايه اش، گاهي به صورت «سوژه» وزماني «ابژه» با او در مي آميزد.
در این منظومه اوج خشم و فرياد شاعررا مي بينيم در برهنه كردن وخراب كردن جهاني كه به زشتي وپلشتي آلوده شده است و نیزعزم سترگ او را در بنا كردن آنچه نه برجاست. تراشه اي از جان ودل ـ عشق ـ ساختن و به تماشا گذاشتن :
آن سوي برهنگي
...........................
آنچه در خطه ي خيال فرها د
خود را
به نقش بست
چه بود؟
كه پيش از آن
كه در آينه برابر
صد نقش شود
وخواب اورا بشكند
قاب قديمي اورا شكست .
..........................
........................
به چشم اندازي پيوسته است
عشق
كه ديگر باز گشتي نمي شناسد
وچهار فصل اش
به خنكاي صبحي دلپذير مي ماند
نه پائيزش
بر حافظه ي تو
خزه مي زند
ونه زمستانش
جوانه اي را دفن مي كند .
اي .... كوهكن
بشكن .....
اين آينه را
كه روبرويت به زشتي آويخته است
وزندگي را
به سفسطه ي تقويم ها مي سپرد .
كه اين صداي
با عشق بيگانه است
افقي ناخوش
كه در روياي خفتگان مي خزد
وكفن ها را
شب وروز
تازه مي كند .
تنها توئي
كه آنسوتراز فصول
مي روئي
وچهارسوها را
وقتي كه چشم به اين سكون و مدار
خو كرده است
فراخ تر مي كني
...................................
...................................
اين بنا را
دست كه بايد خراب كند
شيرين
وقتي كه تو بي پروا
از خار وخاره مي گذري
و زنهار نمي پذيري از كس
تا عشق در ويراني شتاب كند .
شاهدي
بر قله
فانوس برمي گيرد
و چهرهاش
در موج مه
بر افروخته ست
اي شب زنگي
با عشق بازي مكن
كه ساعت بزرگ
اكنون بر آخرين اتفاق تاريخ
چشم دوخته است
و چشم جهاني يكدله با اوست
تا اين عقاب
قله را تصرف كند
و بند بند اين بنا را
بلرزاند .
..........................
...........................
اين پلاس پوش كيست ؟
روزان
سايه برستون كسرا
مي زند
و شب
آوازش
به خيره
تاجداران را مي آزارد
فرا شده اي از كوه
كه بر هيچ دامنه ااش
آرام نيست
واز تيغ سحر
كتف به آفتاب مي دارد
تا شيرين را
به هم صحبتي اش
فرا خواند .
كيست اين ؟
كه به راه
رخ بر رخ ماه
مي نهد
بي آنكه چشم زخمي بيند
و بي هراس
از عقوبت خسرو
خود تقدير خويش را
بر مي گزيند
نه .......
فرو گفت اين گستاخي را
هم
نمي توان بخشيد
كه بود اين بنا را
تنها ، ترسخوردگي ها
تضمين مي كند
حريمي كه هيچ دراز دستي را
بر نمي تابد
وعشق
كالاي منحصر به اوست .
جانمایهی منظومه «آنسوي برهنگي » جانمایهی شاعري است که تلاش می کند در نگاه و زبانی تازه، زنگاره از آينهی تاريخ و اسطوره بزداید.
اما شاعر درآخر اين گذار، خسته از جهان بيرون و درون، نجوائي خاص و ديگرگونه با خود دارد كه در ديگراشعارش جلوه گر است:
بازي شمار آخر
...........................
بازي خوردهام
ميانه راه
و پيشاروم
تلي از دواير بغرنج
پياده مي شوم
ـ چونان هميشه مات ـ
از گردنه ي شطرنج
و مي شمرم
خيل رديف هاي خالي را
از خط صفر
تا خالكوب بدرقه ي پنج .
جدول چه مي نگارد ديگر؟
مي جويم از سياههي دفتر
برگا برگ .
ميزان رنج
يا بار سنج
فاصله ام را
با مرگ .
