حکایت همچنان باقی ست*
Wed 12 01 2011
بهروز عارفی
زندگی غلامرضا تختی کمتر ایرانی را بی تفاوت گذاشته است. قهرمانی او موجب شهرتش شد ولی آن چه باعث محبوبیت بیش از اندازه او شد، عشق او به مردم و آزادگی او بود. آوازه او از کوچه های خانی آباد تا سکوهای افتخار ورزشگاه های چهار گوشه جهان را پر کرد، اما آن چه موجب ماندگاری نام او شد، رفتار نیک و انسانی او، چه در صحنه های ورزشی و چه در صحنه مبارزات اجتماعی بود. همان گونه که زندگی و رفتارش کمتر کسی را بی تفاوت گذاشت. هنوز ساعتی از خاموشی او نگذشته بود، که مرگ او به حرکتی اجتماعی دامن زد. آن چه می خوانید، گوشه ای از تاریخ جنبش مردمی است از لابلای خاطرات شخصی.
جلال آل احمد به همین مناسبت نوشته بود :
«او پوریای ولی نبود. او هیچکس نبود. او خودش بود. بگذار دیگران را به نام او و با حضور او بسنجیم، او مبنا و معنای آزادگی است ... او به قدرت مسلط زمانه «نه» گفت ... و هرگز به طبقه خود پشت نکرد.»
جنبش دانشجوئی ایران و تختی
عصر یکشنبه هفده دی ماه 1346 بود، با چهار نفر از دوستان به فرودگاه مهرآباد رفته بودیم. رفتن به مهرآباد، یکی از تفریحات ما بود. می رفتیم و در کافه طبقه اول می نشستیم و نوشابه ای می خوردیم و به پرواز هواپیما ها خیره می شدیم. سفرهای دور و دراز بخشی از رویاهای جوانی ما بود و تماشای پروازها برای ما لذت بخش بود. چشم انداز پرواز به دورها....
آن روز، در ابتدای ورود، طبق رسم همیشگی کیهان و اطلاعات خریدیم و در حالی که از پله ها بالا می رفتیم، نگاهی به صفحه اول انداختیم. پاهایم سست شد و سرم دوران گرفت. مگر می شد باور کرد: خودکشی تختی!
نه تنها آن عصر، بلکه روزهای آینده نیز، مرگ تختی ، مشغله ذهنی ما بود.
با شناختی که از زندگی اجتماعی-سیاسی تختی داشتیم، حتی یک لحظه هم تردید نکردیم که تختی را کشته اند.
مرگ تختی، دانشگاه را به غلیان انداخت. در هر دانشکده، جنب و جوش براه افتاد. اولین کاری که کردیم، تهیه نشریه دیواری با عکس تختی که شعر معروف سیاوش کسرائی، «جهان پهلوانا صفای تو باد» زینت بخش آن بود. برای حفظ آن از دستان ناپاک ساواکی های سرمه ای پوش، مراقبش بودیم و شب ها نیز خود بر می داشتیم و فردا دوباره نصب میکردیم.
به جنب و جوش دانشگاه بر خواهیم گشت. بد نیست کمی از خود تختی بنویسیم ...
غلامرضا تختی در شهریور 1309 در خانی آباد تهران بدنیا آمد. بد نیست همراه با دوستی که هم محله تختی بود، سری به خانی آباد آن روزها بزنیم. خانی آباد در جنوبی ترین نقطه تهران قرار دارد. در مسیر خیابانی که از «میدان شاه» شروع می شود. اگر از «میدان مولوی» به راه بیافتیم و به سمت غرب برویم، پس از طی مسافتی نه چندان کوتاه به «میدان اعدام» می رسیم. در آن زمان، میدان وسیعی بود با حوض بزرگی در وسط. امروز از آن منظره، چیزی باقی نیست. در حرکت به سوی غرب، دست چپ از جلو ساختمان «بانک کارگشائی» رد می شویم و سپس به خیابان خانی آباد می رسیم. از شمال خیابان به جنوب می رویم. سر پیچ، یک دکان سنگکی وجود داشت که دیگر اثری از آن نیست و کمی دورتر «زورخانه گردان» قرار داشت که امروز رونق چندانی ندارد. پس از عبور از چند کوچه به محلی بنام بازارچه می رسیم که در مدخل آن یک کبابی وجود داشت بنام برادران علاء هاشمی که از دوستان غلام رضا تختی بود. او را غالبا در آن جا می دیدیم. روبروی کبابی یک خرازی وجود داشت و منزل تختی درست در اوایل کوچه ای قرار داشت که به دیوار همین مغازه چسبیده بود. البته این محله را «بازارچه» می گفتند. در نزدیکی بازارچه ، مسجد قندی قرارداشت و گرمابه خانی آباد. در کنار آن آقای مهدی تختی کارگاهی داشت که مواد شوینده تولید می کرد ریشه نام تختی این بود که پدر او در نزدیکی مسجد قندی جلوی مغازه تخت بلندی گذاشته و بر روی آن می نشست و از همین جا او را تختی نامیدند. و سپس خود آن ها نیز همین نام را برگزیدند. در چنین محیطی بود که تختی بزرگ شد و در همان جا به مدرسه رفت. اما، آن چه فراگرفت، بیشتر در مدرسه زندگی آموخت.
