عصر نو
www.asre-nou.net

پاره هایی از یک پیکر (بخشِ دوم)


Sat 25 09 2010

رضا بی شتاب

bishetab.jpg
روایت دوم.کوتاه بگویم که: شباهت های بسیاری میانِ عناصرِ صحنه ای و تصویر پردازی برخوردِ دو دلدار (هنوز ناشناس) که نظامی و دولت آبادی نقش می زنند وجود دارد: چشمه و نهر آب وسبزه و نیزار و بُهت و زیبایی و خلوت و مهتاب و آفتاب و اسب... و میلِ درونیِ همآغوشی و حسِ خواستن؛ و در همان حال،پس زدن احساس و تسلط بر خویشتن و باز خواستن؛ولی نه اینجا و نه به شیوه ی شبیخون. خسرو سوارِ اسبِ خویش است و شیرین سوار بر شبدیز. گل محمد سوارِ شتر است و مارال سوار بر قره آت. «دیز» پسوند است و شبدیز به معنای:شب مانند است و قره آت هم سیاه است: قره؛ سیاه و آت؛ اسبِ خوش حرکت.
هر دو تابلو؛خیال انگیز،زنده،خوش ساخت و ماندگارند.گستره ی سِحرِ سخن، قدرت و جادوی کلامِ آفرینشگرِ نظامی را همین بس که پس از او، بیش از 45 شاعرِ دیگر در خلقِ همین داستان یعنی خسرو و شیرین، و به نظم آوردن و سرایش آن طبع آزمایی کرده اند، و بر برگ های سترگ، گرانسنگ و کم مانندِ تاریخِ شعر و ادبِ فارسی افزوده اند.
دولت آبادی آن فضای زیبای استوره ای و رؤیایی را؛استادانه و با نثری استوار و مؤثر امروزی و دلپذیر می کند.همنشینِ همیشه ی خداوندگاران و استادانِ سخنِ فارسی چون: فردوسی، بیهقی، خیام، عطار،مولانای بلخی،نظامی، سعدی،حافظ و... بودن، ذهن و ضمیر و زبان را صیقل می زند و این چنین در داستان رشک انگیزِ کلیدر به بار می نشیند. نخست نظری به نظامی بیافکنیم و سپس داستان را به دستِ دولت آبادی بسپاریم.
نظامی:
دیدن خسرو، شیرین را در چشمه سار
سخن گوینده پیر پارسی خوان / چنین گفت از ملوک پارسی دان
که چون خسرو به ارمن کس فرستاد / به پرسش کردن آن سرو آزاد
شب و روز انتظار یار می داشت / امید وعده دیدار می داشت
به شام و صبح اندر خدمت شاه / کمر می بست چون خورشید و چون ماه
چون تخت آرای شد طرف کلاهش / ز شادی تاج سر می خواند شاهش
گرامی بود بر چشم جهاندار / چنین تا چشم زخم افتاد درکار
که از پولاد کاری خصم خونریز / درم را سکه زد بر نام پرویز
به هر شهری فرستاد آن درم را / بشورانید از آن شاه عجم را
ز بیم سکه و نیروی شمشیر / هراسان شد کهن گرگ از جوان شیر
چنان پنداشت آن منصوبه را شاه / که خسرو باخت آن شطرنج ناگاه
بر آن دل شد که لعبی چند سازد / بگیرد شاه نو را بند سازد
حسابی برگرفت از روی تدبیر / نبود آگه ز بازیهای تقدیر
که تنوان راه خسرو را گرفتن / نه در عقده مه نو را گرفتن
چو هر کو راستی در دل پذیرد / جهان گیرد جهان او را نگیرد
بزرگ امید ازین معنی خبر یافت / شه نو را به خلوت جست و دریافت
حکایت کرد کاختر در وبالست / ملک را با تو قصد گوشمالست
بباید زفت روزی چند ازین پیش / شتاب آوردن و بردن سر خویش
مگر این آتشت بی دود گردد / وبال اخترت مسعود گردد
چو خسرو دید کاشوب زمانه / هلاکش را همی سازد بهانه
به مشگو رفت پیش مشک مویان / وصیت کرد با آن ماهرویان
که می خواهم خرامیدن به نخجیر / دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر
شما خندان و خرم دل نشینید / طرب سازید و روی غم نبینید
گر آید نار پستانی درین باغ / چو طاووسی نشسته بر پر زاغ
فرود آرید کان مهمان عزیز است / شما ماهید و خورشید آن کنیز است
بمانیدش که تا بی غم نشیند / طرب می سازد و شادی گزیند
وگر تنگ آید از مشکوی خضرا / چو خضر آهنگ سازد سوی صحرا
در آن صحرا که او خواهد بتازید / بهشتی روی را قصری بسازید
بدان صورت که دل دادش گوائی / خبر می‌داد از الهام خدائی
چو گفت این قصه بیرون رفت چون باد / سلیمان وار با جمعی پریزاد
زمین کن کوه خود را گرم کرده / سوی ارمن زمین را نرم کرده
ز بیم شاه می شد دل پر از درد / دو منزل را به یک منزل همی کرد
قضا را اسبشان در راه شد سست / در آن منزل که مه موی می شست
غلامان را بفرمود ایستادن / ستوران را علوفه برنهادن
تن تنها ز نزدیک غلامان / سوی آن مرغزار آمد خرامان
طوافی زد در آن فیروزه گلشن / میان گلشن آبی دید روشن
چو طاووسی عقابی باز بسته / تذروی بر لب کوثر نشسته
گیا را زیر نعل آهسته می سفت / در آن آهستگی آهسته می گفت
گر این بت جان من بودی چه بودی / ور این اسب آن من بودی چه بودی
نبود آگه که آن شبرنگ و آن ماه / به برج او فرود آیند ناگاه
بسا معشوق کاید مست بر در / سَبَل در دیده باشد خواب در سر
بسا دولت که آید بر گذرگاه / چو مرد آگه نباشد گم کند راه
ز هر سو کرد بر عادت نگاهی / نظر ناگه درافتادش به ماهی
چو لختی دید از آن دیدن خطر دید / که بیش آشفته شد تا بیشتر دید
عروسی دید چون ماهی مهیا / که باشد جای آن مه بر ثریا
نه ماه آیینه ی سیماب داده / چو ماه نخشب از سیماب زاده
در آب نیلگون چون گل نشسته / پرندی نیلگون تا ناف بسته
همه چشمه ز جسم آن گل اندام / گل بادام و در گل مغز بادام
حواصل چون بود در آب چون رنگ؟ / همان رونق در او از آب و از رنگ
ز هر سو شاخ گیسو شانه می کرد / بنفشه بر سر گل دانه می کرد
اگر زلفش غلط می کرد کاری / که دارم در بن هر موی ماری
نهان با شاه می گفت از بنا گوش / که مولای توام هان حلقه در گوش
