بنویس
Tue 8 02 2011
آزاده بی پروا
می نویسم برای دل
برای تو
برای اسب بالداری که
روح دختر شاه پریان را
با خود برد
تا شهر طلایی آمال
و پسرکانی را دید
که تازه پشت لبشان جوانه روئیده بود
و در چهارراههای غریب
سیگار می فروختند
تا پیاده و سواره
آه خود را با آن به آسمان برسانند
**
آری، می نویسم
برای او
که در بن بست سیاه فکرش
همه ی دخترکان را
تنها
با چشم سر می دید
و مادرهایی که سکوتشان
گردنبند زینتی گرد ن پدرها بود
که با آن فخرخود را می فروختند
به بهایی ناچیز
**
باز هم می خواهم بنویسم
اما
کاغذ می لرزد
ریشه ی دستانم رو به خشکی است
در برهوت ذهنهای منجمد
این بار
تو، بنویس
از فردا
باشد که کاغذ
از اشک شوق، تر گردد
ایران بهمن