عصر نو
www.asre-nou.net

گابریل گارسیا مارکز

«چشم های سگی آبی»

ترجمه: علی اصغرراشدان
Thu 4 11 2010

نگاهم کرد. فکر کردم اولین باراست که نگاهم می کند. هم زمان که پشت شمعدان برگشت، از بالای شانه نگاه چرب و لغزنده ش را روی پشتم حس کردم. فهمیدم بار اولم است که نگاهش می کنم. سیگاری روشن کردم. دود پر نفس خراشنده ای فرودادم.
پیش از چرخاندن صندلی، روی یکی از پایه های عقبش میزانش کردم. متوجه شدم تمام شب ها از کنار شمعدان نگاهم می کرده است.
چند دقیقه دراز غیر از نگاه کردن به هم، کاری نکردیم. از روی صندلی ام نگاهش کردم و باز یکی از پایه های عقب صندلی را میزان کردم. بلند شد. دستی دراز روی شمعدان گرفت ونگاهم کرد. پلک های رنگین اش را شبیه همه شب ها دیدم. مثل همه شب ها به یاد آوردم و گفتم «چشم های سگی آبی» دستش را از روی شمعدان پس نکشید و گفت: «کاملا درسته. هیچ وقت این رو فراموش نمی کنم.» از افق دیدم بیرون رفت و آه کشید.«چشم های سگی آبی. همه جا نوشته امش »نگاهش کردم. به طرف میز توالت رفت. دیدمش که توی ماه گرد آینه ظاهر شد. از میان شمعدان ریاضی، جا به جا زیر نظرم داشت. دیدمش که با چشم های خاکستری شعله ور بزرگش نگاهم می کرد. جعبه کوچک خاتم کاری گلی رنگ صدفی را باز که می کرد، نگاهم کرد. دیدمش که بینی اش را پودر مالید. کارش تمام که شد، جعبه کوچک را بست و بی حرکت نشست. دوباره به طرف شمعدان رفت و گفت «من وحشت دارم. یکی این اطاق رو تو روءیا می بینه و لوازمو به هم میریزه» دست دراز لرزانش را بلند کرد. پیش از نشستن جلوی آینه، دست دراز لرزانش را روی شعله گرفته و گرم کرده بود. گفت: «تو سرما رو حس نمی کنی.»
گفتم: «معمولا این طوره»
گفت: « اماحالا باید حس کنی.»
متوجه شدم چرا نتوانسته بودم تنها روی صندلی بنشینم. سرما اطمینان به تنهائیم را به وجود آورده بود.
گفتم: «حال اتو رو حس می کنم و عجیبه. شب پر از سکوته. احتمالا ملافه ازروم کنار رفته.»
جواب نداد. دوباره خود را به طرف آینه کشاند. صندلی را باخودم چرخاندم و پشتم به طرف او ماند. بدون دیدنش، فهمیدم چه می کند. فهمیدم که دوباره جلو آینه نشست. هر از گاه و تو فرصت های مناسب، نگاهش را از عمق آینه به طرف مقابل برمی گرداند و پشتم را نگاه می کرد و باز نگاهش را به عمق آینه برمی گرداند- پیش از آن که دست فرصت کند برای بارد وم خود را پس بکشد- حالا از زمان پس رفتن بار اول دست، لب ها قرمز دودی شده بودند. رو به رویم را دیواری لغزنده دیدم. شبیه آینه دوم کور بود. توش چیزی نمی دیدم. پشت سرم نشست. خود را جلو کشیدم. به همان جائی که قبلا به جای دیوار آینه بود و او آن جا می نشست.
گفتم: «خودمو می بینم.»
از پشت دیوار دیدمش که چشم هاش را بالا گرفته و از پشت صندلی نگاهم می کند. صورتش را توع مق آینه به طرف دیوار برگرداند. دیدمش که دوباره پلک هاش را پائین آورد و بالاتنه اش را نگاه کرد. خود را برگرداندم و گفتم: «تورو می بینم.» دوباره نگاهش از بالاتنه ش بال ارفت وگقت: «غیر ممکنه» ازش پرسیدم: «چرا؟» باز چشم هایش را رو بالاتنه ش پائین برد و گفت:
«واسه این که تو نگاهتو به طرف دیوار برگردوندی»
صندلیم را به طرفش چرخاندم. سیگار بین لب هایم بود. جلو آینه ایستادم. دوباره کنار شمعدان بود. دست هایش را شبیه بال های خروسی بالای شعله گرفته و گرم می کرد. سایه انگشت هایش روی صورتش می پرید. گفت: «فکر می کنم باید واسه خودم روشن کنم که این جا باید شهری یخزده باشه» صورتش را برگرداند. پوست مسی رنگش ناگهان اندوهگین شد. گفتم: «واسه این قضیه راه حلی پیدا کن.»
