گابریل گارسیا مارکز
« تک گوئی ایزابل درباران ماکوندو»
ترجمه : علی اصغرراشدان
Mon 12 07 2010
یکشنبه ای بعد ازمراسم دعای مس،زمستان شتابزده ازراه رسید.گرمای شبنه شب خفه کننده بود.صبح یکشنبه کسی فکرنمی کردباران ببارد.بعد ازمراسم دعای مس،پیش ازاینکه زنها بتواننددکمه چترهاشان رافشاردهند،بادتیره غلیظی وزید.خاک رابارعدوبرق شدیدماه مه درقوسی وسیع درهم فروکوفت.یکی کنارگوشم گفت«این بادباران است» نزدیکیش راحس کردم.هنوزجلوی خروجی محوطه آبادی بودیم وازدل دردبه خود می پیچید م.مردهابه طرف اولین خانه ها دویدند
دستی به کلاه ودستی به دستما ل جیبی،خودرابه بادوتوفان خاک تکیه میدادند.باران شروع شد.آسمان توده ی ژله ای خا کستری ضخیمی شدوبالای سرمان آویخت.
من ونامادریم بقیه ی بعدازظهرراتوتراس نشستیم.رزماری هاونرگس ها که زودترزندگی شان راشروع کرده بودند،بعدازهفت ماه تابستان پزنده،توخاک سوزنده خشکیدند.حول وحوش ظهرطبل زمین خاموش شدوبوئی ازدگرگونی نوعی کلوخ،ازبیداری وزندگی تازه،بوئی مخلوط باعطرتازه وسلامتی بخش باران ورزماری همه جاراتوخودگرفت.پدرم سرنهارگفت«توماه مه که باران بباره،معنیش اینه که بارا نهای خوبی میاد.» خندید،فصل تازه باپرتوچراغ عرض وجود کرد.نامادریم به من گفت « به این دلیل تومتعلق به موعظه هستی » پدرم خندیدوبااشتها نهارش راخوردوخودرابرای چرت بعدازنهارتوتراس آماده کرد.چشمهاش راتوسکوت،بی اینکه خواب باشد، بست.وادارمان کردفکرکنیم توبیداری روءیامی بیند.تمام بعد ازظهریکریزباران بارید.صدای آب باتاثیری شادی بخش،یکنواخت به گوش میرسید.انگارآدم تمام بعدازظهرتوقطاری سفرمیکرد.باران ناخودآگاه تاعمق احساسمان رسوخ میکرد.
توگرگ ومیش صبح دوشنبه درراکه بازکردیم تا گشتی توآبادی بزنیم،بادیخزده زندانیمان کرد.حواسمان ازباران لبریزبود.بعدازظهردوشنبه آنها نخواستندبازهم زندانی باشند.من و نامادریم باغچه رانگاه کردیم.خاک قهوه ای زبرماه مه درطول شب به ماده خمیری تیره ای شبیه لیزابه تغییرشکل داده بود.جوئی آب بین گلدان های گل جاری بود.نامادریم گفت« فکرکنم توتمام شب آنها مالک آبی بیش از اندازه شده اند.» متوجه شد م دیگر نمی خندد.ازسرخوشی خستگی پیش ازظهرش،معصومانه د لخوربود.گفتم«منم فکر می کنم برای بندآمدن آب تورهگذر،بهتربودکارگرای بومی رابه کارمیگرفتی »تومدتی که باران به شکل درختی عظیم ،تارودرختها اوج گرفت،« گوائیروس » کارش راادامه داد.پدرم توجایش،که بعدازیکشنبه انتخاب کرده بو،نشست واز باران حرف نزد.گفت« بایددیشب خیلی بدخوابیده باشم،بلندکه شدم ستون فقراتم دردمیکرد.» نشست وبه نرده ها تکیه داد،پاهاش را روصندلی وصورتش رابه طرف باغچه خالی برگرداند.اول دربرابرشب وبعدبه طرف نهاربرگشته بود.گفت :« به نظرمیرسد این باران راسربازایستادن نیست.»ومن ماههای گرم رابه خاطرآوردم.ماه آگوست را به یادآوردم.خوابهای دراز، لباس هامان به تنمان چسبیده وزیرسنگینی ساعتها به خواب مرگ فرومیرفیتم.وزوزپیگیرکفترهاراتوسکوت مسلط بیرون می شنیدیم.روآب هائی که دیوارهارامی شست،چشمه ها ئی ازچوب چسبنده بود.بادباغچه راازبوته های یاسمن یادگاراندیشه مادرم خالی کرده بود.پدرم راتوصندلی گهواره ایش دیدم ،پشت دردمندش رابه متکا تیکه داده ونگاه اندوهگینش تودالانهای پیچاپیچ باران گم شده بود.شب های آگوست رابه یاد آوردم که آدم توسکوت فریبنده اش غیرازصدای هزاران ساله گردش زمین دورمحورزنگ زده روغنکاری نشده اش،صدائی نمی شنید.ناگهان حس کردم اندوهی کوبنده برمن چیره شد.