دور دگر
بازي چه مي شود
آيا
بازي شمار آخر؟
اسفند 1370
3ـ گذار آخر، كه سالهاي 1370 تا 1388 بويژه دهه آخر زندگي شاعر را دربردارد و در كتاب شعر « لس آنجلسي ها » و« تا آن نقطه » و« چند نقطه ديگر » و...، باز تاب يافته است، بيانگرپيكربندي ذهني و زباني خاصي است كه ازآثار گذشته شاعرگامي بلند فاصله ميگيرد و با گذر نقطه به نقطه، مكث بر لحظه ها و ثبت آنها بركاغذ، جهان شاعر را چون تصویری از خود پيش رويمان مي گذارد. شاعردراين مرحله و گذار، ازمرز نگاه به انسان درمحدوده اي ملي در مي گذرد و در افقی جهاني به انسان و سرنوشت اش مي انديشد .
دراين گذار و مرحله، شاعر با سايه اي كه همواره در جوار او قدم بر مي دارد وگاهي كوتاه وتاريك، و زماني خسته و وامانده، درهم تكرار مي شوند و هر يك براي ديگري زماني ابژه وزماني سوژه مي شود، در گفتگوست. سايه اي كه گاه با شاعر يكي مي شود و در تقاطع خيابانها و پاركها و... از زبان شاعر سخن مي گويد . سايه اي كه چون شاعر، زخم زندان ، زخم تبعيد ، زخم ياران ازدست داده ، زخم عشق ، زخم تحقير انسان دررسانه ها و مناسبات وجهان كنوني را دارد. من و سايه اي كه هر بار تفتيش مي شوند :
نگاه كن
اين منم كه در جهان بد جوري تلفظ مي شوم
با شناسنامه ي فرسوده اي كه
روزي تائيد
وروز ديگر
حاشا يش كرده اند
بي آنكه بداني اين بازي چيست.
اما در آينه ي كژ وكوژي كه
پيرامونت گذاشته اند
تا تكه هاي خشونت را
به مقياس شرم آوري بزرگ كند
تشخيص اينهمه سايه
در سايه تو
مشكل نيست .
به دخترم مي گويم
چراغ هارا روشن بگذار
و tv را خاموش كن
كه تاريكي طولاني ست .
بخشي ازشعر« انگار شكل جهاني شده ي مرگ»
در منظر و تصويري نمادين ، شايد بتوان منصور را در مثلثي نشاند كه يك ضلع و زاويه آن مبارزهای خلق ومردمي ستمديده، و ضلع و زاويه دومش، شكست و دلتنگی و غم غربتهای آرماني و سرزميني و ضلع و زاويه سوم اش، اعتراضي پنهان و تلخ به تحقيرو تنهائي انسان در جهان كنوني و كابوس زده ماست. جهاني كه انسان را به عجز و لهيدگي و بازي كشانده است :
در حوصله ي هيچ چون وچرا
نيستم
خيره به در
با عجزي از تماشا
وگمشدگي
در شباهتي از نزديك وناممكن
وكابوسي كه از آن رها نيستم .»
بخشي از شعر «بوف »
مي گردانمش
وروي نقطه اول مي ماند
وباز ....مي گرداندم
تو گوئي قرار بر نخستين نقطه ست
وهر دو بازيچه ايم
سر نخ ما كجاست ؟
به قمقمه خالي مي نگرم
وكنگره روبرو
كه از باد افتاده است
وهزاره ي پشت سر
كه جسدش بر دوش ماست
كدام گوي ،جهان را به آينه خواهد سپرد ؟
كه بازي ها راشمرده ام
واز شباهتي كه در نقطه ها ست
وشبگيرم كرده اند
هنوز در نيافته ام
كه بازي خورده ام .
گذشته ام به تلخي گذشت
ودريغم بر حافظه خود نيست
كه مي گويدم :
فرشي كه زير پايم گسترده است
از من نيست
واز فردا هراسانم مي كند .
به شب گزيده اي مي مانم
كه در هيچ نقطه اي نمي گنجم
وهواي خانه پريشانم مي كند .
.....................................بخشي از شعري در كتاب «لس آنجلسي ها »
گربه اي
پشت خانه ام
مي مويد
وماه مرده اي
در درونم مي خلد
....................
...................
مثل شبي كه در برلن بودم
وباران مي باريد
كه نام قديمي ام را يافتم
درست جائي كه عينكم شكست
وساعتم خوابيد .