شروع کرد به کندن لباس هاش. تکه تکه، از بالاتنه اش شروع کرد. گفتم: «من روبه دیوار برمی گردم.»
گفت: « نه. به هر صورت منو می بینی. همون طورکه قبلا هم پشتت به من بودی، منو دیده ای،» حرفش را تمام نکرده، کاملا لخت شده بود. شعله ها به پوست مسی رنگ درازش لیسه می زدند.
«میخوام تو رو همیشه همین طور ببینم. با شکم پر از حفره های عمیق. به همون شکل که بارها خود تو سوراخ سوراخ کردی»
پیش از این که متوجه شوم که در برابر برهنگی اش، ابلهانه است ،در جاش بی حرکت ماند. خود را با پرتو شمعدان گرم کرد.
گفت: «معمولا فکر می کنم از آهنم.» لحظه ای خاموش ماند. دست هایش را روی شعله اندکی جا به جا کرد.
گفتم: «من روءیاهای دیگری رو باور داشته ام. تو پیکره ی برنزیئی هستی تو گوشه موزه ای. احتمال ابه این خاطر سردته»
گفت: «رو قلبم که می خوابم، حس می کنم اندامم پوک و پوستم شبیه تیغ می شه. قبلم تو خونم که می تپه، انگار یکی با قوزک هاش روی شکمم می کوبه، روی تخت صدای تلق- تلوق خودمو می شنوم. همون طور که تو گذشته ام بوده. همون طور که گفتی از حلقه ای فلزیه.» بیشتر به شمعدان نزدیک شد.
گفتم: «دوست دارم متعلق به توباشم.»
گفت: «دوباره که باهم برخوردیم، ساعت رو بگذار رو دنده هام، رو طرف چپم که بخوابم، بال او پائینم را می شنوی. همیشه آرزو کرده ام که تو یه مرتبه این رو امتحان کنی.»
حرف که می زد، صدای تنفس عمیقش را می شنیدم. گفت که سال های زیادی کار دیگری نکرده. زندگی اش وقف وظائفی بوده که با واقعیت رو در روش کند، تو لا به لای کلمات شاخص «چشم های سگی آبی.» خواسته بود این را باصدای بلند تو خیابان فریاد کند. متوجه شده که این یگانه راه و شیوه گفتنش به آدم های متشخص بوده.
گفتم « من هرشب وارد روءیا هائی شده ام که بگویم: «چشمه ای سگی آبی!»
گفت که تو رستورانی پیش از سفارش خوراک، به پیشخدمت می گوید: «چشم های سگی آبی» پیشخدمت تعظیمی محترمانه می کند. به یاد نمی آورد که این را تو روءیا گفته یا بیداری. بعد آن را رو دستمال سفره می نویسد و رو پهنای میز لاک الکلی با قلمتراش حک می کند: «چشم های سگی آبی» رو شیشه های شیر ،رو شیشه هتل ها، ایستگاه های قطار، رو تمام ساختمان های عمومی، با انگشت اشاره می نویسد: «چشم های سگی آبی». گفت که یک مرتبه به داروخانه ای رفته و بوئی شبیه آن را حس کرده و من رو تو خواب دیده که تو اطاقش نفس می کشیده ام. با خود گفته: «باید همین نزدیکا باشه.» موزائیک کف تمیز داروخانه را که می بیند، به طرف فروشنده می رود و می گوید: «همیشه خواب مردی رو می بینم که به من می گه:«چشم های سگی آبی.» فروشنده چشم هاش را نگاه کرده و می گوید: «سینیوریتا، چشم های شما واقعا همونطوره!» به فروشنده می گوید:
« من باید این مرد رو که تو خوابام دقیقا همینو بهم میگه، ببینم.» فروشنده می خندد و می رود پشت پیشخوان طرف دیگر. او کف موزائیکی تمیز را نگاه می کند و بو را با نفس عمیق بالا می کشد. در کیف دستی اش را باز می کند و رو زمین زانو می زند. با رژ لب قرمز دودیش با حروف درشت رو کف موزائیکی می نویسد: «چشم های سگی آبی.» فروشنده به جای اولش برمی گردد بالای سر او می ایستد و می گوید:
«سینیوریتا، شما کف موزائیکی را کثیف کردی» کهنه خیسی بهش می دهد و می گوید: «حال اپاکش کن!»