تمام دوشنبه،مثل یکشنبه،باران بارید.این بارانگارباران روال دیگرداشت.انگارحادثه ای تازه وتلخ توقلبم رخداده بود. حول وحوش شب صدائی کنارصندلیم گفت « بارانی غم آوره .» بدون نگاه کردن،صدای مارتین راشناختم.فهمیدم که از صندلی پهلوئیم حرف میزند.شبیه همان لحن سردی بودکه ازهمان طلوح تاریک روزدسامبر،که بامن ازدواج کردویک بارهم تغییرنداده بود.پنج ماه گذشته بودوحالا صاحب بچه ای میشدم.مارتین کنارم نشست وگفت « باران اندوه آوره».گفتم
« اندوه آورنیست،به نظرمن یاس آورخالی بودن باغچه وتهی دستی درختهاست،که آدم نمیتواندتوآبادی به آنهادسترسی داشته باشد.» اورانگاه کردم .مارتین دیگرآنجانبود.تنهاصدائی به گوشم رسید« انگاردیگرنمی خواهی گوش کنی »طرف صداراکه نگاه کردم ،صندلی خالی بود.
صبح سه شنبه گاوی توباغچه بود.بابی تحرکی سخت وسرکشش،مثل برآمدگی سنگ گلی سفیدی دیده می شد.سم هاش توگل فرورفته وسرش به طرف جلوافتاده بود.توتمام بعدازظهر گوائیروس تلاش کردکه باکمک چوب وآجربیرونش بکشد.گاوشق ورق وبی جراحت،سم هاش فرورفته توگل وکله ی عظیمش توباران فروافتاده،بی حرکت توباغچه برجا ماند.گوائیروس آنقدرکارش راادامه دادکه پدرم باتمام صبرومدارایش،به کمکش رفت.گفت «بگذاربه حا ل خودش. همان طورکه آمده،خودش رابیرون میکشد.»
حول وحوش گرگ ومیش غروب سه شنبه آب،مثل کفن یک جنازه برقلب می کوبیدودرد می آفرید.تازگی صبحگاه به گرماورطوبتی غلیظ تبدیل شد.هوادوباره سردوبازگرم شد.هواسنج انگارتب ولرزگرفته بود.پاتوکفشها عرق کرد.آدم نمی دانست چه ناخوشاینداست،تنی لخت یاپوشیده تولباس .هرکاری توخانه متوقف شده بود.توتراس می نشستیم .دیگرمثل روز اول به باران توجهی نداشتیم و بارید نش راحس نمی کردیم.طرح کلی درختهارا توگرگ ومیشی ملال آورواندوهگین، تو مه می دیدیم.مزه ای شبیه وقتی که آدم ازروءیائی ناشناخته بیدارشده باشد،ازبین لبها بیرون میزد.فهمیدم سه شنبه است وخواهرهای دوقلوی اهل «سان هیرونیموس » رابه یادآوردم.دخترهای نابینائی که هرهفته به خانه می آمدندوترانه های ساده ای برایمان می خواندند.باصدائی اندوهگین ازرنج وتصورات بی پناهشان می خواندند.ترانه های دوقلوهای نابینا راهمراه باصدای باران گوش میکردم .جلوی خانه می نشاندم شان ومنتظرمی ماندم تاباران بندآیدوآنهابتوانندبروند بیرون وبخوانند.فکرکردم دوقلوهای سان هیرونیموس درهمچین روزی می آیند.پیرزنهای گداهنگام خواب ظهرتوتراس پیدامیشوندو مثل هرسه شنبه مرهم شاخه جاودانی تقاضا می کنند.