خودش می گوید: «نه سال در دبستان و دبیرستان منوچهری که در همان خانی آباد قرار داشت، درس خواندم... اما زندگی در میان مردم و برای مردم درس هائی به من آموخت که فکر می کنم هرگز نمی توانستم در معتبر ترین دانشگاه ها کسب کنم.».
هم محله اش از فروتنی او می گوید و سلام دادن هایش حتی به کوچکتر ها و این که «هرگز کسی او را در حال تمام قد حرکت کردن نمی دید.» او برای همه خانی آباد، نمادی از جوانمردی بود. و این سرمایه ای نیست که آسان بدست آمده باشد. او با پوست و استخوان رنج مردم را حس کرده بود و به همین رو، مردم را هرگز فراموش نکرد. «مدتی در خوزستان در ازای روزی هفت یا هشت تومان کار کردم... دنیا در حال جنگ بود، زندگی به سختی می گذشت...»
تختی شهرتش را از طریق فهرمانی هایش بر روی تشک کشتی المپیک بدست آورد ، مدال های طلا و نقره در چهار گوشه جهان نام او را پرآوازه کرد. ولی آن چه باعث جاودانی نامش گردید، منش و پاکدامنی او بود. از قهرمانی اش نیز اگر سخنی به میان آید بیشتر برخورد جوانمردانه اش را در مسابقات کشتی جهانی با مدوید قهرمان شوروی بیاد می آورند که چون از درد پای حریف خبر داشت، در تمام طول مسابقه به آن پا نزدیک نشد. از زبان خود الکساندر مدوید که پس از سقوط شاه به ایران آمده بود، بشنویم:
« من نمی دانم به چه شکلی عظمت او را بیان کنم ، چرا که او چیزهای بسیاری به ما آموخت و من هنوز هم به ورزشکاران مملکتم می گویم که وقتی روی تشک کشتی می روید ، اول اخلاق را رعایت کنید و اگر توانستید، از این ورزش در راستای اخلاق و صداقت و راستی بهره ببرید. چنین ورزشی است که به درد انسان می خورد ، نه چیز دیگر...در سال 1962 در تولیدوی آمریکا من و تختی دیدار نهائی را برگزار کردیم.
در جریان مسابقه ها ، پای راست من به شدت ضرب دید و روحیه ام را خراب کرد. من فکرم متوجه تختی بود که باید با این پای مصدوم با او مبارزه می کردم ، به راستی من تا آن موقع از خصوصیات اخلاقی ، رفتار و کردار انسانی و والای تختی خبرنداشتم. امادر آنجا به عظمت ، انسانیت و جوانمردی تختی پی بردم و تحت تاثیرآن قرار گرفتم. او که شنیده بود پای راست من ضرب دیده با این پا به خوبی رفتار کرد و هر گز نخواست با گرفتن این پا مرا آزاردهد. .. اواز پای آسیب دیده من استفاده نکرد و مرا غرق در اعجاب و تحسین کرد. تختی با این کار فوق العاده اش نشان داد که یک پهلوان واقعی است. بعد از این واقعه ، ما به صورت دو دوست درآمدیم .او همیشه مرا دوست می داشت. او ملت خودش را هم دوست می داشت و فکر می کنم تختی اصلا برای ملتش زندگی می کرد.»