چو گنجی بود گنجش کیمیاسنج / به بازی زلف او چون مار بر گنج
فسونگر مار را نگرفته در مشت / گمان بردی که مار افسای را کشت
کلید از دست بستانبان فتاده / ز بستان نار پستان در گشاده
دلی کان نار شیرین کار دیده / ز حسرت گشته چون نار کفیده
بدان چشمه که جای ماه گشته / عجب بین کافتاب از راه گشته
چو بر فرق آب می انداخت از دست / فلک بر ماه مروارید می بست
تنش چون کوه برفین تاب می داد / ز حسرت شاه را برفاب می داد
شه از دیدار آن بلّور دلکش / شده خورشید یعنی دل پر آتش
فشاند از دیده باران سحابی / که طالع شد قمر در برج آبی
سمنبر غافل از نظّاره شاه / که سنبل بسته بُد بر نرگسش راه
چو ماه آمد برون از ابر مشگین / به شاهنشه درآمد چشم شیرین
همایی دید بر پشت تذروی / به بالای خدنگی رسته سروی
ز شرم چشم او در چشمه ی آب / همی لرزید چون در چشمه مهتاب
جز این چاره ندید آن چشمه ی قند / که گیسو را چو شب بر مه پراکند
عبیر افشاند بر ماه شب افروز / به شب خورشید می پوشید در روز
سوادی بر تن سیمین زد از بیم / که خوش باشد سواد نقش بر سیم
دل خسرو بر آن تابیده مهتاب / چنان چون زر در آمیزد به سیماب
ولی چون دید کز شیر شکاری / بهم در شد گوزن مرغزاری
زبون گیری نکرد آن شیر نخجیر / که نبود شیر صید افکن زبون گیر
به صبری کاورد فرهنگ در هوش / نشاند آن آتش جوشنده را جوش
جوانمردی خوش آمد را ادب کرد / نظرگاهش دگر جایی طلب کرد
به گرد چشمه دل را دانه می کاشت / نظر جای دگر بیگانه می داشت
دو گل بین کز دو چشمه خار دیدند / دو تشنه کز دو آب آزار دیدند
همان را روز اول چشمه زد راه / همین از چشمه ای افتاد در چاه
به سرچشمه گشاید هر کسی رخت / به چشمه نرم گردد توشه ی سخت
جز ایشان را که رخت از چشمه بردند / ز نرمیها به سختیها سپردند
نه بینی چشمه ای کز آتش دل / ندارد تشنه ای را پای در گل
نه خورشید جهان کاین چشمه ی خون / بدین کار است گردان گردِ گردون
چو شه می کرد مه را پرده داری / که خاتون برد نتوان بی عماری
برون آمد پریرخ چون پری تیز / قبا پوشید و شد بر پشت شبدیز
حسابی کرد با خود کاین جوانمرد / که زد بر گرد من چون چرخ ناورد
شگفت آید مرا گر یار من نیست / دلم چون برد اگر دلدار من نیست
شنیدم لعل در لعل است کاتش / اگر دلدار من شد کو نشانش
نبود آگه که شاهان جامه ی راه / دگرگونه کنند از بیم بدخواه
هوای دل رهش می زد که برخیز / گل خود را بدین شکر برآمیز
گر آن صورت بُد این رخشنده جانست / خبر بود آن و این باری عیانست
دگر ره گفت از این ره روی برتاب / روا نبود نمازی در دو محراب
ز یک دوران دو شربت خورد نتوان / دو صاحب را پرستش کرد نتوان
وگر هست این جوان آن نازنین شاه / نه جای پرسش است او را در این راه
مرا به کز درون پرده بیند / که بر بی پردگان گردی نشیند
هنوز از پرده بیرون نیست این کار / ز پرده چون برون آیم بیکبار
عقاب خویش را در پویه پر داد / ز نعلش گاو و ماهی را خبر داد
تک از باد صبا پیشی گرفته / به جنبش با فلک خویشی گرفته
پری را می گرفت از گرم خیزی / به چشم دیو در می شد ز تیزی
پس از یک لحظه خسرو باز پس دید / نه جز خود ناکسم گر هیچکس دید
ز هر سو کرد مرکب را روانه / نه دل دید و نه دلبر در میانه
فرود آمد بدان چشمه زمانی / ز هر سو جست از آن گوهر نشانی
شگفت آمد دلش را کاین چنین تیز / بدین زودی کجا رفت آن دلاویز
گهی سوی درختان دید گستاخ / که گویی مرغ شد پرید بر شاخ
گهی دیده به آب چشمه می شست / چو ماهی ماه را در آب می جست
زمانی پل بر آب چشم بستی / گهی بر آب چشمه پل شکستی
ز چشمش برده آن چشمه سیاهی / در او غلطید چون در چشمه ماهی
چنان نالید کز بس نالش او / پشیمان شد سپهر از مالش او
مه و شبدیز را در باغ می جست / به چشمی باز و چشمی زاغ می جست
ز هر سو حمله بر چون باز نخجیر / که زاغی کرد بازش را گرو گیر
از آن زاغ سبک پر مانده پُر داغ / جهان تاریک بر وی چون پرِ زاغ
شده زاغ سیه باز سپیدش / درخت خار گشته مشک بیدش
ز بیدش گربه بید انجیر کرده / سرشگش تخم بید انجیر خورده
خمیده بیدش از سودای خورشید / بلی رسم است چوگان کردن از بید
برآورد از جگر سوزنده آهی / که آتش در چو من مردم گیاهی
بهاری یافتم زو بر نخوردم / فراتی دیدم و لب تر نکردم
به نادایی ز گوهر داشتم چنگ / کنون می بایدم بر دل زدن سنگ
گلی دیدم نچیدم بامدادش / دریغا چون شب آمد برد بادش
در آبی نرگسی دیدم شکفته / چو آبی خفته وز او آب خفته
شنیدم کاب خفتد زر شود خاک / چرا سیماب گشت آن سرو چالاک
همایی بر سرم می داد سایه / سریرم را ز گردون کرد پایه
بر آن سایه چو مه دامن فشاندم / چو سایه لاجرم بی سنگ ماندم
نمد زینم نگردد خشک از این خون / بترزینم تبر زین چون بود چون
برون آمد گلی از چشمه آب / نمی گویم به بیداری که در خواب
کنون کان چشمه را با گل نه بینم / چو خار آن به که بر آتش نشینم
که فرمودم که روی از مه بگردان / چو بخت آمد به راهت ره بگردان
کدامین دیو طبعم را بر این داشت / که از باغ ارم بگذشت و بگذاشت
همه جایی شکیبایی ستودست / جز این یکجا که صید از من ربودست
چو برق از جان چراغی برفروزم / شکیب خام را بر وی بسوزم
اگر من خوردمی زان چشمه آبی / نبایستی ز دل کردن کبابی