روزی ترتیب ساعات غذائی رافراموش کردیم.نامادریم برای خواب بعدازظهریک بشقاب سوپ ساده وتکه ای نان بیات آورد.ازغروب دوشبنه دیگرچیزی نخورده بودیم.فکرکردم ازاین نقطه زمانی دیگرفکرهم نکردیم.باران فلج ومنگ مان کرده بود.توهم فروکوبیده شدن طبیعت گرفتارحالت چشم پوشی مسالمت آمیزمان کرده بود.حول وحوش غروب گاوخود راتکان داد.صدائی عمیق،ناگهان شکمش راتکان دادوباتمام نیروسمش راتوگل چسبنده فروبرد.نیم ساعت تمام بی حرکت ماند.انگارمرده بود؛امانیفتاد.عادت به زندگی؛مانع سقوطش شد.عادت داشت باهمان وضع توباران استراحت کند.سرآخر نیروی جسمیش به انتها رسید.پاهای جلوئیش خم برداشت.پهلوهای براق وتیره اش تاآخرین حدبیرون زد.آب دهنش توگل د فن میشد.سرآخرسنگینی عظمیش را توسکوت رها کرد.رفته رفته وبامتانت وتشریفات تمامادرهم فروریخت.یکی پشت سرم گفت
« بالاخره به این وضع درآمد»برگشتم وزن گدای سه شنبه راتوآستانه دیدم.تو توفان آمده بود که سهمش را بگیرد.
با محیط خفقان آور چهارشنبه عادت نکرده بودم وبه اطاق پذیرائی آمدم.میزکناردیوارگذاشته شده بود.مبلها تواطاق نلنباربودند.تواطراف دیگرلوازم موقتی شب،صندوقهاوجعبه ها واثاث خانه چیده شده بودند.این تصویرحس وحشنتاکی از خلاء درمن به وجودآورد.درطول شب اتفاقی پیش آمده بود.خانه گرفتارازهم فروریختگی شده بود.گوائیروس بدون پیرهن وپابرهنه،مبل هارابه اطاق نهارخوری کشید.مردهاباشوروحرارت کارمیکردند وحالتی ازسنگدلی ازبی نتیجه ماندن مقاومتشان توچهره هاشان موج میزدوبه مطیع بودن تحقیرکننده درزیرباران وادارشان کرده بود.
ناخودآگاه وبی هد ف حرکت کردم.خودرادرجای متروک یاس آوری پوشیده ازجلبک وگلسنگ،قارچهای شکافته ژاله ای،وحشتزده ازرطوبت اوج گیرنده وتیره حس کردم.تواطاق پذیرائی ایستادم وصدای نامادریم راازانباری شنیدم که ازذات الریه گرفتن مرامی ترساند.به نمایش درهم ریخته توده مبل هاخیره شده بودم. متوجه شدم که آب تاقوزکم رسیده وخانه توآب شناوروازلایه ی غلیظ لعابی مرداب پوشیده شده است.