مردم اورا با حبیبی و دیگران مقایسه می کردند و تفاوت را می دیدند. فاجعه زلزله بوئین زهرا در سال 1341 چهره دیگری از تختی را در دل مردم حک کرد. همه یادمان می آید آن پیرزنی را که چون هیچ نداشت، تنها چادرش را برای کمک به زلزله زدگان به تختی سپرد. اعتماد مردم به تختی در این دوران، بی نظیر بود.
تختی می دانست که توانائی اش در کمک به مردم محدود است ولی هرگز نپذیرفت که برای کسب در آمد، در برنامه های تبلیغاتی شرکت و برای کالائی تبلیغ نماید.
تختی می گوید: «زندگی همچنین به من آموخت که مردم را دوست بدارم و تا ان جا که در حد توانائی من است، به آنان کمک کنم، حال این کمک از چه طریقی و از چه راهی باشد، مهم نیست. هر کس به قدر توانائی اش.»
این خصلت ها او را به کار سیاسی سوق داد و تختی به رهروان جبهه ملی و راه دکتر مصدق پیوست.
و طبیعتا تاوان این موضع سیاسی را بجان و دل خرید. معروف است که در یکی از مراسم رسمی، شاه از تختی می پرسد که «شنیده ام به جبهه ملی پیوسته اید» و تختی پاسخ می دهد: «خلاف به عرض تان نرسانده اند». شرکت تختی در مبارزات ضد استبدادی بر محبوبیت او صد چندان افزود. در سال های دهه 1340 ورود تختی به سالن ورزشی که برادر شاه حضور داشت، چنان هیاهوئی در میان حضار ایجاد کرد که «شاهپورغلامرضا» سالن را ترک کرد. رژیم حاکم ازمحبوبیت او هراس داشت، از شرکت او در مسابقات و حتی ورود او به سالن های ورزشی جلوگیری می کرد.
یک خاطره شخصی هم از تختی نقل بکنم. در سال های 1343 -1348 دانشجوی دانشگاه تهران بودم و به اتفاق دوستی، در راه خانه از میدان «مجسمه» می گذشتیم. سرنبش میدان و خیابان سی متری یک قنادی قرار داشت که بعدها فهمیدیم که صاحبش با تختی دوست است. اغلب عصر ها تختی را می دیدیم که جلو قنادی ایستاده است. بخاطر رعایت ادب و با نگرانی از مزاحمت برای او، بارها بدون هیچ کلامی از جلوش رد شده بودیم. تا این که یک بار تصمیم گرفتیم سر حرف را باز کنیم. تا فهمید دانشجو هستیم بدرون مغازه دعوت کرد و طبیعتا با یک شیرینی خامه ای کام مان را هم شیرین کرد. دیدار های چند لحظه ای ما بارها تکرار شد. در فضای ان روز ایران، به این سادگی نمیشد وارد بحث های سیاسی شد. ولی از زمین و زمان حرف می زدیم. فروتنی او ، ما را بیشتر شیفته اخلاق او کرده بود.
بد نیست که نگاهی بیاندازیم، هر چند گذرا به جو دانشگاه در آن زمان و وضع جنبش دانشجوئی در آن مقطع زمانی.
هنگامی که در سال 1343 وارد دانشگاه تهران شدم، بخاطر فرود چترباز ها در دوسال پیش، و ادامه سرکوب، دانشگاه «آرامش گورستان » داشت. یادم می آید که در سالگرد شانزدهم آذر در آن سال، گروه کوچکی بودیم که از حضور در کلاس های درس خودداری کردیم. در سال تحصیلی 45 – 1344، آرام آرام جنب و جوشی در این سو و آن سو دیده می شد. در هر دانشکده ای می شد محافل کوچکی از دانشجویان را یافت که عمدتا به مطالعه و بحث در میان خود مشغول بودند. بیشتر آنان دانشجویان غیر مذهبی بودند که بعدها به چپ مشهور شدند. تنها فعالیت غیر درسی به وجود اطاقی محدود می شد که عده ای از دانشجویان مذهبی برای ادای نماز از آن استفاده می کردند. یادم می آید که شانزده آذر سال 1344در دانشکده ما با موفقیت نسبی برگزار شد.