نصیحت بین که آن هندو چه فرمود / که چون مالی بیابی زود خور زود
در این باغ از گل سرخ و گل زرد / پشیمانی نخورد آنکس که برخورد
من و زین پس جگر در خون کشیدن / ز دل پیکان غم بیرون کشیدن
زنم چندان طپانچه بر سر و روی / که یارب یاربی خیزد ز هر موی
مگر کاسوده تر گردم در این درد / تنور آتشم لختی شود سرد
ز بحر دیده چندان دُر ببارم / که جز گوهر نباشد در کنارم
کسی کاو را ز خون آماس خیزد / کی آسوده شود تا خون نریزد
زمانی گشت گرد چشمه نالان / به گریه دستها بر چشم مالان
زمانی بر زمین افتاد مدهوش / گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش
از آن سرو روان کز چنگ رفته / ز سروش آب و از گل رنگ رفته
سهی سروش فتاده بر سر خاک / شده لرزان چنان کز باد خاشاک
به دل گفتا گر این ماه آدمی بود / کجا آخر قدمگاهش زمی بود
وگر بود او پری دشوار باشد / پری بر چشمه ها بسیار باشد
به کس نتوان نمود این داوری را / که خسرو دوست می دارد پریرا
مرا زین کار کامی برنخیزد / پری پیوسته از مردم گریزد
به جفت مرغ آبی باز کی شد / پری با آدمی دمساز کی شد
سلیمانم بباید نام کردن / پس آنگاهی پری را رام کردن
ازین اندیشه لختی باز می گفت / حکایت های دلپرداز می گفت
به نومیدی دل از دلخواه برداشت / به دارالملک ارمن راه برداشت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تکه ای از کلیدر محمود دولت آبادی
آبتنی مارال
شب شکسته و سپیده بر دمیدن بود. نسیم پاک صبح و سبک‌پای صبح به تاو برخاسته و بوی خاک و کاه و پهن را برمی‌آشوبید. مارال کنار یال قره ایستاده بود و روی به پیرخالو داشت. پیرخالو کنار لنگة در کاروانسرا ایستاده بود و کلاهش را برای مارال باد می‌داد. مارال پای در رکاب کرد و برای میهمان‌دار خود دستی برافراشت. قره به بی‌تابی بر سنگ‌فرش خیابان بیهق سُم می‌کوبید. مارال لگام کشید و اسب را به آرامش واداشت. آرام. آرام.
خیابان خالی بیهق، این شاخیابان سبزوار، در گرگ‌ومیش پگاهی به رخوت، تن یله داده بود. به یک چشم‌گردان از دروازة باختر، دروازه عراق، تا دروازة خاور، دروازه نیشابورش را می‌شد برانداز کرد، بر گلدستة امام‌زاده یحیا، مؤذن بانگ رها کرده بود. بانگی ناخوشاهنگ. با این‌همه در روز می‌گشود. در مسجد جامع چارطاق باز بود و در عبوری گریزان هم می‌شد صحن گسترده‌اش را به یک نظر دید. سایه‌هایی این‌سوی و آن‌سوی پراکنده بودند. در نماز و در وضو. از گلدستة مسجد جامع نیز بانگ اذان بلند بود. چپ خیابان ، آن‌سو ترک، نظمیه بود. مارال به درش هم نظر نکرد. حسرت بیهوده! گو گم شود این دریغ. گذشت.
حال در پامنار بود. کنار مسجد پامنار. از منارة پامنار هم بانگ اذان بلند بود. بانگ در بانگ. نه همین، که از دورترین جای‌های شهر، از هر کوی و برزن بانگ اذان برمی‌آمد. اذان. اذان. شهر در زیر چتری از ولولة اذانیان در خواب بود. کنار در مسجد پامنار، چیزی مانده به کوی نقابشک، سبزی‌فروش، تخته‌های رودری دکان را برمی‌داشت. چسبیده به سبزی‌فروش، تنور دکان نانوایی گدازان بود. مارال اسب به پیاده‌رو راند و کنار دکان ایستاد. سکه‌ای از جیب جلیقه به‌در آورد و نانی ستاند. نان را در خورجین جای داد و به راه خود رفت.
زیر آسمانی که دمادم تهی و تهی‌تر از ستاره می‌شد، مارال استوار بر اسب نشسته و لگام را می‌کشید. صدای سم بر سنگ‌فرش صبح خالی خیابان، بازتابی انگیزاننده داشت. قره‌آت را همین به بی‌تابی می‌کشانید. گردن می‌تاباند، سر بالا می‌انداخت و مست ازجو صبح، سُم‌دست‌ها را فزون از اندازه فراز می‌آورد و بر سنگ‌فرش می‌کوفت. بی‌تاب بود. گردن غُراب نگاه‌داشته بود و در هر حرکتی یال می‌تکاند ، و با هر گام سینة فراخش گشاده و بسته می‌شد. ناآرام تاختن . اما مارال، همسان همة ایلیانی که به خرید و فروش، یا به درمان و گشت‌وگذار پای به شهر می‌گذاشتند ملاحظة مردم را داشت. این خوی مردم بیابان شده بود. پاس داشتن مردم شهر آرایه‌ای بود بر چهره و رفتار بیابان‌گردهای ما. پدران از تبار خویش آموخته بودند تا به فرزندان خود چنین بگویند:« ما محتاج اهالی هستیم. از آن‌ها برای خودمان دشمن نتراشیم.» این پند آویزة گوش هر ایلی بود که شهر را باید از دشت‌های دست گسترده و تا به افق دامن کشیده، تمیز داد. در پس این پند بیمی دیرینه نهفته بود. چرا که شهر همواره در جان ایلیاتی با حاکم و نظمیه و عدلیه و همة قدرت معنا می‌شده است. در شهر می‌باید دست به عصا راه رفت. آرام و سر‌براه. شهر، خانة تاجر و دوستاق‌بان است. گنجینه‌ای با هزار چشم پنهان. در هر پناه و پسه‌اش چشم و گوشی کمین دارد. در شهر نمی‌باید به کاریت کاری باشد. تو هرچه باشی بیگانه‌ای. از این گذشته؛ جایی، چیزی، وضعی را نمی‌شناسی. نمی‌شناسی. این خود از همه بدتر. کوری و راه به جایی نمی‌بری. بجایش، دیگران همة سوراخ سمبه‌هایش را می‌شناسند. سرت را بچرخانی تا زیر گوش‌هایت کلاه گذاشته‌اند. پس آرام به شهر رو، آرام و بی‌های‌وهوی کارت را انجام بده، و به همان‌گونه بازگرد. آرام و خاموش. از دروازه که به در آمدی لگام رها کن، همة بیابان و کوه و کویر از آن توست. بتازان.