ظهرچهارشنبه دیگرروزنبود.ساعت سه بعدازظهرشب همه جاراپوشانده بود.باران باهمان ریتم قبل،آهسته ،ملال آوروبی ترحم وبیمارگونه توآبادی می بارید.گرگ ومیش غروبی گول زننده،ملایم وباتیرگی کشنده بود.گوائیروس درمیان سکوت بیدارشد.روصند لی کناردیوارچند ک زد.درمقابله باآشفتگی طبیعت تسلیم ونیروازدست داده بود.
حالاشروع کردندبه پرس وجوازاخبارخیابان.هیچکس آنهارانمی آورد.خیلی ساده وخودبه خود،می آمدند. گل رس روان تو رهگذرهاسرمی خورد واثاث خانه،اشیاء،انهدام وفاجعه،آت- آشغا ل ولاشه حیوانات باخودمی آورد.روزیکشنبه همراه باحادثه بود.باران درصدراخبارداغ سا ل بود،که دوروزاول به ما رسید.اواسط روزاخباررسید وستونی نیرومندازسیل باخودآورد.مردم باخبرشدند که کلیسا روآب شناوراست ومنتظرفروریختنش بودند.یکی که باسختی توانست باخبرشود، آن روزغروب گفت « ازروزدوشنبه دیگرقطارنمی تواندازروپل بگذرد.انگاررودخانه ریل ها راباخودبرده »مردم شنیدند که زن مریضی ازروتختش ناپدید شده وبعدازظهرشناورتوآبادی پیداشده .
وحشتزده ودیوانه ازترس سیل؛باپاهای سیخ شده توصند لی گهواره ای نشستم وباتمام حواس به تیرگی چسبنده وبه رطوبت ازتاریکی آمده خیره شدم.نامادریم،که لامپ وسرش رابالاگرفته بود،کناردرظاهرشد.شبحی دوستانه به نظرم رسیدویکه نخوردم وتوحالت ماوراء طبیعیش شریک شدم.به طرفم آمد.بازهم لامپ وسرش رابالاگرفته بود.پرتولامپ توآب رهگذرها می پاشید.گفت « حالابایددعاکنیم.»چهره وحشتناک خشکیده اش رانگاه کردم.انگارباانسان بیگانه بود.با حلقه رزتودستش،جلوم ایستادوگفت « حالابایددعا کنیم،آب قبرهاراخراب کرده ومرده های بیچاره توگورستان روآب شناورند.»
شب آخراحتمالاکمی خوابیدم.بابوی سرکش ترشیده ای شبیه جنازه پوسیده،ازخواب پریدم.به شدت می لرزیدم.مارتین کنارم خرناسه می کشید.پرسیدم « این بوراحس نمی کنی؟» جواب داد « چی رو؟» گفتم « بورا.بایدبوی مرده هائی باشدکه تو رهگذرهاشناورند.»حس کردم این فکرازپا درم می آورد.مارتین به طرف دیواربرگشت وباصدای خواب آلودی گفت « اینها خیالات توست.زنهای آبستن همیشه توهما تی ازخودمی سازند.»
گرگ ومیش صبح پنجشنبه بوهائی به گوش رسید وتوفواصلی این حس ازمیان رفت.بعدازاغتشاش های روزپیش مفهوم زمان راکاملاازدست داده بودیم.روهمرفته پنجشنبه ای نداشتیم.چیزیکه ازپنجشنبه دستگیرمان شد،توده ی سفت ژله مانندی بودکه توانسته بودیم ،برای رسیدن به جمعه،بادست بیرون بکشیم.مردهاوزن ها دیگرباهم فرقی نداشتند.نامادریم، پدرم وکارگرهاچرب وچیلی وهیکلها ئی غیرواقعی بودند که توگل ولای زمستانی می لولیدند.پدرم گفت « تا من نگفتم چه کنید،ازجاتان تکان نخورید.» صداش ازدوروبیراهه ها آمدونامفهوم ترشد.نیروی شنوائی مان،مثل نیروی لامسه به منزله تنها نیروعمل کننده مان،ضعیف ترشده بود.
