علی مهرابی
بزنر سیاه و روباه گرمسیری
ترجمه از دکتر گلمراد مرادی
Sat 29 01 2011
قطعه طنز بزنر سیاه و روباه گرمسیری
از ادبیات کردی گورانی
نویسنده: علی مهرابی پیشمرگه سابق حزب دمکرات کردستان ایران
درمیان هرملت و قومی شعر، ادبیات و طنز ویژه ای وجود دارد که به زبان آن ملت با ارزش اند و زیبائی خاصی را به شنونده یا خواننده می شناسانند. احتمالا ترجمه آنها به ندرت همان مفهوم را می رسانند و یا بهمان زیبائی می مانند که در زبان اصلی داشته اند. البته نسل من به دلایلی از گستردن و حفظ علی مهرابی این ادبیات کوتاه آمده اند. آرزو دارم نسل جوانتر مارا با بزرگواری خودشان ببخشند. درسالهای اخیر باپیشرفت تکنولوژی آموزش و ارتباطات الکترونیک، جوانان یارسانی (گورانی) چندی، سر بلند کرده اند و از نظر سیاسی و شعر و ادبیات و بویژه طنز نویسی گامهائی برداشته اند که از جمله درخارج از کشور می توان از برزو احمدی که یک سری مطالب درتفسیر دفتردیوان گوره (کتاب نشست بزرگ یاران حقیقت یا دوره "به یا و به س"="عهد و پیمان") قرن چهارده وپانزده میلادی ونظرات سیاسی واجتماعی سلطان سهاک، بنیانگذار نوشتاری آئین یاری نگاشته است و از سیامک نجفی و کاوه خسروی که اشعاری به لهجه گورانی زبان کردی منتشر کرده اند و از محمد علیمرادی و علی مهرابی که مطالب بس طنز آمیز ازادبیات و فولکلور گورانی گردآوری نموده و با ابتکار و تبحرخود در ادبیات کردی گورانی، نوشته و می نویسند، نام برد. آرزو دارم بر تعداد این جوانان افزوده شود و به کار پرمسئولیت خود با شیوه درست تری ادامه بدهند. نا گفته نماند که سیامک نجفی، مقیم کانادا، از آغاز گران نوشتن داستانهای محلی گورانی به زبان کردی گورانی درخارج است و این زحمات او بسی لایق ستایش است. البته من از آن جوانان عزیزی که آثارشان را خونده ام، نام برده ام، چه بسا بیش ازاینها نیز هستند که بنده بی اطلاعم. مترجم این قطعه زیر، هرگاه بازحمت فراوان مطالبی به زبان مادری می خواند و بدلیل صعف درادبیات زبان مادری، حوصله اش سرمی رود، بر سیستمهای دیکتاتوری حاکم بر سر زمین مادری اش و نداری خانواده ی خود لعنت می فرستد که این امکان فراگیری به زبان مادری را از او گرفته بودند و نمی توانسته، در ایام نو جوانی بر ادبیات قوم و ملت خویش تسلط یابد.
من متأسفانه همه داستانهارا به زبان کردی تا آخر نمی خوانم، زیرا به دلیل همین ضعف در زبان ادبیاتی خودم و نبودن یک شیوه نوشتاری متحد، زود از خواندن آنها خسته می شوم. اگر داستانی را تا آخر بخوانم و کار برای امرار معاش به من اجازه دهد، زیاد علاقمند می شوم که آن را ترجمه کنم و به دید هم میهنان علاقمند به ادبیات دیگر اقوام و ملتها برسانم. این داستان طنز علی مهرابی از آنهائی است که تا آخر خوانده ام و مایلم آن را به فارسی برگردانم، زیرا این نه فقط بخشی ازادبیات یک قوم از ملت کرد است، بلکه بنظرم دارای محتوای سیاسی پرمعنی نیز هست.
"بز نر سیاه و روباه گرمسیری"
روزی بود روزگاری بود که حیوانات نیز با خود حرف می زدند. به گفته پیشنیان: دوره راستی و درستی بود (یا راستی و پاکی، نیکی و ردا).