........................................بخشي ازشعري در كتاب «لس آنجلسي ها »
پس از این گشت و گذارها در دوره های کاری او، اکنون می توان در نگاهی ذره بینی به پیامهای شاعر در یک شعر او به نام «با دهان مرگ» در کتاب "با آن نقطه" نزدیک شد. کتابی که سال و ماه انتشار آن ماه مارس سال 2009 است. درست یک سال پیش از آن که منصور با دست خود به زندگیش پایان دهد. "با دهان مرگ"، نزديك ترين فضا را به حالتهای روحي شاعر در لحظه نهائي ـ آن شب حادثه ـ دارد.
با دهان مرگ
...............
مثل تلويزيوني كه
مدارش را كج وكوله بسته اند
ساعت به ساعت
و جا به جا پخش مي شود
و ذهنم را بيشتر پريشان مي كند .
پاره اسكلتي منحصر به ستون فقرات
با دهان مرگ
و سنگ تابوتي هم قواره من.
چه وزنهاي
از دنده ي چپم آويزان كرده اند كه
كه حتا مويرگ زيرين عضله ي پشت پايم درد مي كند .
هرچه را كه از سقف عينكم مي گذرد
طاقباز
سايه مي زنم
نقطه به نقطه
ومنتظرم تا
آن سنگ
فرود آيد
يا
اين پاره ابري كه
از خلال توري پشت در
چارمين صبح دوشنبه ي ديگر را
از من پنهان مي كند .
.........................................................لس آنجلس مارچ2004
اين شعر را مي توان به چهار بخش يا اپيزود تقسيم كرد :
بخش اول: مثل تلويزيوني كه
مدارش را كج وكوله بسته اند
ساعت به ساعت
وجا به جا پخش مي شود
وذهنم را بيش ترپريشان مي كند .
بخش دوم :
پاره اسكلتي منحصر به ستون فقرات
با دهان مرگ
و سنگ تابوتي هم قواره ي من .
بخش سوم :
چه وزنه اي
از دنده ي چپم آويزان كرده اند كه
حتا مويرگ زيرين عضله ي پشت پايم درد مي كند .
بخش چهارم :
هرچه را كه از سقف عينكم مي گذرد
طاقباز
سايه مي زنم
نقطه به نقطه
ومنتظرم تا
آن سنگ
فرود آيد
يا
اين پاره ابري كه
از خلال توري ي پشت در
چارمين صبح دوشنبه ديگررا
از من پنهان مي كند .
در بخش يا اپيزود اول، شاعر اشاره دارد به تلويزيوني كه مدارش را كج وكوله بسته اند . اشاره به تلويزيون ، اشارهاي نمادين به جهان عيني ماست. اشاره به جائي كه جهان ما
هرروز و هرشب در آن بازتاب و تكرار مي شود. جهاني كه مدارش را كج وكوله بسته اند . اما شاعر در همان ابتدا و آغاز به صراحت مي گويد: مثل تلويزيوني ... پس اشاره شعربجاي ديگر است. جائي كه مي تواند وبايد درون شاعر باشد. شاعر در اين بخش يا اپيزود، دنياي دروني خود را عريان و آشكار مي سازد. دروني بحراني و درگيرموضوعي كه مي تواند انعكاسي از جهان بيرون نیز باشد و ذهن شاعررا روزان و شبان پريشان وپريشان تر کرده است .
در بخش يا اپيزود دوم، وقتي مي خوانيم : پاره اسكلتي ........ نوع اين درگيري دروني آشكار
مي شود. جهاني كه به پاره اسكلتي از ريخت افتاده مي ماند كه تنها برستوني استخواني ايستاده است و دهاني باز براي بلعيدن ومرگ دارد. جهاني كه سنگ تابوت شاعر است و به اندازه قد و قواره شاعر دوخته شده لست .
در بخش و يا اپيزود سوم ، ما با فرياد دردمندانه شاعرروبرو هستيم وقتي از وزنه سنگيني كه
از دنده چپ او آويزان كرده اند سخن مي گويد. وزنهاي ـ قلبي ـ كه بر سينه شاعر فشار ميآورد وبجاي خون، درد در رگ و اندام شاعر منتشر مي كند. قلبي سنگين وخسته ودرد آلود.
در اپيزود يا بخش آخر، شاعر هر چه را از سقف عينكش مي گذرد، طاقباز، سايه مي زند، آنهم نقطه به نقطه. سقف عينكي كه اشاره به پيشاني و دنياي فكري و خاطرات شاعر دارند و وجود او را در اختیار خود گرفته اند. و در آخرين لحظه با فرود سنگ منتظر است تا با آنها وداع كند، همچنانكه با صبحي از زندگي ؛ كه پاره ابري از او پنهانش مي كند.