پدرم دیگربرنگشت.خودرادرزمان گم کرد.شب که شد،نامادریم راصداکردوخواستم تااطاق خواب همراهیم کند.تمام شب راحت وآرام خوابیدم.روزبعداوضاع به همان حا ل وبدون بووبی درجه حرارت ماند.بیدارکه شدم؛رویک صندلی پریدم وشق- رق،بی حرکت ماندم.صدائی به من می گفتم که مناطقی ازخودآگاهیم هنوزکاملابیدارنشده.حالاصدای سوت قطارراشنیدم.بعدصدای نباله دارسوت یاس آوردورشونده قطارراازبرابرسیل شیندم.« بایدبه جا ئی تعلق داشته باشد.»
باخودفکرکردم وانگارصدائی ازپشت سرجوابم راداد.گفتم « کجا...کی ؟» اطرافم رانگاه کردم.نامادریم رادیدم که دست استخوانی درازش راازدیواربالابردوگفت « من بودم » گفتم « صداراشنیدی ؟» گفت « آره،احتمالا مال همین حوالی اطراف است.لابدتخته های سفت پل راتعمیرکرده اند.» باصبحانه بخارآلود،یک قرص به من داد.بوی سس سیروکره داغ میداد.یک جورخوراک سوپ بود.ناخودآگاه وقت راازنامادریم پرسیدم .خونسردوباصدائی زنگداروواماندگی ئی کمک ناپذیرگفت « بایدحول وحوش دوونیم باشد.قطارهیچوقت دیرنکرده » گفتم « دوونیم !چه جوری توانسته ام این همه وقت بخوابم؟» گفت « توزیادنخوابیدی .حداکثرسه ساعت خوابیدی .» لرزش دستهام راروبشقاب حس کردم وگفتم « دوونیم روزجمعه ....» باخونسردی فوق العاده گفت « دوونیم پنجشبنه، بچه. هنوزهم دوونیم پنجشنبه.» نفهمیدم چه مدت تو خوابگردی وازدست دادن ارزش تمام حس هایم،فرورفته بودم.تنها فهمید م که بعدازساعت های بی حساب،صدائی تواطاق پهلوئی شنیدم .صدائی گفت « حالامیتوانی تخت رابه اینجا برگردانی .»صدائی خسته بود،نه بیماریا شفادهنده. بعد صدای ریزش آجرتوآب شنیدم.پیش ازاینکه متوجه شوم،خودراتومحل توزین ترازویافتم وشق – رق برجا ماندم.خلئی عظیم را حس کردم.سکوت لغزنده خشونت آمیزخانه وسکون غیرقابل باوری برهمه جا مسلط راحس کردم.ناگهان حس کردم قبلم به سنگی یخزده تبدیل شده .فکرکردم « من مرد ه ام .خدای من،من مرده ام !» فریاد کشیدم ورفتم تورختخواب«آدا،آدا!» مارتین ازطرف دیگرباصدائی بی طنین گفت « تونمی توانی بشنوی،توبیرون هستی .» تازه فهمیدم که باران بندآمده و سکوتی رابرما مسلط کرده.یک آرامش،یک خوشبختی عمیق رازآمیز.اوضاعی کامل.بایدوضعی کاملامشابه مرگ باشد.بعد صداهائی ازسرسراشنیده شد.صداهائی روشن وسرزنده به گوش رسید.همزمان وزش بادی تازه درراتکان دادوفریاد قفل رادرآورد.جسم درخشان سنگینی،ناگها ن وشبیه میوه ای رسیده،توعمق چاه آبادی سقوط کرد.چیزی توهواودر جهت خلاف انسا نی نامرئی،گم شدوتوتیرگی خندید.فکرکردم «خدای من!» آشفته به دیوانگی زمانه اندیشیدم.حالا که نامادریم برای مراسم دعای مس یکشنبه گذشته صدایم می کند،تعجب نمی کنم.....