در سال تحصیلی 45-1344، گروهی از دانشجویان به فکر افتادند که فعالیت صنفی علنی براه بیاندازند. با تماس با دانشجویان رشته های مختلف، اقدام به برگزاری انتخابات نماینده در هر کلاسی کردیم. در اینجا نمونه دانشکده علوم نقل می شود. می خواستیم به کارمان جنبه «رسمی» بدهیم تا بتوانیم نشریه ای منتشر کنیم. قصد مان فعالیت صنفی بود ولی در دوران شاه، هر فعالیت دانشجوئی رنگ سیاسی به خود می گرفت. فهرست منتخبین را به رئیس دانشکده ارائه دادیم. افراد با انگیزه های مختلف در این فعالیت شرکت داشتند. در میان نمایندگان رشته ریاضی، میتوان به نام دو مبارز انقلابی اشاره کرد. نزهت السادات روحی آهنگران که بعد ها به سازمان چریک های فدائی پیوست و در یک درگیری در نهم تیر ماه 1354 به شهادت رسید. و محمد تقی شهرام که بعد ها به مجاهدین پیوست و پس از فرار قهرمانانه از زندان ساری ، در تحول ایدئولوژیک بخش بزرگی از این سازمان شرکت فعال داشت. او در سال 1359 بدست مزدوران رژیم جمهوری اسلامی تیرباران شد.
محور اصلی این تجمعات کوچک و محافل دانشجوئی و روشنفکری مرزبندی با گذشته بود. ابتدا مرزبندی با خط و مشی رفرمیستی جبهه ملی و نهضت آزادی و همراه با آن خط کشی با مشی سازشکارانه و دنباله روانه رهبری حزب توده. طبیعتا، بخاطر سرکوب و اختناق، دسترسی به متون روشنگرانه و ایدئولوژیک آسان نبود. کتاب های سیاسی بسیار نادر بودند و می بایست در نهایت مخفی کاری مطالعه اش کرد. به همین دلیل، آگاه کردن خود و سپس انتقال این آگاهی به دیگران، با موانع بزرگی روبرو بود. و نتیجه اش فقر فرهنگ سیاسی بود که بعد ها دیدیم چقدر گران تمام شد.
این تلاش برای فعالیت گروهی و دسته جمعی، نقطه عطفی در جنبش دانشجوئی آن دوران بود. دانشجویان آگاهانه قدم در راه مبارزه می گذاشتند. طبق پیش بینی، ساواک مانع از تشکیل انجمن های دانشجوئی شد و درخواست انتشار نشریه علنی نیز با مخالفت روبرو شد ولی دانشجویان با انتشار قطع نامه ای خواستار بهبود برنامه و وضع تحصیلی شدند.
در سال بعد، عده زیادی از دانشجویان از پرداخت شهریه به هنگام ثبت نام خودداری کردند و بدستور رژیم، دانشگاه از ثبت نام ان دانشجویان و حتی ورود انان به دانشگاه خ.دداری می کرد، اما لجاجت رژیم موجب شروع اعتصابی شد که نقطه اوج آن تظاهراتی در داخل دانشگاه تهران بود که قریب به بیست هزار نفر در آن شرکت کردند و این امر بی سابقه بود. حکومت شاه در مقابل اوجگیری مبارزه دانشجویان عقب نشینی کرد ولی هنگامی که دولت خواست معافیت از پرداخت شهریه را با عنوان «عطیه شهبانو» توجیه کند، بیشتر دانشجویان از ثبت نام خودداری کردند. وتا انتخابات نزدیک شد. یادم می آید که آن سال، دانشگاه قصد داشت از شرکت آن گروه از دانشجویان که دست رد بر عطیه شهبانو زده بودند در امتحانات پایان سال جلوگیری کند. امتحانات عملا به آغاز سال تحصیلی بعد موکول شد، سالی که دانشجویان بدون پرداخت شهریه ثبت نام کردند. اشاره کنم که مقامات دانشگاه برای به شکست کشاندن اعتصاب، امتحانات را در سالن ورزس دانشگاه، واقع در میدان «مجسمه» برگزار کردند. فکر می کردند که دانشجویان جرئت تجمع در خیابان را نخواهند داشت. اما، به رغم محاصره پلیسی، دانشجویان در جنگ و گریز با پلیس و ساواک، تا حدی توانستند مانع از شکسته شدن اعتصاب شوند و فقط جمع کوچکی از دانشجویان در امتحانات شرکت کردند.
