عصر نو
www.asre-nou.net

گابریل گارسیا مارکز

« شب لک لک ها »

ترجمه : علی اصغر راشدان
Fri 27 08 2010

سه نفرمان دورمیز نشستیم. انگار یکی سکه ای توشکاف موزیک پلایر انداخت. گردش تازه هرشبه صفحه شروع شد. بقیه فکر کردند وقت نداریم. پیش از این که بتوانیم فکر کنیم کجا هستیم، اتفاق افتاده بود. یکی از ما دستش را رو پیشخوان باز و اطراف را لمس کرد(دست را نمی دیدیم، صداش رامی شنیدیم.)دستش را برابر شیشه انداخت و ساکت ماند. هردو دستش را رو سطح سفت گذاشت که استراحت کند.
هرسه نفرمان هم راتوتاریکی جستجوکردیم وباتوهم گره کردن سی انگشتمان، یکدیگر را پیدا کرده و کنارپیشخوان جمع شدیم. یکی گفت:
بریم!» بلند شدیم.انگارهیچ اتفاقی نیفتاده بود.وقت نداشتیم خونسردیمان راازدست بدهیم.ازراهروکه می گذشتیم،صدای
کوبنده موزیک نزدیکمان رامی شنیدیم.بوی زن های اندوهگینی که تواطراف منتظرنشسته بودندراحس کردیم.راهروهای دراز خالی مقابل خودراحس کردیم.به طرف درکه رفتیم،بوی ترشیده زنی دیگرراکه کناردرنشسته بود،حس کردیم.گفتیم«میریم!».
زن برنگشت.صدای جیرجیربالاوپائین شدن یکریزیک صندلی گهواره ای راشنیدیم.بلندکه شد،صدای گامهای رفت وبرگشتش را رو کف سست چوبی شنیدیم.صدای جیرجیرگوشه های درراکه پشت سرمان بسته شد،شنیدیم.تواطراف حرکت کردیم.هوای نامرئی سرمای گزنده صبحگاهی پشت سرمان بود.صدائی گفت« برین بیرون،من اینجاگرفتارم!» برگشتیم.صدادوباره گفت«بازم جلودر ایستادین!»
ازهمه طرف محدودبودیم وصدائی را که همه جاطنین اندازبود،شنیدیم.گفتیم « نمی تونیم ازاینجا خارج شیم.چشمامونو لک لکاخراشید ن.» صدای بازشد ن درهای زیادی راشنیدیم.یکی ازدسترس دیگران دورشد.شنیدیم که باتاخیرتوتاریکی کورخیز می کند.چیزهائی توراه رفت وآمد مان پرت شد.اوازجائی توتاریکی گفت « بایدنزیدک باشیم.اینجابوی جعبه های روهم چیده میاد.»
دوباره تماس دستهاش راحس کردیم.خودرابه دیوارتکیه دادیم.طنین صدائی نزدیک شد،متنهی توجهت مخالف.یکی ازما گفت :
« اینا میتونن تابوت باشن.» کورمالی توگوشه بود.پهلوی مانفس می کشید،گفت « اوناجعبن،اینوازبچگی فهمیده م،بعد بوی لباسای مونده روشناختم.» حرکت کردیم.کف زیرپاهامان مثل زمین خاکی،نرم وملایم بود.یکی دستش رابازکرد.حس کردیم باسطح پوست بزرگ موجودزنده ای تماس گرفتیم.برابرخود دیگردیواری حس نکردیم.گفتیم « اون یه زنه.» آنکه ازجعبه ها حرف زده بود،
گفت « فکرکنم خوابیده.» بد ن زیردستهامان توهم پیچید،لرزیدولغزشش راحس کردیم.خودراازدسترسمان دورنکرده بود.انگار زندگیش پایان یافته بود.توفاصله ای که ساکت ماندیم وشانه به شانه هم تکیه دادیم،صداش راشنیدیم که گفت« کی اونجاست؟ »بدون تکان خوردن جواب دادیم «مائیم.» صدای جنبشی روتخت شنیدیم.صدای جیرجیروپائی را رو زمین درجستجوی دمپائی تو تاریکی شنیدیم.زن رارودرروی خود نشاندیم،جوری که نگاه نیمه بیدارش به ما افتاد.گفت « انیجا دنبال چی هستین؟» گفتیم :
«نمیدانیم.لک لکا چشمامونوخراشیدن.» صدا گفت « شما همونا هستین.توروزنامه ها گواهی شده سه نفرتویه حیاط پشتی آبجو نوشیدن.اونجامحل پنج یاشش لک لک بوده.هفت لک لک.یکی ازشما شروع کرده مثل لک لکاآوازخوندن.صدای اوناروتقلیدکرده.
این بدترین کاربوده،که ساعات آخراتفاق افتاده.بعد لک لکامی پرن رومیزوچشماتونوزیرچنگ ومنقارمی کشن.هیچکی قضیه رو باورنکرده .» گفتیم « مردم که اونجابودن،چی جوری می باس لک لکا رو ببینیم.» زن گفت « فقط شمااونجابودین.روزبعد ش محوطه داخلی پرازمردم بود،امازن لک لکاراجابه جا کرده بود.» تواطراف حرکت که کردیم،صدای حرف زدن زن راشنیدیم.