دراین دوره راستی، گویا گفت و گوی تمدنها درجنگل رسم بود. همه حیوانات برای خودشان چراگاهی و سرزمین ملکی، و مأوائی داشتند و دشمنی کم بچشم می خورد. درآن زمان خانواده یاگله بزها درچراگاهی معروف به "دره قاطر یا استر" می زیستند و هیچ کسی جرأت نمی کرد به آنها بگوید: "پشت چشمتان ابرو است".
اگر روزی اتفاقی می افتاد یا بوی آمدن گرگی به مشام می رسید همه جمع می شدند. در این گردهم آئی، اکثر دست و پای خودرا گم می کردند. تنها بزنر و سیاه بود که می توانست بر اعصاب خویش کنترل داشته باشد و بتواند رهبری گله را بر عهده بگیرد. اما آنطور که دیده می شد حیوانات بی زبان، در هنگامی که شکمهای خودرا پر می کردند وخطری آنهارا تهدید نمی کرد، بی خاصیتی و ازخود راضی بودن سراپای آنها را فرا می گرفت و دست و پای خودرا گم می کردند.
قبیله یا گله بزها مشغول چریدن و زاد و ولد و ازدیاد خود بودند و نسل جوان آنها یعنی گله بزغاله ها نر و ماده سر کش شده بودند و هر کدام به راه خود می رفتند و چندین مدرک ریشه گیاه شناسی و گرگ و روباه شناسی بدست آورده و از نظر مد هم اروپائی اروپائی شده بودند. ریش بزغاله ها مانند ریش بز نر سیاه نبود. بهر حال آرایش کردن و بخود رسیدن کار روزانه آنها را تشکیل می داد و هیچ کسی را مانند خود بز به حساب نمی آوردند (همتای فارسی آن در میان آدمها، هیچکسی را به آدم حساب نمی کردند).
سرتان را به درد نیاورم، قبیله بزها یا گله بزها بسیار بزرگ و معروف بودند، اما به دلیل بی خیالی کمی از خود راضی شده بودند و همه می خواستند کدخدا و از دیگری پیشی بگیرند. در حقیقت فقط بز نر سیاه با شاخ گنده اش نقش رهبری را داشت و در روز تنگ نیز همه به او پناه می آوردند.
زمان می گذشت و گله بزها به چند دسته تقسیم شدند و هر جوان تازه به دوران رسیده می خواست جای بز نر سیاه را بگیرد. در نتیجه ادعای دمکراسی و دیالوگ بز وار، هیچ کسی به حرف دیگری توجه نمی کرد و هر بزغاله ای برای خودش یک کدخدا بود.
بزنر سیاه با تجربه زیاد، هنگامی که در میان نسل جوان می گشت، متوجه شد که بجای ازدیاد تعداد گله، هر روز از نظر آماری تعداد آنها کم و کمتر می شود!
در هر صورت بزنر سیاه، تعدادی از بزهای باتجربه و روشن ضمیر و بزغاله های نر و دلسوز به گله و فداکار را جمع کرد و گفت: چه معطلید؟ و با این مثال محلی گفت: مادر برای فرزندان زاری نکند، گله و یا قبیله ما درخطر و در حال نابودی است و هیچ کسی خبر ندارد.
حضار که تا آن جلسه در فکر چرا و پر کرد شکم خود و زاد و ولد بودند، ناگهان به وحشت افتادند و پرسیدند، چطور و چگونه؟ ما از سابق بیشتر می خوریم و از سابق هم بیشتر زاد و ولد می کنیم و بما خوش می گذرد، چرا تعدادمان کم می شود و دلیلش چیست؟!
بزنر سری تکان داد و گفت: "یکی از دهکده می آید و دیگری احوال دهکده می پرسد". من از شما می پرسم، نه شما از من. هنگامی که شکممان پر است و گرسنه نیستیم، دشمن خودرا نمی بینیم. ما باید از خود پرسش کنیم، پس آن حیوانات گوشتخواری که قبلا از گوشت ما تغزیه می کردند، اکنون کجا زندگی می کنند و چه چیزی می خورند؟ درواقع اگر گرگها و روباه ها، بز و بزغاله نخورند، نمی توانند زنده بمانند.