با این جنبش، فضای دانشگاه تغییر کرد و می شد در گوشه و کنار فعالیت پراکنده و یا محفلی دانشجویان چپ را احساس کرد. در زمستان 1345، با درگذشت مصدق ، دانشجویان چه چپ و چه ملی گرا، قصد داشتند در مراسم تشییع و ختم او شرکت کنند. روز تشییع جنازه، مزدوران ساواک، جاده قزوین را بسته و مانع از حرکت افراد به طرف احمد آباد شدند. با وجود این، گروهی از دانشجویان توانستند از طریق مزارع به خانه مصدق نزدیک شوند.
من و دوستانم علاوه بر شرکت در مجلس یادبود منزل دکتر متین دفتری(نوه مصدق) با استفاده از پلی کپی دستی (روش معروف به وردنه) ، یک اعلامیه بزرگداشت چاپ کرده و در محافل دانشجوئی پخش کردیم. از فعالیت های ما در همان سال، تهیه تراکتی بود در پشتیبانی از مبارزات آزادی بخش خلق ویتنام که اشاره ای هم به عملکرد رژیم شاه و همدستی اش با امپریالیسم آمریکا کرده بودیم.
باری، به روز 17 دی ماه آن سال برگردیم. خبر «خودکشی» تختی ما را تکان داد.
در آن لحظه، ما حتی یک لحظه تردید نکردیم که حکومت تختی را سر به نیست کرده است. از فردا صبح، دانشگاه به جوش و خروش آمد. کمیته های بزرگداشت در هر دانشکده ای تشکیل شد، برای تامین هزینه بزرگداشت ها و نیز چاپ تصاویر تختی، به جمع آوری کمک مالی پرداختیم و با تماس با فعالان جنبش دانشجوئی در دانشکده های دیگر تماس گرفتیم و برنامه چیدیم. نصاویر تختی در ابعاد مختلف چاپ شد و در خیابان شاهرضا، آن ها را به شیشه ماشین ها چسباندیم. دانشگاه تصمیم گرفته بود که شب هفت باشکوهی برگزار نماید. چنین بسیجی در دانشگاه بی سابقه بود. با کمک دانشجویان دیگر، حتی افراد غیر سیاسی، پوسترهای دعوت به شب هفت را در سراسر شهر و بویژه دانشگاه های دیگر از جمله دانشگاه ملی پخش کردیم.
همان طوری که اشاره کردم، دانشجویان برای نخستین بار پس از خرداد خونین 1342، به خیابان ها ریختند و با پخش عکس های تختی مردم را به شرکت در مراسم شب هفتم دعوت کردند. دانشجویان دانشگاه تهران، تاج گلی بسیار بزرگی را که تهیه و در روز مراسم، بر روی یک کامیون تا شهر ری حمل کردند. دانشجویان هر دانشگاه با اتوبوس های جداگانه به میدان شوش رفته و از آن جا با پای پیاده بسوی ابن بابویه براه افتادند.
در طول مسیر، شعارهای زیر بگوش می رسید:
زحمتکشان بدانید، تختی شهید گردید!
خودکشی قهرمان، دروغ ننگین سال!
در طول مسیر، مردم محله با علاقه به صف طولانی دانشجویان نگاه و به شعارهایشان گوش می دادند.
تهران، چنین بزرگداشتی را هرگز بیاد نداشت. پس از انجام مراسم، بدون این که اتفاق خاصی رخ دهد، به خانه هایمان بر گشتیم. در ابن بابویه، می دیدیم که از پشت بام ساختمان آرامگاه، عکس می گیرند و طبیعتا نمی توانست کار ساواک نباشد.