هنوز کنار شمعدان ها ایستاده بود. گفت که تمام بعد از ظهر را رو زانو بوده و کف موزائیکی را پاک می کرده و می گفته:
«چشم های سگی آبی.» مردم جلو داروخانه جمع شده و گفته بودند که او دیوانه است.
حرف هایش که تمام شد، مثل همیشه تو گوشه خودم نشستم و صندلی ام را میزان کردم. گفتم: «هر روز صبح که بلند می شم ،سعی می کنم کلماتی رو که باهاشون می تونم با تو رو در رو شم، به خاطر می ارم. حال اباور می کنم که صبح ها اونا رو فراموش می کنم.
بعد از اون همیشه با خودم تکرار کرده ام و بیدار که شده ام همیشه فراموش کرده ام. با تو که رو در رو شده ام، کلماتش عوض شده ان.»
گفت: «خودت اولین بار اونو حسش کرده ای.»
گفتم: «اونو حس کرده ام و بعدش چشمای خاکستری تو رو دیده ام. هیچ وقت صبح بعدش اون حالت خودمو به یاد نمی آرم.»
کنار شمعدان، با مشت های توهم شده، نفس عمیق کشید: «الان می تونم کم تر به یاد بیارم که تو کدوم شهر اونو نوشته ام.»
دندان های توهم فشرده ش بالای شعله درخشیدند.
گفتم: «می خوام الان لمست کنم.»
صورتش را که تو شعله گلگون دیده می شد، بال اگرفت، نگاه شعله ور و دست هاش را که شبیه خودش گرما گرفته بود، بالاگرفت.
حس کردم من را که تو گوشه ام و جای همیشه ام نشسته ام و صندلیم تکان می خورد، می پاید.
گفت: «اینو هیچ وقت بهم نگفته ای.»
گفتم: «حال امی گم و این واقعیته.»
از طرف دیگر شمعدانی سیگاری خواست. ته سیگار بین انگشت هام ناپدید شده بود. یادم رفته بود سیگار می کشم.
گفت: «نمی دونم واسه چی ،نمی تونم اون جا رو به یاد بیارم، جائی رو که اونو نوشته ام.»
گفتم: «به همون دلیل که من صبحای زود نمی تونم کلماتو به یاد بیارم.»
با اندوه گفت: «نه. فکر کنم به این خاطره که منم اونو خواب دیده ام»
بلند شدم و به طرف شمعدانی رفتم. او هم بلند شد و کمی فاصله گرفت. سیگار و کبریت تو دست، بی توجه به شمعدانی، جلو رفتم.
سیگاری بهش دادم. سیگار را بین لبهاش گیر داد و رو به جلو خم شد که به شعله برسد. پیش از این که فرصت کنم سیگار را آتش بزنم، گفت: «تو دنیا باید یه شهری باشه که این کلمات رو دیواراش وایستاده باشه: «چشم های سگی آبی»
گفتم: «صبحا که اون جا رو به یاد می ارم، تو رو تو اختیارم می گیرم.»
دوباره سرش را بال اگرفت و سیگار آتش زده را بین لب هاش نگاهداشت: «چشم های سگی آبی» سیگار به لب و با چانه نگاهدارنده آن و یک چشم نیمه بسته، آه کشید و یادآوری کرد. پک پر نفسی به سیگار بین انگشت هاش زد.
گفت: «این یه چیز دیگه ست. داغم می کنه.» این را باصدائی بی تفاوت و گریزنده گفت. انگار در واقع چیزی نگفته و تنها رو تکه ای کاغذ نوشته. کاغذ را که می خواندم، به شعله نزدیک کرد.
گفتم: «من می خوامش.»
کاغذ را میان شست و انگشت اشاره اش گرفت و گرداند، خوانده بودمش که آتش گرفت...
گفت: «داغه.» تکه کاغذ کوچک مچاله و چروکیده را رو زمین انداخت، به کپه ریز خاکستری تبدیل شد.
گفتم: «این جوری بهتره. از دیدنت کنار شمعدان لرزان می ترسم. سال های زیادیه که همدیگه رو می بینیم. هر از گاه که با هم بودیم، یکی تو بیرون قاشقی رو میانداخت و بیدار می شدیم. هرچه بیشتر می گذشت، می فهمیدیم که دوستی مون به چیزا و حوادث ساده وابسته ست. برخوردمون همیشه با افتادن قاشقی کوچک تو گرگ و میش صبح پایان می یافت.»
از کنار شمعدان نگاهم کرد. به یادم آمد که قبل اهم همین طور نگاهم کرده، تو هر روءیای دوری،صندلی ام را رو به پشت پاهام می چرخاندم و رو در روی ناشناسی با چشم های خاکستری می نشستم. توا ین روءیاها معلوم بودکه اولین بار از او پرسیدم:
«تو کی هستی؟»
گفت: «خودمو به خاطر نمی ارم.»