در آنحال بز نر سیاه با صدای لرزان و نگران کننده ای گفت: "من شماره تعداد بزها و بزغاله هارا در گله یا قبیله خود در خاطر دارم هر روز یک یا دو رأس از ما کم می شود و تا آنجا که من خبر دارم کسی از ما مریض نیست که پیدایش نباشد. تجربه به من می گوید که دشمن دارد نه اینکه از ازدیاد ما جلو گیری می کنند، بلکه اگر وضع بدین منوال پیش برود، زیادطولی نخواهد کشید که نسل مامنقرض می شود.
قبیله یا گله بزها باهم مشاورت کردند و برخی گفتند که بزنر سیاه بی دلیل نگران نیست. برخی هم از نادانی و کم تجربگی خود می گفتند: خیر! او فقط می خواهد مارا بترساند، بی تردید هیچ خبری نیست.
نهایتا اکثریت بزها خود به این نتیجه رسیدند که حرفهای بز نر سیاه درست است و تعداد بزها، هر روزی که می آید کمتر می شود. بهمین دلیل برای مشورت اعلامیه عمومی دادند که همه در میدان دره قاطرها یا استرها جمع شوند.
بز نر سیاه، خودش رفت روی یک سنگ بزرگ و با صدای بلند گفت: "فرزندانم گوش کنید، این دره که ما در آن چرا می کنیم و رحل اقامت گزیده و خوش می گذرانیم، روزگاری مال و ملک اسبها و قاطرها بوده، بهمین دلیل نامش دره بزها نیست، بلکه دره قاطر است. شما همه باید بدانید که این سر و صدای حقوق حیوانات وگفتگوی تمدنها کلا، کشک است و دروغ و حقه بازی است.
قبیله استرها و تک تک خود آنها از ما قوی تر وشجاع تر بودند، اماچون رهبر باتجربه و درست حسابی نداشتند و هیچ بفکر سازماندهی هم نبودند، گرگ ها و روباه ها یکی پس از دیگری آنهارا دریدند و این منطقه ازوجود آنان خالی ماند و تمدن قاطرها و نسل آنها بر افتاد و منقرض شد. گرگها و روباهها نیز ازخالی بودن منطقه از استر و اسب یا از گرسنگی مردند و یا به مکان دگری مهاجرت نمودند.
چندین سال بعد از مهاجرت آنها والدین من به این سرزمین، دره استرها، آمدند و ماندگار شدند. آن دوره که خالی از خطر بود، دوران بسیار خوشی برای ما بود. اما آن گونه که می بینید چند ماهی است که تعداد ما زیاد نمی شود و هر روز کمتر می شویم. بزنر سیاه در ادامه گفت: این درست است که دزدهای زهاب و منطقه پشت تنگ، مرتب سهم خودرا برده اند، اماهمیشه ازبزهای فربه وخوب دزدیده اند. به بر آورد من اکنون از بزغاله های کوچک و بعضی از بزهای پیر و سالمندمان غیب می شوند. به تجربه من، مشکل ما نه گرگ است و نه دزد، بلکه این کار، کار روباه است!
ناگهان یک بزغاله نر و سرشناس که دارای چند لیسانس بود برخاست و گفت: من دیگر نمی توانم سکوت کنم. اگرمایلید حقیقت را بشنوید، ازمدتی پیش یک خانواده سی رأسی روباه به همسایگی ما آمده اند و به من قول داده اند که به ما (برادران وخواهران وخانواده ام) کاری نداشته باشند و منهم قول همکاری به آنها داده ام که نامشان را نبرم.
معلوم است که از آن موقع تا کنون من هر روز یک یا دو بز و بزغاله همراه خودم به جلسه حزبی می برم و از آنجا تحویل آنها می دهم و دیگر نمی دانم چه بلائی بر سر آنها می آورند. در این هنگام مادر آن بزغاله نر و خائن گفت: تف سگ سیاه به رویت پسرم، تو گفتی آنها را می برند که چراگاه بهتری نشانشان بدهند. در اینجا من واقعا شرمنده ام و نمی دانستم که این بچه من، برای قبیله خود ما درد سری ایجاد می کند.
بزنر سیاه به زبان آمد وگفت: ای بزخانم خانه ات ویران شود برای بچه ایکه تحویل قبیله بزها داده ای. خانه من هم خراب شود که زودتر متوجه نشده ام. پیشینیان گفته اند که "دسته تبر ازچوب است و برای بریدن درخت مرغوب است" و یا به قول بزهای فارس تهران یا تهرون که گفته اند از موست که بر موست (منظور از ماست که بر ماست)!