این رخداد بی سابقه، دانشگاه را تکان داد. پس از شب هفت، فعالان دانشگاه در صدد تدارک شب چهل در آمدند. مراسم «شب چهل»، بصورتی بسیار آشکار محتوای سیاسی داشت. گرچه تعداد شرکت کنندگان به نسبت شب هفت، کمتر بود، ولی جمعیت انبوهی در آرامگاه تختی حضور به هم رسانده بودند. در آن عصر، شعار ها سریعا رنگ و بوی سیاسی پیدا کرد. گوئی، همه می دانستند، وقت تنگ است، چرا که شعارها به سرعت برق تغییر می کرد. از درود به مصدق شروع شد و خیلی زود، به مرگ بر شاه هم رسید. گرچه همه جرئت نمی کردند آن را بر زبان آورند. در مسیر بازگشت، شعار دادند: «مسیر ما مجلس قانون شکن»، و ما نیز پیاده به طرف تهران راه افتادیم که خود را به بهارستان برسانیم. فاصله زیادی با میدان اعدام نداشتیم که جوانی جلو ما را گرفت و گفت که معلوم است دانشجوئید و بهتر است پیش تر نروید، که نیروی ویژه در میدان منتظر دانشجویان است. او ما را از طریق کوچه های دروازه غار تا میدان راه آهن هدایت کرد. در میان راه ، شکمش را نشان داد که در خرداد1342، تیر به آن اصابت کرده بود. وی گفت که مگر شما حکومت را نمی شناسید که اینطوری بدون برنامه ریزی به طرف مجلس می روید. و البته به ترس هم اشاره ای کرد و از جسارت هم دوره ای های خود تعریف کرد.
فردی آنروز فهمیدیم که چند دانشجو را در میدان اعدام دستگیر کرده اند. یکی از دوستان همکلاسی تعریف می کرد که تا نیروی ضربتی را دیدیم و ساواکی ها را، فورا وارد یک مغازه بقالی شدیم، و پشت سرهم چند بطری شیر گرفته و نوشیدیم تا وقت بگذرد و بیرون بیائیم.
در روزهای آینده، دانشجویان چپ دانشگاه، با تظاهرات دور دانشگاه، و البته در درون دانشگاه و پشت نرده ها، بطوری که عابران ببینند، خواستار آزادی دستگیر شدگان شدند. فکر می کنم روز12 اسفند 1346 بود.
بر باندرول اصلی نوشته شده بود: «یاران ما را، آزاد اگر نسازید، از پا نمی نشینیم». یکی از خواست های دانشجویان، آزادی گروه جزنی بود که بتازگی دستگیر شده بودند و در میان شان دانشجو نیز وجود داشت...
در نیمه شب همان شب، ساواک به خانه دانشجویان یورش برد و نزدیک به پنجاه نفر را دستگیر کرد. از کلاس ما هفت نفر دستگیر شده بودند. فردای آن روز ما را به قزل قلعه و گروهی دیگر را به زندان عشرت آباد منتقل کردند.
در میان دستگیر شدگان، فعالان اصلی دانشگاه را میشد دید. از مبارزانی که بعد ها گروه فلسطین را تشکیل دادند، محمد رضا شالگونی و چند تن از یارانش ، تا رزمندگانی که بعدها به چریک های فدائی پیوستند، نظیر عباس جمشیدی رودباری و عباس دانش بهزادی در میان ما دیده می شدند. در بین دستگیر شدگان، دو دانشجوی مذهبی هم وجود داشت. بیشتر آن افراد، در سال های بعد به مبارزات انقلابی پیوستند یا خود بخشی از سازمندهندگان این مبارزات و تشکلات بودند. در میان دانشجویان دربند از هر گرایشی وجود داشت. البته شرایط خفقان را هم نباید از یاد برد.
پس از دو ماه، عده ای آزاد و گروهی به «سربازی صفر» اعزام شدند. مبارزینی که بعد ها به گروه فلسطین معروف شدند، در میان این گروه بودند که به پادگان امام قلی، از توابع قوچان اعزام شدند. چون در روزهای زندان ما، دانشجویان مبارز به مبارزه برای آزادی دانشجویان دربند ادامه داده بودند، ساواک موفق نشد، به عمق سازماندهی ها پی ببرد. گرچه، واژه سازماندهی کمی زیادی باشد، ولی با این که با گروه های متشکل مواجه نبودیم ولی نوعی سازماندهی محفلی وجود داشت. در پایان سال تحصیلی، عده ای از دانشجویان دستگیرنشده دانشگاه تهران و پلی تکنیک ، نیز از دانشگاه اخراج و به سربازی اعزام شدند. بخشی از آنان به زاهدان و گروهی از دانشجویان به پادگان میانه اعزام شده بودند.