نوان‌خانه. این آخرین خانة شهر بود. جای گدایان و بیکارگان علیل. کوران و کران و درماندگان؛ بدانی ندانی، جذامیان. کنار دروازة نیشابور. دروازه‌ای روی در راه نیشابور. دروازه‌ای نیمه ویرانه، با دری به هم درشکسته، نشسته در بارویی پیر. بارویی کهن. یادگار سال‌های دیرین. سال‌های هجوم‌های آشکار. سال‌های پرصدای چکاچاک. روزگاران کمند و نیزه و شمشیر. روزگارفلاخن و خرگاه و شیهة اسبان. فصل‌های غریو وحشیانه و هجوم. هجوم چشم دریدگان بی‌پروا. گزند دیدة باران و باد و سرناخن مردمان. مردمان را بارو به چه کار؟ باروبانان بی‌گنجینه! در کار فرو ریختن بود . این باروی پیر. شانه‌هایش ساییده شده و سینه‌اش چاک برداشته بود. اسکلتی خشکیده. در پاهایش مردم گربه‌روهایی کُلیده بودند. سوراخ‌هایی به بیرون شهر. روزن‌هایی به آمد و شد آزاد. فرا رفتن از بند خشک دروازه‌های رسمی.
دروازه‌بان پیر، خواب‌آشفته و بیزار، با دشنامی زیر دندان، در بر سوار گشود:
- شما کردها! شما کردها! امان، امان. روز و شب نمی‌شناسید!
مارال ، پشت دروازه بود. کنار مزار پرت‌افتادة حاج ملاهادی. پیر خدا. همال باروی ریزان. مارال جوان از گورستان گذشت. کوچ‌باغ. عطر برگ‌های تاک و به. چارواداران از دیه‌های دور و نزدیک رو به شهر می‌آمدند. نیمه شب بار کرده بودند. چی بار کرده بودند؟ بار و سوار و چارپایان در غبار سم‌ها پوشیده بودند. مارال، هم‌چنان لگام قره‌آت نگاه داشته بود. گردن زیبای اسب در مهار لگام کمانه برداشته و دست‌هایش پیشتر از پوزة پیش می‌رفت. از میان بیلة چارپایان که به دررفت، مارال لگام رها کرد و قاچ زین در چنگ گرفت. رمش نرم تازیانه بر هوای کپل. قره به رقص آمد. پرواز هموار اسب. مارال بر باد نشسته بود. سبک. تهی از وزن. فراتاخت بی‌پروا. این نه از شتاب مارال برای رسیدن، که از گسیختن و رهایی نیروهای مهارشدة زیر پوست قره بود. اسب در خود نمی‌گنجید. خوب خورده و خوب خفتیده. خوب غلتیده و خوب لمیده. پس، رفتنش رها شدن تیری است از چلة کمان، و شتابش غریوی است که از سینة عاشقی به‌در جهیده باشد. اما مارال را دل عاشقانه تاختن نبود. چه اندوه کهنه‌ای دل و جانش را به خمودی می‌خواند. هرچه او گریزان‌تر، اندوه سمج‌تر. دهنه را کشید. قره پای آرام کرد و خط غبار دنبال‌سر آرام‌آرام فرو نشست و تن مارال از تکان و جنبش بازماند. تسمة لگام بر قاچ زین پیچاند، بال سربند خود را که در باد کشانده شده بود، از روی پشت به روی سینه کشید و دست به خورجین برد تا لقمه نانی بردارد و در دهان بگیرد.
پیش نگاه مارال سینة باز و فراخ‌دست دشت بود و آفتاب پهناور. جا به کجا کف‌دستی سبزه‌زار، و گله به گله سنگ‌اندازی دیم‌کاری. تپه‌ماهور، جابجا با تنگ‌دستی رخ کبود خود را به رویش علف‌های نرم و نازک رنگ زده بودند و عطر خاک بیابان پراکنده بود. مارال قره‌آت را به قبلة راه کشاند و برکناره به رفتن ادامه داد. این‌جا آزادتر بود. در دو سوی راه، در میدانه‌های نزدیک و دور، دیه‌هایی، قلعه‌هایی پراکنده بودند، اما هیچ‌کدامشان سوزن‌ده نبودند. تا به سوزن‌ده برسی باید راه کهنه را ببُری، نرسیده به قلعه‌چمن از رباط به سوی سلطاناباد کج کنی و در این میانه کوهپایة باغجر را دور بزنی. راه دیگر این‌که از قلعه‌چمن بگذری، به راه شوراب بروی، قلعة ترک‌نشین را رد کنی، خود را به راه‌نو، به همت‌آباد برسانی و باز رو به باختر بتازانی. سوزن‌ده، در میانة راه همت‌آباد و سلطاناباد بود. مارال بی‌راهه را برگزیده بود. نه بی‌راهه. کوره‌راه میان‌بر را. از رباط گذشت، استخر را دور زد و درازنای نهر را گرفت و پیش راند. آب از دامنة کوه‌های پایین‌دست باغجر می‌آمد. کاریز روباز. مارال و اسبش برخلاف آب می‌رفتند. در هر قدم یک جو از روز بریده و به دور افتاده می‌شد. خورشید یک مژه بالاتر می‌خزید و گرما یک پر سنگین‌تر می‌شد.
مارال سر به آسمان برداشت. خورشید تا بر یال آسمان سوار شود، چهار نیزه‌ای باقی بود. به نهر آب نظر کرد. آب زلال در نور آفتاب، زیبا بود. درنگ کرد. میل به نوشیدن جرعه‌ای، اما نه. نماند. رکاب زد. تا ده نفره‌ی کاریز نباید راه چندانی باشد. دامن تپه. فرورفتگی زیر شکم تپة کبود. نیستانی کوچک. سبزنایی تیره. مانند به دسته‌‌ای زن، با جامه‌های بلند. نیزار. مارال رسید. دهنة کاریز در انبوه نیزار گم بود. فرود آمد. به دور قره گردید. سینه به سینة حیوان. عرق از بیخ گوش‌‌های اسب به آستین پاک کرد. پس در کنار نیزار تسمه دهنة اسب را زیر سنگی جای داد و خود از باریک‌راهی به درون شاخه‌های نی خزید و در دهنة کاریز، بر گلوگاه آب ایستاد. تن تا کرد و انگشت‌هایش را در آب گذاشت. خنکای آب به پوستش مُخید و تازگی‌اش را- انگار- چشید. آرام آرام انگشت‌ها را تا سینة دست و بعد تا ساق‌ها در آب فرو برد و به جنبش مواج و سبک دست‌های آفتاب‌خوردة خود در آب سفید نگاه کرد. آب که برمی‌قُلید موج کوتاه و ملایمی از آن برمی‌خاست، موج پهلو به دست‌های رهاشده در آب می‌زد، دست‌ها به رقصی ملایم و آرام در می‌آمدند و مارال از یله‌گیشان احساسی رضامندانه داشت.