بزغاله خائن با گریه می گفت: قربان آنها می گویند که این سرزمین ملک پدریشان بوده و هر کسی در اینجا زندگی و چرا کند، باید مالیات سرانه بپردازد که آنها با این مالیات زندگی کنند و من چون نمی خواستم خودم یا اعضای خانواده ام، بوسیله روباها، دریده شویم، تصمیم بهمکاری با آنها گرفتم (مگر در میان آدمیزاد های دوره هیتلر بعضی ازیهودیان برای زنده ماندن خود هم قبیله ایهای خودرا لو نمی دادند؟!)
پیره بزی از میان بزها گفت: ای خائن تو فکر نمی کردی، بعد از اینکه نسل ما را از بین می بردند، نوبت بخود شما می رسید؟!
بز نر سیاه کمی به آرامش دعوت کرد و تعدادی از بزها و بزغاله های زرنگ و شجاع راخواست. آنها شاخهای خودرا باسنگ کوه تیز کردند وآماده شدند که به عنوان یک هیئت نمایندگی برای مذاکره به در لانه روباه ها بروند. معمولا روباه ها هنگام شب شکار می کنند و می خورند و روزها در لانه خود می مانند و یا می خوابند.
بزنر سیاه که سرکردگی هیئت را داشت، نعره کشید و گفت: ای روباههای بد نهاد و بد صفت، اگر چه استرها همه مرده اند، اما بزها بهیچ وجه نمرده اند. شاخهای آنها همانند ذولفقار دولب تیز است و برای نبرد آماده و کاسه صبرشان لبریز است. با شنیدن این جملات، وحشتی در دل روباها ایجاد شد. خیلی به آرامی و ملایمت از لانه بیرون آمدند و همینکه چشمشان به شاخهای تیزبزها وبزغاله ها و نیز ابهت بز نر سیاه درجلو همه، افتاد، مانند همیشه به فکر بکار گیری حیله و فنی بودند. روباه ماده زرد رنگ بیخ گوش روباه نر چیزی پچه نمود. روباه نر در پاسخ به یواشکی گفت: فکر می کنم باید نیرنگی بکار گرفت و از هنر دیالوگ استفاده کرد. روباه نربا صدای بلندتر گفت: ای برادرم بزنرسیاه قربان آن ریش درازت، نمی خواهد اعصاب خودرا خورد کنی، ما آدمیزاد نیستیم که دیالوگ ندانیم بجای گفت و گو چاقو کشی و خونریزی کنیم!
بزنرسیاه گفت: ترا خوب می شناسم، تو نمی توانید مرا فریب دهید. من آن بزغاله کم تجربه وبی شعور نیستم که به خلق خودم خیانت کنم و به آن اندازه بی منطق هم نیستم که به حرفهای دشمن خودگوش فراندهم. خیلی کوتاه بگوئید ببینم چه می خواهی که در سر زمین ما جا خوش کرده اید؟! روباه نر گفت: برادرم این سر زمین چندین نسل پیش ملک پدری ما بوده. اگر این ملک شما می بود نام آن دره قاطر نمی بود و دره بزها می بود. ما این سرزمین را از قبیله استرها خریده و ملک پدری ماست. اکنون ما هرگز نمی گوئیم که شما در بدر شوید. این خلاف عرف حیوانی است. اینجا خانه خودتان است و بدون تعارف می توانید همینجا چرا کنید و بمانید، اما مالیات سرانه باید پرداخت کنید. مانیز به آن مالیات نیازداریم بی انصافی است که بچه های ما گرسنه بمانند. روباه درادامه گفت: شما هرروزی یک بز و یک بزغاله به ما بدهید وبرای خودتان به راحتی زندگی کنید. ما قول می دهیم در چار چوب دمکراسی که جد اندر جد به آن باور داریم، بشما نیز خود مختاری بدهیم.
بزنر سیاه گفت: این حرف شما درست نیست. بعد از انقراض نسل و تمدن استرها ما به این سرزمین آمده ایم و صاحب آن شده ایم. همه آثار باستانی و آرامگاههای زرتشتی و تمام تاریخ منطقه این حرفها و ادعای مارا ثابت می کند.