گرچه، این مبارزات ارتباط مستقیمی به مبارزه و زندگی تختی نداشت، ولی مرگ او نیروی محرکه ای شد تا نیروهای چپ در دانشگاه ، از فعالیت های محفلی به مبارزه متشکل برسند و تقریبا عمده زندانیان آن زمان را میشود در میان فعالان یا شهیدان سیاسی یافت. نکته مهم این حادثه این بود که دانشجویان موفق شدند، پا را به بیرون از دانشگاه گذاشته و هر چند گذرا، با توده های مردم روبرو شوند و نشان دهند که جامعه، در حال حرکت است، هر چند که اختناق مانع شتاب گیری آن ست.
اشاره ای بکنم که در بازجوئی ها، از تختی، مراشسم شب هفت و بویژه سازماندهی شب چهلم می پرسیدند و سوال می کردندکه شما فکر می کنید، شاه تختی را کشته؟ این مطلب ما را به قتل تختی بیشتر معتقد می کرد. خود این امر، برای ما ابهامی باقی نمی گذاشت، که رژیم تختی را سر به نیست کرده است. رویدادهای چهل سال گذشته، نشان می دهند که انچه از آن حادثه در ذهن جمعی ما مانده، نه صحت یا عدم صحت قتل تختی، بلکه اثر اجتماعی- سیاسی ای ست که این واقعه در رندگی بخشی از دانشجویان و جوانان مبارز گذاشت. من وارد در ابهامی که در این مورد بعدها پیش آمد نمی شوم. در این مورد بابک تختی می گوید:
«من پاسخ مشخص بله یا خیر نمی توانم به این سوالات بدهم. بدلیل این که برای هیچکدام شان سند ندارم. نه می توانم سندی بدهم که تختی را کشتند و نه می توانم سندی بدهم که تختی خودکشی کرد....
واقعا برای من اهمیت ندارد که به چه شکلی این اتفاق افتاده، مهم زندگی خود تختی بود که آن خیلی آشکار است و در واقع در نسل خودش شناخته شد و بعد هم انتقال پیدا می کند...»
همان طوری که اشاره شد، جنبش دانشجوئی در بزرگداشت تختی بپا خاست و از درون این جرقه های کوچک در گوشه و کنار ، بعدها شعله ها بر پا شد.
چند ماه بعد من دانشگاه را ترک کردم کردم ولی در دو سه سالی که هنوز در ایران بودم، چشم امید همه آزادیخواهان به دانشگاه دوخته بود.
در سال های 1348 تا 1350 می دیدیم که در هر دانشکده ای محفلی یا گروهی به مبارزه پیوسته است و سرکوب ساواک نیز نتوانست راه را بر مبارزان سد کند. بیشتر سازمانها و گروه های های انقلابی ، از فدائی ها و مجاهدین گرفته تا کومله، فلسطین و ستاره سرخ و حتی گروه های دیگر نظیر آرمان خلق وکمونارها ... در آن دوران یا تشکیل شدند یا سامان یافتند.
این گوشه ای از مبارزات دانشجوئی سال های 1345-1450 بود که محافل دانشجوئی پیرو اندیشه های چپ و مارکسیستی در دانشگاه ها جوانه کرده و در سال های بعدی با شتابی بیشتر به پیش رفتند.
چنان که اشاره شد، با مرگ تختی، دانشجویان مبارز ، ابعاد جدیدتری به پیکار خود داده و از بطن این رویدادها، گروه های رزمنده سیاسی یا متولد شدند، یا با توجه به شرایط، به سازماندهی پرداختند.
هنوز، شعله ای که آن زمان برافروخته شد، هر چند با بادهای مخالف فراوان روبرو شده، هرچند که اوج و حضیض داشت، ولی هرگز خاموش نشده و خاموش نیز نخواهد شد.
بهروز عارفی، پاریس، 25 مه 2008
* این مقاله بمناسبت چهلمین سالگرد خاموشی تختی فقید نوشته شده و در مجله آرش، شماره 101، تیرماه 1388 چاپ شده است.
اینک دوباره، در سالگرد مرگ اندوه بار این قهرمان ملی، به خوانندگان گرامی عرضه می شود.
|
|