دوباره دیواروجود داشت.لازم بود خودرابرگردانیم تا دیوارراپیداکنیم.دورمان حلقه زده بود.محاصره مان کرده بود.یکریز دیوار بود.یکی ازدستهامان دوباره جداشد.دوباره کورمال جلوخزیدنش راشنیدیم.زمین رابوکشیدیم.گفت « دیگه محل پیشخوان رونمیدونم کجاست.فکرکنم جای دیگه ای باشیم.» گفتیم « بیااینجا،یک نفرکنارمونه.»نزدیک شدنش راشنیدیم.حس کردیم پهلومان ایستاده،دوباره نفس نیمه گرمش راروصورتمان حس کردیم.بهش گفتیم « دستتوبه طرف مون درازکن.یه نفراینجاست که مارومی شناسه.» باید دستش رادرازمیکرد.بایدبه طرف جای مشخص حرکت میکرد.لحظه ای بعدبه عقب برگشت وگفت « فکرکنم اون یک جوونه.»گفتیم « خب،ازخودش بپرس که مارومی شناسه.» پرسید.صدای بی تفاوت وبی تکلف جوان راشنیدیم که گفت آره،شمارومی شناسم.همونائی هستین که لک لکا چشماشونوخراشید ن.» بعدصدای یک آدم بزرگ بلندشد.صدای یک زن که خود راپشت یک در بسته قایم کرده بود،
گفت « توتنهاباخود ت حرف میزنی .»صدای کودکانه بی خیال گفت « نه،مردائی که لک لکا چشماشونوخراشید ن دوباره اونجا هستن.»صدای جیرجیرگوشه های درشنیده شدوهمزمان ومثل باراول نزدیک شد،گفت:« اوناروببرخونه!» جوان گفت«نمیدونم اوناکجازندگی میکنن.»صدای آدم بزرگ گفت « اینقد دست وپاچلفتی نباش.ازشبی که لک لکاچشماشونوخراشیده ن،همه میدونن اوناکجازندگی میکنن.» بعدتن صداش راعوض کرد،انگاربه طرف مابرگشت وگفت« انگارهیچکی نمیخوادباورکنه.انگاریه گزارش غلط روزنامه ها بوده که باتیراژی وسیع پخش شده.هیچکی لک لکاروندیده .اماهیچکی حرف منو،که اوناروتوخیابون بردم ،قبول نداره .» تکان نخوردیم.ساکت ماندیم.خودرابه دیوارتکیه دادیم.زن گفت « اگه بخواهین برین اونجا،جریان دیگه ایه.سرآخرهیچکی رو گفته های این جوون اماواگر نمیاره.»صدای جوان حرفش راقطع کرد« بااونابه خیابون که برم وبگم اینا هموناهستن که لک لکا چشماشونوخراشیدن،جووناسنگ بارونم میکنن.تموم اهل خیابون میگن همچین چیزی ممکن نیست.» چند لحظه سکوت مسلط شد.دوباره دربسته شدوجوون حرفش رادنبال کرد« ازاون گذشته،الان « تری ودزدای دریائی رومیخونم.» یکی کنارگوشمان گفت « من راضیش می کنم.» به طرف صاحب صدا خزیدوگفت « این داستانودوست دارم،تری این هفته روچه جوری گذرونده ؟» فکرکردیم میخواد اعتمادش راجلب کند.جوان گفت « این قضیه واسم جالب نیست.ازتنهاچیزی که خوشم میاد رنگاست.» گفتم « تری تویک غارپیچاپیچ بود؟» جوان گفت « اونکه جمعه بود.» وباصدائی سرد،بی تفاوت وبی علاقه گفت«امروزیه شنبه ست وچیزی که واسم جالبه رنگاست.»دیگری که برگشت گفتیم « اشتباها سه روزه اینجاها سرگردونیم واستراحت نکرده یم.» یکی گفت « هرازگاه ،همین طور که دستامون بهم وصله، استراحتکی می کنیم.» نشستیم.خورشیدنامرئی ونیمه گرم شروع کرد به گرم کردن شانه هامان.پرتوخورشید دوست نداشت ازرو به رومان بتابد.آن را درجائی حس کردیم.ساعت ها بودحس جاهای دوروطرف آسمان راازدست داده بودیم.صدا
های زیادی نزدیکمان بلندشد.گفتیم« لک لکاچشمامونوخراشیده ن .»صدائی گفت « روزنامه ها مسئله روجدی گرفته ن.» صداها گم شدند.شانه به شانه نشسته و منتطراوج گیری امواج صداها،تصویریابوئی یاپیداشدن صدائی اشناماندیم.خورشیدسرهامان راهم گرم کرد.بعدیکی گفت « دوباره بریم طرف دیوار.» دیگران بی حرکت سرهارابه طرف روشنائی نامرئی بالاگرفتندوگفتند « هنورنه،آنقدرمیمانیم تاخورشیدچهره هامونوبه آتش بکشه.....»