بازگشت
Wed 21 07 2010
شهاب طاهرزاده
بر در گاه هر چشمت
فانوسی آویخته ای
تا من راه قلبت را گم نکنم
با کابوسی در سر
میرسم در یاد تو
تا در کنارت بیاسایم
میرسم
از شهرهایی که در آغوش بیابان می خوابند
از دریاهایی که هجرت می کنند به دیار ریگ
از مردمانی که با نسیم زمان می گریزند به گذشته
از کویرهایی که پیروزی ی خود را بر سبز جشن می گیرند
با شمع بزرگی
کاشته در میان آسمان
میرسم
با نگاهی آلودهء فکر
=با اندیشه ای در نگاه
- جدایی در سکوت می روید-
!روزی آسمانم را برداشتم و از این شهر رفتم
نمی خواستم زندگی کنم
در شهری که نگاه برای دیدن نیست
در شهری که دهان برای حقارت است
نه سخن گفتن
در شهری که هیچ جمله ای
به مقصد نمی رسد
!روزی خورشید م را در جیبم گذاشتم و از این شهر رفتم
نمی خواستم ببینم
کشتار واژه را بر سر هر کوچه
ونه ترس کودک را
از سایه هایی بی نام
ونه آدمی را که می گریخت
از یک خواستهء ساده
از یک خیال دلپذیر
و حالا باز می گردم
!تا در کنار تو که میان زمین و کهکشانها ایستاده ای بیاسایم
به فانوسهایت میرسم
و راه قلبت را پیدا می کنم
2005 10 17