مارال بر سر سنگی نشست و پاهایش را در آب گذاشت. پاچینش را بالا گرفت و ساق‌هایش، گردة ساق‌ها را در آب خواباند. پاچین را بالاتر کشاند، آب تا سپیدی ران‌ها بالا خزید. زن به پاهای خود نگاه کرد، به آیینة زانوهایش. دو ماهی سپید. دمی به خود باور کرد که قشنگ هستند. موج آرام آب بر رهایی پاهای مست. پاها را در آب به هم مالید و از حس و حالی که در خود بیدار یافت به وجد آمد. باز کف پای راست بر گرده‌گاه پای چپ مالید و پای چپ بر گردة پای راست. حظ از آب او را با خود می‌برد. پنداری با زلالی و پاکی‌اش در معاشقه بود. دلش خواست همة تن خود را به آب بدهد. خورشید اگر کمی به پهلو می‌غلتید، آفتاب از برکه روی می‌گرداند، سایه‌های انبوه و تیز‌تیز نی بر رویة روشن آب گسترده می‌شدند و دیگر آن حال مطبوعی که آدم، از حس آمیزش آب و آفتاب بر پوست تن خود، بدان دست می‌یافت از میان می‌رفت و جایش را به خنکایی آمیخته به سایه می‌گرفت؛ و در آن آب اگر تو غوطه می‌زدی سرمای ناگواری بر پوستت می نشست که نیاز آفتاب می‌داشتی و برای این‌که تن خود به آفتاب بسپری می‌باید از آن به‌در شوی و تن از درون نیزار بیرون بکشانی و روی ریگ‌های داغ لم بدهی تا از دو سوی- کپل‌‌هایت از خاک داغ بسوزد و پستان‌ها و شانه‌‌ات از آفتاب- و خاک نرم بر تن تو بچسبد و باز، ناگزیر از خورشید و خاک بگریزی و پای بر خاروخس، از لابلای انبوه نیزار خود را در آب بغلتانی.
اما هنوز که خورشید با تو است، هنوز که پاچین خود بر برکه چتر کرده است و نرمه‌هایش با گشاده‌دستی بر آب پاش خورده و عاشقانه در آن آویخته‌اند، و هنوز که موج ملایم آب نور بکر و پاک را بر پشت خود می‌لرزاند و می‌رقصاند و پوست تنت می‌تواند طعم گوارای آب را مزمزه کند، و تو آزادی تا همة تن خود را در آغوش آب یله بدهی، چطور می‌توانی در تأمل غوطه‌زدن یا نزدن سرگردان بمانی؟ طبع آدمی‌زاده مگر با تو نیست؟ آغوش آب و آفتاب تو را می‌طلبد. هماغوشی. نگاه زلال آب همانا در چشمان تو روان است. انگشتان تویند این‌ها که دکمه‌های تن‌پوشت را می‌گشایند. تن برهنه و بکر تو است این‌که خود را از جامه‌ات برون می‌کشد. به‌درشدن ماهتاب از رخت ابرهای بهاره.
مارال سر به هر سوی گرداند. گوش‌ها و پارة مهتاب‌رنگ پیشانی قره از پناه تیزی شاخه‌های نی نمودار بود، و این‌سوی و آن‌سوی جز آبی پهناور آسمان، رنگی نبود. جز نوای گذرا و گه‌گاهی پرنده‌های خاک‌رنگ، صدایی نبود. جز نفس ملایم قره، دم جان‌داری احساس نمی‌شد. آب کاریز از شیب بستر خود فرو می‌خزید و آن سوی دشت، بر کشتزار فرو می‌نشست. پس، دهقانان را هم این‌جا کاری نبود. با این تهی‌وار دشت از نرینه، مارال از نگاه‌های قره شرم می‌داشت. سینه‌ها را زیر بازوهایش قایم کرد و خود را در آب فرو لغزاند. آب، تن مارال را تا بالای سُرین، تا کنر در کام گرفت و فرومکید، و روح آب تا مغز استخوا‌ها چشیده شد. برکه چندان عمیق نبود و مارال بر کف نشست. نوک پستان‌هایش بر رویة خوش خنکای آب، نرم‌نرم فرو شدند و آب خود را بالا کشاند و سینه‌ها را به خود برد. موج آرام و ملایم دو پستان سپید، در آب. ستایش. مارال طعم آب را زیر بغل‌های خود که از عرق داغ خیس شده بودند، احساس کرد. و احساس کرد صافی گردنش گلوبند آب را می‌چشد. آرامش دل‌انگیز نیم‌روزی آب و آفتاب. مارال تن غلتاند و به شانه در آب پیچید. خوشایش هماغوشی. دست بر گردن. درون آب چمبر زد. بازو درهم شد، سینه‌های پر از تمنا را در بازوها فشرد، سر در آب فرو برد و به‌درآورد، موها به دور گوش و گردنش چسبید و زن هوس کرد سر خود را به کنار دهنة کاریز بر سنگی بگذارد و بر آب رها شود، سپارش تن به نوازش آفتاب. چنین کرد و پلک‌ها را از سر کیف برهم گذاشت.
مرد هم چشم‌های سیاه خود فروبست. دیگر توان نگریستن نداشت. رعشه سرتا پایش را گرفته بود و قلبش می‌شورید. پنداری پنجه‌های ملایمی آن را می‌مالاندند. زانوهایش سست شده و نم دهانش خشکیده بود. تشنه‌لب بر لب آب. لحظه‌هایی طولانی بود که مارال را می‌پایید. لحظه‌هایی که انگار ایستاده و مرد را در بستر خود نگاه‌داشته بودند. خود نمی‌دانست چند گاه است که قامت در پناه پشتة نی قایم کرده و چشمانش- چشمان سیاه و عطش‌ناکش- لهیب برمی‌کشیدند و می‌رفتند تا خود را وارهانند، و زن را، زنی که انگار در خواب رخ نموده بود، به تمام جذب خود کنند. نگاه‌ها، نگاه‌های تشنه. چشم‌ها، این چشم‌های تب‌گرفته، پنداری از کاسة سر مرد گسسته‌اند ، جدا شده‌اند و چون اندامی مستقل، چون تصویری زنده از شاخه‌های بلند نی آویخته بودند و می‌کوشیدند تا همة اندام برهنة زن را؛ نه، همة ذرات پیوستة تن او، و همة شیب و شیارها، همة موج‌ها و تنش‌های ملایم و لغزان پیکر در آب آغشتة زن را دریابند. قلب مرد، شاید چون قلب شاهین از پرواز مانده‌ای می‌تپید، شاید نفس‌هایش تندتر و داغ‌تر شده بودند. شاید بناگوشش الو گرفته بود و شاید خون در شقیقه‌هایش می‌تپید و زیر پوست ابروهایش ذرات ناشناخته‌ای به لرزه درآمده بودند و چیزی در ریشه‌های مویرگ‌های چشم‌هایش می‌جنبید و گلویش از نفس‌های تفته مثل خشت شده بود. شاید دست‌هایش بر دو سوی تنش خشک مانده بودند و خط پشتش منجمد شده بود، اما او را هیچ از خود خبر نبود. پنداری از خود به در شده و با تپش نگاهش در منفذهای پوست تن زن جذب می‌شد. آه... این چشم‌های سیاه هرگز خبریشان نبوده بود که – نه امروز و نه هیچ روزی- چنین وجودی را نظاره خواهند کرد! این چشم‌ها، زن‌های بی‌شماری را دیده بودند. زن‌هایی که خیابان‌های شهرهای بزرگ را با پیچ‌وتاب تن خود، با چرخاندن پیراهن‌های رنگین و موج شانه‌ها و پستان‌ها و کپل‌های خود؛ با خم کمر و عطر زلف و شهوت چشم‌هایشان رونق می‌بخشیدند. زن‌هایی که نیمی از هم‌وغم دیگران را به خود جذب می‌کردند، که بر سر لبخند خود مردانی را به جان هم می‌انداختند. دیده و بسیار هم دیده بود. ایام خدمت اجباری. در پایتخت و هم در میان عشایر غرب کشور. جنگ‌های داخلی. حمله به آذربایجان. اما چنین زنی را هرگز ندیده بود. نه زن بود این، که افسانه بود. و این‌که بر آب بود، نه جسم، که پندار بود. خواب بود. گل‌اندام داستان‌های قدیمی بود. ماه‌منیر بود. فرخ‌لقا بود. و... آیا بود؟ می‌شد دستش زد؟ یا ساختة پندار بود؟ در خواب دیده می‌شد یا در بیداری؟ می‌توان آیا دل انگشت خود را بر برهنگی پوستش کشید؟ می‌توان آیا تب تن او را حس کرد؟ نه، نباید؟ حتی نباید در جایی بازش گفت. اگر بر زبان بیاوریش دیگر هرگز به خواب یا به خیالت نخواهد آمد. باید این سرّ در صندوقة سینه‌ات حبس بماند. باید لب خود به مُهر ببندی و آن‌چه را که تنها تو دیده‌ای بر کس باز مگویی تا دچار قهرش نشوی... اما ای مرد، آخر چه می‌کنی؟ در پندار خود غرق شده‌ای! برای پندار همیشه فرصت هست؛ اما برای ربودن، شبیخون زدن، فقط گاهی. گاهی. تکانی بخور! حرکتی! خوابت را بشکن. خودت را به رویش بینداز و در بستر آب غافلگیرش کن. هر که هست، گو باشد. در این برهوت چه کسی یافت می‌شود؟ تا قلعة تو هنوز بیش ازچند فرسنگ راه هست. شترت را از بیراهه هی می‌کنی و از پس پشته‌های شور خپنه می‌روی. تو به طمع اسب آمدی. اینت سوار و اسب. دختر امیری هم اگر باشد تو چشیده‌ایش و گذشته‌ای. آخر تا کی می‌خواهی بغل زنی بخوابی که در عمر جای عمّة تو است؟ آه... تکانی بخور... اول شلیته‌اش را بردار، بعد دهنة اسبش را بکش و پس بندت را بگشای؛ گرچه ای مرد بند تو هنوز به حرام باز نشده است. اما این زن که به آدم حرام نیست. از شیر مادر هم گواراتر. دل خود دریا کن، نهیبی به خود، تکانی به تن. تکانی!
اما مرد را گویی در بند کرده بودند. خشکنایی در شانه‌هایش احساس می‌کرد. گویی خون در رگ‌هایش یخ بسته بود. سنگ شده بود. از خود وامانده. گوشت و پوست و استخوان. فقط ! نه می‌توانست بجنبد و نه قادر که کلامی بر زبان بیاورد. اما نمرده بود که! لرزه‌ای. خش‌خشایی در نیزار شاخه‌ها سر در گوش هم گذاشتند. به هم ساییده شدند، موج برداشتند و از هم واگسیختند و چشمان سیاه، در مالامال نی گم شدند. قره‌آت شیهه‌ای بریده بریده از کام سر داد، مارال پلک از پلک گشود، در آب فرو شد، به‌در آمد، بالاتنه را هم آورد و پشت را چون موجی از رمل خماند و سر به سوی قره گرداند. نگاه نگران قره به نیزار بود، مارال به رد نگاه قره چشم دواند، در شاخه‌های لرزان نی، چشمان مرد، دو لکة سیاه و گدازان، گیر کرده بود. موی بر تن مارال سیخ ایستاد. غریوی از قلبش کنده شد و – نخستین کار- پنجه در رخت‌های خود افکند. بار دیگر، نی‌ها به صدایی خشک برهم بسودند، برآشفتند و چشم‌ها در آن گم شدند. مارال از برکه به‌در جست، خود را در رخت‌هایش پوشاند و هراسان نظر به هر سو پراکند: در پناه حلقة چاه، شتری زیر باری سبک ایستاده بود. مرد از نیزار دور می‌شد و روی به شتر می‌رفت. مارال توانست شانه‌ها و شیار عرق نشستة پشت و خط موهای سیاه پس‌ گردنش را ببیند. قامتش چندان بلند نبود ، تنبان سیاهی به پا داشت و جلیقه‌ای به همان رنگ روی پیراهن سفید و بلندش به تن؛ و مثل بیشتر مردان بیابانی خراسان، تسمه‌ای به کمر و زنجیری حمایل شانه داشت و پاشنه‌های سلمکی شدة گیوه‌هایش ورکشیده بود. مرد، با قدم‌های کشیده از سینة حلقة چاه بالا رفت، روی گردن شترش جست زد و هم‌چنان‌که قلاب پنجه‌هایش را به کلگی جهاز گیر می‌داد، رخ به سوی دهنة کاریز گرداند، نگاه شرم‌زده و مشتاقش روی چهرة مارال تأمل کرد و پس بی‌درنگ تن تسمه‌اش را همچو مار از خطب جهار بالا کشاند و بر شتر سوار شد. در این هنگام شتر عُر کشیده و به راه افتاده بود. لُکّه می‌رفت و جوال‌های خردینی که بر گرده‌هایش بار شده بودند، لم‌لم می‌خوردند.
مرد، چوب‌دستش را از شانة جهاز بیرون کشید و با گردن و شانة حیوان آشنایش کرد. شتر، قدم‌ها را تند کرد و دست‌ها و پاهایش یکی پس از دیگری، هماهنگ به رقص درآمدند و در پی خود غباری سبک برآوردند.
مارال محو دورشدن مرد و شتر، دمی، بی‌اراده از خود واپرسید:« پس چرا رفت؟» این را از سر شعور خود بر زبان نیاورد، فطرت و غریزه‌اش چنین می‌گفت. هم بدین خاطر، به خود که آمد از بروز خواهش باطن، احساس شرم کرد. سر فرو افکند و دمی نشست و آرنج‌ها بر آیینه‌های برهنة زانوها تکیه داد، پنجه‌ها درهم افکند، سر فرو انداخت، شانه‌ها را خماند و به تردیدی جان‌کُش در اندوه و در اندیشه شد. تردید و اندوه. اندوه و اندیشه. از نگاه نابگاه مرد هراسیده بود. مرد اگر بر او می‌تاخت شاید رگ و پوستش را با ناخن‌ها می‌درید. بر خاک و خاشاک می‌مالاندش. او را در اختیار می‌گرفت. کبوتری در منقار شاهینی. غنچة گل می‌شد و گل لهیده می‌شد. بستر خاک خونین می‌بود و باروی غرور زن در حظّی دردناک ویران شده بود. ویرانی. بار به منزل نارسیده. با سر فروافتاده روی بر کجا می‌توان داشت؟ حال، چنین نشده بود. مرد گذر کرده و رفته بود و این بیم‌پنداری به تندی آذرخش از خیال مارال برگذشته و به جایش میلی غریزی از ژرفاها رُسته بود. خواهشی خودسر. خواهشی که مارال از بیدارشدنش در خود به تردید مانده بود: چرا باید این میل، این مار خفته، سر از چمبر خود برداشته باشد؟ نه مگر این‌که دلاور را با او یادی عاشقانه بود؟ نه مگر این‌که او- مارال- پنداری خطا را هم تاکنون به خود راه نداده بود؟ از چه روی پس ته قلبش می‌خواست که مرد نگریخته باشد؟ اوهام. اوهام. پندار عبث. قلب خاک می‌تپید.