روباه نر ناچارا رخصت خواست که با ماده روبا در این باره مشورت کند. بز نر سیاه گفت: تو می توانی با او مشورت کنی اما این خانم زرد که تو داری سرت را بباد فنا می دهد و آبروی ترا هم می برد، هوش و حواست جمع باشد.
روباه نر با خانمش به مشورت نشست و گفت چکار کنیم؟ وضع خیلی خراب است! مثل این که بزنر سیاه خیلی با تجربه و دنیا دیده است و به این آسانی فریب نمی خورد. روباه زرد گفت: تو باید از آنها شاهد بی طرف بخواهید. بگو که بزها بی طرف نیستند و باید شاهدی بیاورید که از خانواده بز نباشد که شهادت دهد این سرزمین مال شما است. روباه نر گفت: اگر یکی را پیدا کردند که شهادت داد، چکار کنیم؟ روباه ماده گفت فردا صبح زود می رویم و سر راه از شاهدان خواهیم گرفت، آنها را محاصره می کنیم و مانع از آمدن آنها خواهیم شد. اگر قلدری کردند آنها را خواهیم درید. روباه نر برگشت وگفت: آقای بزنر شماهیچ نمی خواهید ناراحت شوید، امروز تا غروب و فردا را وقت دارید که به دنبال شاهد بروید. پس فردا که کمی آفتاب بالا آمد و هوا گرم شد شاهدان می توانند اینجا بیایند. پس وعده ما همینجا. اگر شاهدان آمدند و شهادت دادند که این دره ملک شما است، ما فورا منطقه را جا می گذاریم و می رویم. بگذارید همه بدانند که ما تا چه اندازه دمکرات هستیم و هیچگاه چشم طمع به ملک دیگران را نداشته و نخواهیم داشت!
بزنر سیاه نگاهی بهمراهانش کرد و گفت: باشد ما می پذیریم. پس فردا اگر شاهد نیاوردیم بدون شک این دره را ترک خواهیم نمود و بجای دیگر خواهیم رفت. روباه مکار گفت: این حرفها چیست، نه آقای بز نر، وجدان ما قبول نمی کند که شما در بدر و خانه بدوش شوید. شما می توانید بعد از آنهم در این منطقه بمانید و ما نیز در خدمتتان هستیم، اما تنها مخارج آن است که در خاطرتان باشد که به عنوان مالیات سرانه بزغاله ها را بدهید و همینجا زندگی کنید!
بز نر سیاه گفت: کاک روباه مردن شرافتمندانه از زبونی و به خواری زیستن بهتر است. یا ما شما را بیرون می کنیم و یا شما ما را از این خاک بیرون می کنید. آن که شما می گوئید، هر روز مردن است. یعنی ما هر روز یک برادر یا خواهر خودرا برای زنده ماندن خود فدا کنیم که شکم حریص شمارا پر کنند. فکر می کنم مردن ما باهم جای سربلندی ما است.
روباه مکار گفت: خودت می دانید، وعده و قرار ما پس فردا دراینجاست که شاهدان را معرفی کنید وآنها باید رو در رو شهادت دهند. اما شما باید بدانید که ما هرکسی را بعنوان شاهد نمی پذیریم، باید شاهدانتان مورد اعتماد ما باشند. بزنر گفت: پس فردا همدیگر را در اینجا خواهیم دید.
گله بز ها در دره قاطر آن شب نگران بودند و تا صبح نخوابیدند و فکر می کردند که پس فردا چه خواهد شد و سرنوشتشان چه می شود؟ بز نر معطل نکرد و فردایش به یک دهکده در آن نزدیکیها رفت و در آنجا با یک سگ بزرگ آشنا شد که سرکرده همه سگهای دهکده بود. او داستان خودرا برای سگ بزرگ تعریف کرد.
سگ بزرگ بعد از احساس ناراحتی زیاد گفت: آقای بزنر، این را خودت می دانید که در درازای زندگی مانسل در نسل با قبیله روباه دشمن بوده ایم بین ماهیچ صلحی وجود ندارد. در حقیقت ما هم نگران نزدیکی با خانواده روباها هستیم و از آن می ترسیم روزی شماها را سر به نیست کنند و از گرسنگی به سراغ ما بیایند و مرغ و جوجه های دهکده ما را بدزدند و بخورند.