شعر «دهان مرگ » ، شعري كوتاه ولي باز تاب جهان بزرگي است كه جهان امروز ماست .
جهاني از مدار انساني خود خارج شده ، جهاني درجنگ و ويراني ، بمب وموشك ، زندان و تبعيد و شكنجه و تجاوز. جهاني با دهان گشوده مرگ.
كلام، نگاه و دنياي شاعر، در این كتاب و یکی دو کتاب قبلی او که با مجموعه شعرهای لس آنجلسیها آغاز شده بود برجستگي و تفاوتي آشكار با شعرهای دوره های پیشین او دارند . تفاوتي كه در موخره لوس آنجلسي ها ، شاعر خود در باره اش كوتاه و موجز سخن مي گويد و كارهاي اين دوره را براي «مني » كه « همواره صدايش را در بسياران يافته است » ، « نقطه اي نه در برابر، كه باوري باز در برهنه كردن آن سوي تصويرغربت با خود» مي داند . «حلقه اي كه از مفصل گره خورده چندين خاك ـ و اكنون لس آنجلسي ها ـ مي گذرد » و«صدايش را آشكارو پنهان تلخ كرده است » . شاعري كه با « سپردن اين شعرها به زمان ـ كه از صفحات تقويمش ـ بر نكنده» است؛ به نوعي « برخاستن از زير سايه بلند اين صداها » اشاره دارد .
شاعر در منظومه « سحر خيزان » كه ازجمله كارهاي آخر اوست قلم و كاغذ بر مي دارد و حكايت آخر را براي ما و ثبت در تاريخ مي نويسد: «شايد اين دوپاره برگ سكوت ها را برآشوبد .....»
قلم وكاغذي يافته ام
و دوانگشتي بهم زده ام كه
مرا بر مي انگيزد
كف دستي كه باز خالي نيست
حتا اگر بوي عفني
تجزيه ات كند
چون پيكري كه برطناب آويخته اند
و بيصدا گريخته اند
اما بايد پلكي باشد
كه از خواب فراموشي برخيزد
آنهم در هراسناك ترين
تدارك تدفين تو
وباريكه ي خوني كه
از پشت عينكت
فرومي ريزد
بگذار
اين دوپاره برگ
سكوتها را بر آشوبد
وپرده ي تقديسي
دريده شود
حتا اگر از دهان مرده
وبا واژه هاي مرگ
تا بندي از نگاه تو
نگريزد .
در نهايت، كارنامه ي شعري منصور خاكسارطي نزديك به پنج دهه، آينه اي است كه ثقل نگاه شاعر را به گذشته و حا ل ، درون و بيرون خود و افق سرزميني و جهاني، در منشوري از شعر و زندگي به تماشا گذاشته است .
در پايان دريغم آمد به متن اعلاميه ي جامعه ادبي ، فرهنگي و سياسي ايرانيان ، كه با امضاي بيش ازيكصد و سي تن از نويسندگان وشعرا واهل هنر وانديشه ، در پیوند با زندگي و شعر و آثار منصور منتشر شده است، اشاره اي نداشته باشم؛ دربيان و باور به اينكه : « منصور خاكسار ، در سال هاي عمده عمر هفتاد و يك ساله اش، به حضور اجتماعي هنر، به عنوان شكننده سكوت رسمي، به عنوان صدائي براي كساني كه صدايشان ناشنوده شده است و به عنوان حقي انساني كه با او زاده مي شود، ايمان داشت. به همين دليل شعر او هرگز زينت بخش مجلس هيچ قدرتي نگرديد. گرچه بخش مهمي از زندگي منصور خاكسار در فعاليت هاي اجتماعي ـ سياسي ، دستگيري و شكنجه در زندانهاي شاه و.... گذشت و بخشي ديگر نيز از گزند زندگي در تبعيد ، مصون نماند ، اما طي چهار دهه نوشتن و سرايش شعر، آثارش
همواره آينه اي شفاف از عواطف انساني و مايه گرفته از ذهنيتي خلاق و نوجو و سرشار از
دوست داشتن، احترام به شأن آدمي و ستايش از زيبائي بوده است. »
فروردين 1389