مارال سر از زانو برگرفت و گیس‌های به آب آغشته‌اش را که به دور گردن و صورتش چسبیده بودند؛ پس زد ، تن راست کرد، جامه به خود پوشاند و چارقد را به سر بست. پاشنه‌های گیوه‌هایش را ورکشید و رو به قره‌آت رفت. دهنه‌اش را به دست گرفت، پا در رکاب کرد، بر زین نشست و بی‌نیت تاختن دهنه را به قرپوز زین بند کرد و قره را در همان کوره‌راهی که مرد شتر خود را دوانده بود، به حال خود رها کرد. چاره چیست؟ راه یکی بود. تن کرخت‌شده را به خود واگذاشت. بگذار خورشید بر پشت و شانه‌ها بتابد و خنکایی را که آب برکه بر تن نشانده، ورچیند، بمکد. خستگی، کرختی، تنبلی، یلگی.
بازوها و شانه‌ها و ران‌ها به سستی رها شده بودند. آب، کوفتگی تن را زدوده بود. مرد او را برآشفته بود و اکنون رد خالی غریبه و آفتاب، زن را سست می‌کرد. خوشا خواب. خوابی خوش در سایة یک لاخ، بیخ آب‌رُفت یک رودخانه. یا در ترنم حرکت ایل. روی رخت‌خوابی که بر گردة شتر آرامی بسته شده باشد.
پلک‌هایش سنگین شدند، سنگین‌تر. شانه‌هایش شل شدند، خم شدند؛ بالاتنه‌اش تا خورد و قاچ زین را در دست‌ها گرفت و سر بر شانة قره گذاشت. تکان‌های کند و آهنگین اسب. همواره آهنگین. چرت. خواب. آفتاب. خاموشی. فراموشی. جهان را گو که بچرخد!
برگرفته از: بند دوم بخش یکم کتاب کلیدر جلد اول و دوم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پاره هایی از یک پیکر
روایتِ سوم: نظمِ ظالمان
نظم (چارلی چاپلین)
برگردان: احمد شاملو
داستایوفسکی می گوید: «هر کس در باطن خود جلادی است» و همه ی حلادان از یک جنم اند، از جنسِ هیولای درون که چون سر بر کند؛ بیرون را به آتش و خون می کِشد و بساطِ ستم می گسترد و تا جهان چشم بر هم زند و سر بگرداند؛ حاصلِ هستی اش خاکستر شده است و بر باد رفته است.
پایانِ داستانِ نظم،من را به یادِ صحنه ای از رمانِ«شازده احتجابِ»شاهکارِ زنده یاد هوشنگ گلشیری انداخت. صحنه ای درد آور و به شدت تکان دهنده که هرگز از ذهنِ خواننده زدوده نخواهد شد. انگار تا دنیا دنیاست این تومارِ هزار توی ظلم همچنان در هم تنیده تر و پیچیده تر می شود. میرغضبان و جلادان جامه پشت و رو می کنند. قدرت مداران شکل و شیوه ی کُشتن را دگر می کنند و به سادگی و راحتیِ آب خوردن؛ به حذفِ دیگری ادامه می دهند.و این داستانِ؛این ستمِ افسار گسیخته هر لحظه در هر کجای این جهان به شکلی فجیع تر تکرار می شود.قدرت که در دستِ نابخردان قرار گیرد، بروزِ فاجعه چیزی نیست که به تأخیر افتد و حادثه به دستِ نسیان گرفتار آید. آنان جز کُشتن به چیزدیگری نمی اندیشند و قرار و استمرارِ خویش را در محوِ هستی و صدای دیگری می بینند. نظم همان است که آنها می گویند و می خواهند و هر حرف و سخن و حدیثِ دیگری؛ سرانجامی جز نیستی ندارد؛ چرا که ظالمان تاب و توانِ تحملِ غیر خودی را ندارند و آن که «نه» بگوید و پرسشی در ارکانِ هوشِ جامعه دراندازد؛پاسخش مرگ است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هنگامی که افسر جوان در راس جوخۀ اعدام قرار می‌گرفت، تنها سپیده‌دم بود- سپیده‌دم پیام‌آور مرگ- که در سکوت حیاط کوچک این زندان اسپانیایی جنبشی داشت.
تشریفات مقدماتی انجام شده بود.
افراد مقامات رسمی نیز دستۀ کوچکی تشکیل داده بودند که برای حضور در مراسم اعدام ایستاده بود.
انقلابیون از ابتدا تا انتها این امیدواری را که ستاد کل در مورد حکم اعدام تخفیفی قایل شود از دست نداده بودند... محکوم که از انقلابیون نبود و با افکار آنان مخالفت می‌کرد لیکن از مردان ملی اسپانیا به شمار می‌رفت، از چهره‌های درخشان ادبیات آن کشور بود. هزل‌نویسی استاد بود و در نظر هم‌میهنان خود مقامی والا داشت.
افسر فرماندۀ جوخۀ اعدام شخصاً او را می‌شناخت:
پیش از آنکه جنگ داخلی درگیر شود آن دو با یکدیگر دوستی داشتند. دورۀ دانشکده را در مادرید به اتفاق طی کرده بودند. برای واژگون کردن کلیسا دوشادوش یکدیگر مبارزه کرده بودند. چه بسا که جام به جام یکدیگر زده بودند. چه شب‌ها که به اتفاق یکدیگر، در می‌خانه‌ها به تفریح و خوش‌گذرانی پرداخته بودند. شب‌های بسیاری را با گفت‌و‌گو دربارۀ ماوراالطبیعه به صبح آورده بودند و حتا گاه به دنبال مباحثی با یکدیگر به نزاع و ستیزه برخاسته بودند.
اختلاف مسلک آنان نیز دوستانه بود. اما دست آخر این اختلاف نظرها سبب بدبختی و تیره‌روزی همۀ اسپانیا شد و رفیق دیرین را جلو جوخۀ اعدام قرار داد.