آن زمان است که زندگی و خواب از ما حرام خواهد شد و مجبوریم، دایم نگهبانی بدهیم. اکنون حاضر به همکاری با شما هستیم که فردایش با چنین مشکلی روبرو نشویم. حالا که شما نزد ما آمده اید، چه کاری می توانیم برایتان بکنیم؟ بز گفت: آنها یک گروه سی رأسی روباه هستند و من ذو سگ شجاع و دو تازی دورگه و یا گوش تیز گرگانی می خواهم که فردا با ما بیایند و به یک جلسه برویم و شاهدی بدهند که دره استرها متعلق به ما است و شر این روباه هارا در منطقه از سر خود کم کنیم.
سگ بزرگ گفت: گویا تو خوب خبر دار نیستی، چندین روز است که ارزش پوست روباه بالا رفته و شکارچیان به تکاپو افتاده اند که برای تأمین زندگی خود به شکار روباه بروند، زیرا زندگی آنان روی فروش پوست روباه می چرخد. من دو سگ گوش پهن و دو دورگه گوش تیز گرگانی را در اختیارت می گذارم که بسود شما شهادت دهند. امید است فردا پوست این روباه هارا تحویل ما بدهند و ما این معرکه را تمام کنیم.
بزنر سیاه به احترام این همه لطف، دست سگ بزرگ را بوسه زد و بینهایت شاد شد. بعد از وداع او همراه چهار سگ زرنگ و روباه خفه کن رو به "بایکوان" دهکده خود به راه افتاد.
در این میان قبیله روباه بیکار ننشستند. آنها نیز برای کمک دو شغال را یافتند که با برنامه ریزی دقیق، فردایش برسر راه بزنر سیاه و شهود، کمین کنند و آنها را بدرند و خود زود به محل جلسه برسند و بقیه بزهارا فریب دهند و بدین ترتیب صاحب یک ثروت هنگفت شوند.
اکنون خورشید داشت نمایان می شد و روباه ها و شغالها در کمین منتظر بودند که ناگهان چشمهایشان به قاتلین پدر و پدر جدی خود افتاد که آنها داشتند با سزعت نزدیک می شدند و بو می کردند که راه خانه روباها را بیابند. ماده روباه گفت: "چه معطلید؟ دارند بطرف ما می آیند. باید جان را نجات داد، خانه ویران و از دست می رود بجهنم".
هر روباهی و شغالی از سوراخ در رفتند و پا بفرا گذاشتند. بزنر سیاه گفت: بیگانه نیستند خودمانیم و شما نیاز نیست فرار کنید. اینها شاهدهای ما هستند. ببینید مورد تأییدتان هستند یا نه؟
روباه نر از دور و بسختی به زبان آمد و گفت: قربان شاهدان شما به آن اندازه برای ما مورد تآیید هستند که اصلا از خجالت نمی توانیم چشم در چشم آنها داشته باشیم! بز نر بزرگوار تقاضا داریم زیاد زحمت این حضرات را ندهید، ما به شما کاملا حق می دهیم و این منطقه را ترک می کنیم.
بزنر در پاسخ گفت: ببخشید اکنون دیگر دیر شده و کار از کار گذشته است و من دیگر هیچ کاری نمی توانم بکنم. براستی این تازیهای دو رگه و سگهای گوش پهن به رئیس خود قول پوست روباه را داده اند و کمی نیز خورده حساب با شما دارند که تسویه کنند و این دیگر خودتان می دانید.
بدین ترتیب مشکل و ادعای روباه ها بر دره استرها حل شد و قبیله بزها آرامش خودرا باز یافتند.
البته تا ابد باید مدیون درایت و هوشیاری بزنر سیاه و قبیله سگها و تازیها بود، و گر نه آنها همانند تیکه پارچه وصله لباس کهنه می شدند.
یک دسته گل و یک دسته خار بعضی درست و بعضی نادیار
بند از محل نازکش بریده می شود و ظلم از زخامتش قطع می گردد. شما بخیر و من بسلامت.
علی مهرابی سوئد 23 اکتبر 2010
هایدلبرگ، آلمان فدرال 24 ژانویه 2011 مترجم: دکتر گلمراد مرادی
g-moradi@t-online.de