عصر نو
www.asre-nou.net

«پهــــلوان »


Mon 7 02 2011

علی اصغر راشدن

aliasghar-rashedan.jpg
در را كه بازكردم ،واردشدوگفت :
- بابابزرگــم مـرد !…
نوه ي عمويم ، پهلوان خليل بود. ازده آمده بود. پهلوان تابستان گذشته زيردرخ سيب خشكيده ي كنار آلونكش ، يك بريله شده بود. تنهااستخوان هاي قطورش مانده بود. پوست صورت براق وگلگونش خشكيده بود. عرقچين چركمرده اي روسرش بود.يك پيرهن خاكي رنگ بلند وتنباني كرباسي و يك جفت گيوه ي كهنه، تمام تن پوشش بود.
زن عمودوكرت دورتر، عينهويك گلوله كلوخ ، روزمين چسبيده بود.مثل يك گوسفند ،باعلف هاي هرزه درگيربود. سرش نزديك زمين ، رو زانوش بود. تمام مصيبت آدميزادتوچين وچروك هاي بي شمارچهره اش جاخوش كرده بود.پنجه هاي اسكلت مانند ش رابه گلوي يك مشت علف چنگك كرده بود. ازپس علف هـابرنمي آمد. زانوهاش را برزمين ستون كرده بودوزور مي زدوخودراعقب مي كشيد.آب از كنارلب وبينيش راه برداشته بود. دسته علف رادودستي چسبيده بودومي كشيد.علف هاريشه كن شدندوزن عموجاكن وبه پشت روزمين يله شد. خودراجمع ونفس تازه كردوباز خرخره ي علف هاراگرفت . … رفتم كنارش وگفتم :
- زن عموواسه چي خودتوزجركش مي كني ؟باداسغاله دروشان كن!
- داسغاله ازريشه نمي كنه ، چارروزديگه باز سبز ميشه ، علف هرزه روبايس ريشه كن كرد.
سرم رانزديك كردم وآهسته گفتم :
- پهلوون خيلي باريك مي ريسه ، انگارزياد سرحال نيست ؟
- بعله ، پهلوون آخرخانوادي سردارم داره ميره .
- خدانكنه ،زن عموفال بدنزن !
- همه بايس بريم . ديروزودداره ، سوخت وسوز نداره . اززبون افتاده .
- بامن كه خوب گپ ميزنه .
- خاطرتوميخواد. ميگه تنهايادگارخانواده ي سرداري . به يك نقطه خيره ميشه ويك كلمه حرف نميزنه
- حاضرنيست ازگذشته هاش دست ورداره .
- بگذارچندصباح ديگرش روباخيال هاش خوش باشه .
پهلوان نگاهش رابه درخت هاي آفت زده وعلف هاي هرزه – كه تمام باغ را درخودگرفته بودند- دوخته بود. به كنارش برگشتم ، آه عميقي كشيد. شانه به شانه شدوپوست چرم مانندش راخرت خرت ، خاراند.به خودفشارآورد وبلندشدوگفت :
- دست ازگپ زدن وردار. پنجاه – شصت سال آزگاره بااين زن گپ مي زنم وهنوز توهمون كوچه اولم .هميشه ي خداخرخودشوسواره !
زن عموخنديد. پهلوان خنده اش را باخنده ي حق شناسانه اي جواب داد. تاكنار تنهادرخت خوب آب خورده وپربارش قدم زديم . درخت راتقريبا دروسط موستانش قايم كرده بود. شاخه هازيرقطره طلائي هاي درشت ورسيده خم برداشته بودند. مقداري چيدوتودامن پيرهنش جمع كردوكناردرخت روزمين نشست . پشتش رابه تنه ي درخت تكيه دادوپاهاش راطاقباز دراز كرد. قطره طلائي هارو روعلف هاكپه كرد. درشت ترهاش راجداوبه طرفم دراز كردوگفت :
- سال ديگه تنهازيردرخت مي شيني،خواب ديده م .
گردوخاك قطره طلائي هاراپاك كردم .يكي راتودهنم گذاشتم وگفتم :
- دست ازاين حرف هاي مهرشكن وردارپهلوون . توبزرگ قوم وقبيله ي مائي . بي توگله ي بي چوپانيم .
- كدام گله وچوپان !دهاتي جماعت كه افتاد، مفت نميارزه . بايس بره . هرروز صبح اززيرنگاه عهدوعيال واهل آبادي مي گريزم . سوارخرميشم وتوباغ پناه مي گيرم . دراز مي كشم وباحسرت به درخت ها ي آفت زده ي خشكيده نگاه مي كنم وبه انتظار عزرائيل مي مانم .
فضاي گفتگوراعوض كردم كه پهلوان راازآن حالت درآورم :
- پهلوون نكنه درخت روسم پاشي كرده باشي وقطره طلائي ها نفله م كنه !
- سم وكودبه اندازه ي كافي پيدامي شد، باغ به اين روز نمي افتادكه .
- خرت نمي چره ، چرت ميزنه ودست وپاش مي لرزه ؟
- خرمم مثل خودم داره ميره. چندتاشون همين شكلي مردند. كوركه مي شوند، ازچرامي افتندومي ميرند.
- فكري واسه ي دوا- درمونشون نكردي ؟
- يكي ميگه طويله تاريكه . يكي ميگه كارماره
- مارديگه چه صغيه ايه؟ ماربزنه كه درجامي كشه ؟
- ماچه الاغ رونميزنه ، به پروپاش مي پيچه وخودشوبه سينه ش ميرسونه وشيرورمقشو مي مكه .
- پسرا پيداشون نيست ، دست وبالتوتوكارآب وملك وباغ نمي گيرند؟
- هركي تودربه دري هاي خودش درگيره عمو. مرد روزگاري كه يكي مي افتادوازهرطرفي زيربالشــو مي گرفتند.
- خيلي سياه مي بيني پهلوون !تازه من مي خوام جل وگليمموجمع كنم وبيام ولايت . ازشهرريشه كن بيام سراغ باغ وآب وملك .
- كجاي كاري عمو! پارسال سه تاپسرام رفتندشهر. يكي زيره كاشته بودوتگرگ زدوهيچ چي دستگيـرش نشد. يكي گوجه وبادمجون رو كه فروخت ، تنهامزدكارگراش درآمد. يكيش هم همين جوري هوس شهر بـه سرش زد.
- توشهرم كه ازكارخبري نيست .
- يكي سرايداره .يكي نگهبان ساختمون ويكي هم شده دلال ودستفروش !…