اما از به خاطر آوردن گذشته چه سود؟
از توجیه قضایا چه حاصل؟
هنگامی که جنگ داخی درگیر شده باشد دیگر توجیه مسایل به چه کار می‌آید؟
همۀ این مسایل در سکوت حیاط زندان، تب‌آلود و شتاب‌کار به روح افسر فرماندۀ جوخۀ اعدم هجوم آورده بود. – نه گذشته را می‌باید یکسره از لوح ضمیر شست... تنها آینده است که به حساب می‌آید.
آینده؟ - دنیایی که از بسا دوستان قدیمی تهی‌ست!
از شروع جنگ به بعد، آن روز صبح که نخستین بار بود که آن دو یار قدیمی یکدیگر را باز می‌یافتند... هیچ نگفتند. فقط هنگامی که برای ورود به حیاط زندان آماده می‌شدند به یکدیگر لبخندی زدند.
سپیده دم مغموم روی دیوار زندان شیارهای سرخ و نقره‌یی می‌افکند. از همه چیز آرامش می‌تراوید: آرامشی که نظم آن با آرامش حیاط زندان هم‌آهنگ می‌شد، نظمی با تپش‌های سکوتی که به تپش‌های قلبی ماننده بود... و در این سکوت، غریو افسر فرمانده میان دیوارهای زندان طنین افکند: «خبر...دار!»
با فرمان نخستین هر شش سرباز، تفنگ‌های خود را در کف فشردند و بر جای میخکوب ماندند.
وحدت حرکت سربازان وقفه‌یی به دنبال داشت که در طول آن می‌بایست فرمان دوم داده شود... اما در طول این وقفه اتفاقی افتاد، اتفاقی که نظم را شکست:
محکوم سرفه‌یی کرد، سینه‌یی صاف کرد. و این«قطع» تسلسل، نظم را به هم ریخت.
افسر به سوی محکوم برگشت. منتظر شد که سخنی بگوید. اما محکوم چیزی نگفت.
افسر به سوی سربازان خود برگشت و آماده شد که فرمان دوم را صادرکند. اما به ناگهان عصیانی در روح وی پدید آمد، یک بی‌حسی روحی که در مغز وی خلئی به وجود آورد. فضایی خالی.
هاج و واج، صامت و ساکت در برابر سربازان خود متوقف ماند.
چه پیش آمده است؟
این چنین صحنه‌یی در حیاط زندان چه معنی می‌دهد؟
او دیگر به واقع چیزی نمی‌دید، هیچ. جز مردی تنها که رو در روی شش مرد دیگر تنگ دیوار ایستاده بود.
و... آن مردان دیگر ناظران رسمی اجرای حکم، چه حالت ابلهانه‌یی داشتند. حال ساعتی را داشتند که به ناگهان تیک‌تاکش قطع شده باشد.
هیچ‌کس تکانی نمی‌خورد.
هیچ‌چیز مفهمومی نداشت.
چیزی غیر طبیعی بر صحنه حاکم بود.
و افسر فرمانده جوخه می‌بایست خود را از آن حال برهاند...
همۀ این‌ها رؤیا بود. همۀ این‌ها چیزی جز یک رؤیا نبود.
کورمال و کورمال در ذهن خود چیزی می‌جست.
چه مدت بدان حال مانده بود؟
چه پیش آمده بود؟
«اوه...درست... فرمان نخستین را داده بود...اما... فرمان بعدی چه بود؟»
پس از خبردار فرمان دست‌فنگ بود...
پس از دست‌فنگ، فرمان حاضر....
و سرانجام: آتش!
از همۀ این‌ها چیزی مبهم در ضمیر لایشعرش برجا مانده بود. کلماتی که می‌بایست تلفظ کند دور و محو از دسترس به نظرش می‌آمد.
در همان حال بی‌خودی فریاد نامربوطی کشید، کلمه‌یی تلفظ کرد که هیچ‌گونه مفهومی نداشت. اما از مشاهدۀ سربازان که دنبال آن غریو به حالت دست‌فنگ درآمدند سبکبار شد و احساس راحتی کرد.
نظم حرکت سربازان، در ذهن او نیز نظمی به وجود آورد.
از نو فریاد کشید و سربازان به حالت حاضرباش درآمدند.
اما در وقفه‌یی که پس از فرمان ماقبل آخر به وجود آمد آهنگ پرشتاب قدم‌هایی در حیاط زندان طنین افکند. او این صدا را می‌شناخت:
صدای پاهای «نجات» بود...
شعور و حضور ذهن خود را بازیافت و با همۀ قوا رو به جوخۀ اعدام فریاد کرد: «ایست. دست نگه دارید.»
آن شش مرد قراول رفته بودند...
آن شش مرد را نظم، مجذوب خود کرده بود...
آن شش مرد، به شنیدن فرمان ایست آتش کردند...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شازده احتجاب (هوشنگ گلشیری)

... مادره دست پسرش را می گیرد و می آورد حضور جد کبیر، می گوید:« نمی دانم چی چی قربان، این بچه گوش به فرمان من نیست، همه اش با کفترهایش بازی می کند، از مکتب فرار می کند، بفرمایید فراش خلوت ها...» جد کبیر هم داد می زند:« میر غضب باشی!» عکسش را جلو صورتم گرفت. بلند قد بود، با سبیل چخماقی، با سرداری بلند. چکمه پایش بود. شازده گفت:« لباسش سرخ بوده، توی عکس معلوم نیست». دست به سینه ایستاده بود. میرغضب هم می آید. بچه را می نشاند روی زمین. جد کبیر می گوید:« قول می دهی پسر، که دیگر کبوتر نپرانی؟» و شروع می کند به قدم زدن و با شلاق می زند به ساق چکمه اش. میرغضب هم دو انگشت دست چپش را می کند توی بینی پسره و سرش را می کشد بالا و تیغه ی خنجر را می گذارد روی گلویش. شازده قدم می زد، داد زد:« قول می دهی که مکتب بروی، هان؟» و شلاق را زد روی چکمه اش. میرغضب هم پایش را می گذارد روی ران پسر که دو کنده زانو روی زمین نشسته بوده. پسره دست میرغضب را می چسبد. حرفی نمی زند. حتمن دهانش باز بوده. پس از کجا می توانسته نفس بکشد؟ شاید هم خرخر کرده یا چیزی گفته که کسی نشنیده. جد کبیر می گوید:« قول می دهی که بعد از این به فرمان مادرت باشی؟» و شلاق را می زند روی ساق چکمه اش. شازده هم زد. مادر پسر که می بیند پسرش فقط خرخر می کند، می گوید:« نمی دانم چی چی عالم، از سر تقصیراتش بگذرید به چی چی مبارکتان ببخشیدش». جد کبیر هم داد می زند:« نبُر، میر غضب!» میر غضب هم می بُرد و سر بریده را می اندازد جلو پای جد کبیر. شازده گفت:« هیچ میرغضبی تا آن روز نشنیده بوده: نبُر...
شازده احتجاب صفحات65-64
2010-09-25
http://rezabishetab.blogfa.com