عصر نو
www.asre-nou.net

چقدر زن بودن خوب است


Mon 7 03 2011

مهرانگيز رساپور (م. پگاه)

pegah-s2.JPG
قسم به صبح نيرومند
قسم به تشخيص دهندگان
قسم به آخرين نگاهِ انسان
که حقيقت است اين سخن
. . . و اين سخن
حقيقت است


. . . آنگاه
که ستارگان همه چشم می‌شوند
و زمين يکسره پوست می‌شود
و ماه جيغ می‌کشد
و خورشيد غسل می‌کند . . . فاتحانه !
چقدر . . .


آنگاه
که بستر، افتخارِ مرد می‌شود
و ملحفه مواج می‌شود از يک زلالِ متلاطم
و همه چيز
از يک حسِ سپيدِ زلال حرف می‌زند
قناری ، سپيد می‌خواند
برگ ، سپيد می‌ريزد
باد ، سپيد می‌آيد
و مار نيشش را سپيد می‌کند
و پوستِ زن می ‌درخشد. . . ازحرارت
چقدر . . .


. . . آنگاه
که سقف خيره می‌شود به بستر
متفکرانه :
« سقف بودن، اما
محکوم به خشک بودن
افتخار نيست »


. . . آنگاه
که لذت
در پهنای مقدس خود
پخش می‌شود
و ستارگان همه سبز می‌شوند
و آسمان
حرير سورمه‌ای ‌اش را
به تن می‌کشد
و ماهِ سرخ می‌طلبد
و پائيز
آبی
از مدار
خارج می‌گردد
چقدر . . .


مثلثِ لذت را
يک نهادِ بلند قامت اندازه ‌می‌گيرد
زاويه‌های حاده
به خطوطِ هندسی افتخار می‌دهند
و سايه تَرَک برمی‌دارد. . . از درک!
چقدر . . . چقدر. . .


ستاره‌ی اقبال دروغ است
ستاره‌‌ی اقبال يک نشاطِ نفرينی است
بنفشه‌ی اقبال بگوئيم
که هم طلايی دارد
هم بنفش


چقدر زن بودن خوب است
آنگاه که زن
هم طلايی حرف می‌زند
هم بنفش !


چقدر زن بودن خوب است
آنگاه که زن
قلم را فتح می‌کند
و زمان خود را
از دو سو
کنار می‌کشد
و راه می‌دهد به عشق
و فرشته‌ی وحی
به افق متوسل می‌شود
« برود از اول بيايد » !


و عشق گيومه را باز می‌کند :
« حجم يک نقطه
نمی‌تواند بيش از يک نقطه باشد
آدم کوچولوها !
صفر قد نمی‌کشد
آدم کوچولوها !
شاعرانِ عجول !
شاعرانی که شتابزده اشک می‌ريزيد !
با شهرت‌هايتان عکس بگيريد . . . به يادگار
شهرتِ شما مقطوع ‌النسل است »
( و گيومه را بنگ ! می‌بندد )


زن ، پيامبران را به بستر می‌برد . . . واضحانه !


چقدر زن بودن خوب است
آنگاه
که مشرق ، خورشيد در بغل
می‌نگرد مغرب را . . . فاضلانه !
و زن با شهامتی ربانی
بلند می‌شود
و از زمين . . . فاصله می‌گيرد
و بر پوستِ مشعشع خود دست می‌کشد
و تپش‌های لقاحی پُربار را
زير ِجناغ ِ قدرتِ خود
لمس می‌کند
و در منافذِ پوستش
کف می‌کند
لذت !
و می‌خواند :
« نقطه‌ی تقاطع زن است
کليدِ برق زن است
چِفتِ در زن است
موج ، زن است
زمين زن است
ببين چگونه می زايد . . . می زايد . . . می زايد
عشق می‌ مکد
و شاه بيتِ غزل خود را می ‌سرايد :
" انسان"
" انسان" شاه بيتِ غزل خاک است » !

* * *

آن شادمانی از سر ِآن شاخه نيفتد !
وسوسه‌های مقدس !
ستاره بر فريب ‌هاتان چسباند‌ه‌‌‌ايد ؟
آی خورشيد !
نام اش را پولک دوزی کرده است، تاريکی
علف ! علف !
چه ريسه‌ی ابريشمينی می روی . . . برای نسيم
رقص در کمرت چنبره بسته است
برقص ، پروانه !

چقدر ، چقدر ، چقدر. . .
زن بودن . . . خوب است !