گفتم: «فکر می کنم قبلا همدیگه رو خوب می شناختیم.»
گفت: «فکر می کنم من یه مرتبه تو و این اطاقو تو خواب دیده ام.»
گفتم: «دقیقا همین طوره. دارم به خاطر می ارم.»
گفت: «فوق العاده ست. ما تو روءیای دیگه ای همدیگه رو دیده و شناخته ایم.»
دوباره سیگار کشید. نگاهش کردم. جلو شمعدان ایستادم. از بال ارو به پائین نگاهش کردم. مثل همیشه به رنگ مس بود.
دیگرنه از فلزی سرد و سخت، که خالص، سبک و برنجی رنگ بود.
دوباره گفتم: «می خوام لمست کنم.»
گفت: «همه این کارا رو واسه هیچ می کنی.»
گفتم: «حال ادیگه فرق نمی کنه، تنها برگردوندن متکاهامون لازمه تا دوباره با هم رو در رو شیم.»
دست هام را بالای شمعدان از هم باز کردم. خودش را تکان نداد. پیش از این که بتوانم لمسش کنم، گفت: «بیخود این همه کوشش می کنی. پشت شمعدان که برگردی، احتمال ادر جائی از جهان، زهره ترک شده از خواب پریده ایم.»
پافشاری کردم: «این قضیه هیچ نقشی تو اصل موضوع نداره.»
گفت: «متکاها رو که برگردونیم، دوباره با هم رو در رو می شیم. اما تو بیدار که بشی، فراموشش می کنی.»
به طرف گوشه حرکت کردم. تو جاش ماند و دست هاش را رو شمعدان گرم کرد. من کنار صندلی ام بودم و گفته هاش را از پشت سر شنیدم: «نصف شب که بیدارشم، خودمو تو تختخواب می چرخونم تا تکه پارچه زخم زانوم سائیده شه، و تاپهن شدن روز دکلمه می کنم: «چشم های سگی آبی.»
باصورت رو به دیوار پافشاری کردم. بی این که نگاهش کنم، گفتم: «داره روز می شه، ساعت دو ضربه که زد، بیدار بودم، خیلی از اون وقت نمی گذره.»
به طرف در رفتم. دستگیره را که چرخاندم، صدای یکنواخت و تغییر نکرده اش را شنیدم: «این در رو باز نکن، راه پر از خوابای سنگینه!»
گفتم: «اینو از کجا می دونی؟»
گفت: «واسه این که یه لحظه اون جا بودم و باید برمی گشتم، کشف کردم که غرق خوابم.»
در را نیمه باز کردم. کمی به طرف آستانه رفتم. نسیمی ملایم و سرد، بوی تازه خاک باغ و مزرعه نمناک را با خود آورد.
دوباره حرف زد. را هم را ادامه دادم. لولای لغزنده در راب ی صدا حرکت دادم و گفتم: «فکر می کنم بیرون راهی نیست. من بوی مزارع آزاد را حس می کنم.»
کمی رو به جلو حرکت کرد و گفت: «من اینو از تو بهتر می دونم. این جوره که توب یرون، یه زن روءیای مزرعه می بینه.»
بازوهاش را رو شمعدان صلیب و حرفش را دنبال کرد: «این جا زنی ست که همیشه آرزو داشته تو یه خونه روستائی باشه و هیچ وقت از شهر بیرون نرفته.»
از خاطرم گذشت که این زن را تو یکی از روءیاهای گذشته ام دیده ام.اما کنار در نیمه باز فهمیدم که تو نصف از نیم ساعت، دخل صبحانه می آید. گفتم: «به هر حال، واسه بیدار شدن باید از این جا برم بیرون.»
در بیرون، لحظه ای وزش باد متوقف شد. صدای نفس های خفته ای روی تختخواب به گوش می رسید. وزش نسیم به داخل متوقف و بوی خوش ناپدید شد.
گفتم:» «فردا می شناسمت. خواهمت شناخت. زنی را تو خیابان می بینم که رو دیوارها می نویسد: «چشم های سگی آبی»
تو رو خواهم شناخت!»
با خنده ای اندوهگین، خنده ای از شیفتگی به ناممکن ها و دست نیافتنی ها گفت: «و بعد، تو تموم روز هیچ چی به یاد نمی آری.»
دست هاش را رو شمعدان گرفت. چهره ش از مه تلخی تیره شد. گفت
« تو تنها مردی هستی که به خاطر هیچ و چیزائی که تو روءیا دیده، خودتو بیدار کردی .....»