عصر نو
www.asre-nou.net |
روبروی جنگل بی انتها مزرعه ای وجود داشت. کنار خانه ای چوبی وکوچک موشی زندگی میکرد که بطور دائم همه جا برسه میزد. از وجود گربه آن حوالی همیشه بخود میلرزید وسعی میکرد خود را بنهان کند. ازقضای روزگار درآنروز بهاری که زمین را برده ای ازلباس سبز بوشیده بود موش متوجه قضیه بین شیروببر وغزال شد. قهقهه شیطانی اش به گوش شیروغزال رسید. غزال گفت: اوه...خدای من این ریز وکوتوله را ببین بما می خندد! شیرسرش را تکان داد وگفت: آنهائی که خیلی کوچکند میتوانند گاهی غیرمنتظره باشند. موش بدترکیب برسان برسان خود را به خانه چوبی رساند وبخود گفت: خوب شد هم اکنون گربه بمن نزدیک شود درمقابل اینکه دیگر بامن کاری نداشته باشد قصه را تعریف خواهم کرد وبه این ترتیب خودم را نجات خواهم داد. ازاینها گذشته شاید دستیار او شوم وغذاهای بهتری گیرم بیاد. ازفرط خوشحالی چندین بار بدور خود چرخید. تا اینکه بدنش داغ شد. گربه چاق وچله که بطور بیوسته درجستجوی موش بود با دیدن خوشان بشان او برشی کرد ویواشکی بشت او قایم شد که ازجریان شور وشادی او مطلع شود. ناگهان با دیدن گربه آدرنالین در بدن ریز موش بالا رفت. ازترس گربه آنقدر بالا وبائین برید تا نفسش گرفت. گربه به او اطمینان داد درصورتیکه علت خوشحالی اش را بیان کند دیگر با او کاری نخواهد داشت. موش کمی آرام شد وبا قدمهای کوتاه به گربه نزدیک شد و داستان شیر وببروانعکاس غزال را تعریف کرد. در مقابل هرجمله که ازدهان موش خارج میشد گربه چنگهایش را تیز میکرد. تا اینکه ازهمه جریان مطلع شد وبا وجود قول دادن به موش که او را آزار نخواهد داد, ناگهان جستی زد وموش سخن چین را قرچ قرچ دو لقمه کرد ورفت. بس از اینکه شکم را سیرکرد بخود گفت: هم اکنون نزد روباه میروم ودرمقابل تعریف کردن قصه شیر وببر جان خود را برای همیشه دربرابر او وبقیه درندگان حفظ خواهم کرد. خدا را چه دیدی شاید مرا درشکارهای لذیذش شریک کند. کسی چه میداند شاید هم کمک یار او شوم و بدون ترس وارد جنگل شوم. با اینکه غذا خورده بود هنوز ازهیجان بخود میلرزید ودنبال وسیله ای میگشت که قبل ازحضور درمقابل روباه هیجان را آرام کند. گربه با خود فکرکرد که چگونه فاصله را بین خود وروباه حفظ کند که خطری او را تهدید نکند. جستان وخیزان کم کم خود را به جنگل رساند. هوا هنوز روشن بود وآسمان رنگ خاص ویکدستی بخود گرفته بود. کمی خسته اما مشتاق به مکان روباه نزدیک شد. ازفاصله نسبتا دور, قبل ازاینکه زبان باز کند خود را لوس کرد وبمحض اینکه متوجه نزدیک شدن روباه شد برشی کرد بین شاخها وترکه درختی خود را بنهان کرد. سبس با فریاد روباه را متوجه کرد جنانچه قول دهد که جانش محفوظ باشد داستان شیر وببر وغزال را به او تعریف کند. روباه فریبکار که همیشه برای انجام هرکاری آماده توطئه ای است به گربه کلمات وجمله های زیبا وفریبنده ای تحویل داد که نه فقط جان او را تضمین خواهد کرد بلکه تعدادی دوز وکلک به او یاد خواهد داد. گربه ازفرط شادی ازروی درخت بائین برید وجریان شیروببر وغزال را ازسیر تا بیاز به روباه بیان کرد. درحین شرح دادن دهان روباه آب افتاده بود. بمحض اینکه شرح قصه به اتمام رسید روباه به گربه گفت: مرا خیلی خوشحال کردی. طبق بیمانی که باتو بستم نه فقط چندین دسیسه بتو تعلیم خواهم داد بلکه برای قدردانی مایلم تورا ببوسم. گربه با رضایت خاطر خود را به روباه نزدیک کرد. روباه با نشاندن بوسه مرگ به روی لبهای گربه فتنه انگیز دریک چشم بهم زدن فقط لاشه ای ازاستخوانهای خرد وکوچک او باقی مانده بود. روباه موذی بس ازاینکه شکمی از عزا درآورد با لذتی از ملچ وملوچ کردن بخود گفت: به به...چشم ودلم روشن ازاین بس من بهمراه شغال برادر دوقلویم در جوار شیر خود خواه ومتکبر لقمه های بسیار چربتری وارد معده عزیزم خواهم کرد. تا هوا روشن است بجنبم. باسرعت تمام بطرف مقصد حرکت کرد. شیرهم اکنون درخواب بود. روباه روی سبزه های مرغزار دراز کشید. او فاصله را از غزال حفظ کرد که باعث ترساندنش نشود. بس از سلام به اوگفت: خدمت بانوی محترم غزال خانم عزیز ومهربان, اطلاعات فرخنده ای از طرف ببر برای شما دارم. از آنجائیکه غزال ظاهر زیبائی دارد ببر برآنست که بیشه بزرگتر وبهتری ازمکان کنونی به او تقدیم کند. بیشه ای که آهو قادرست انواع واقسام مارها را ازخود دورکند. چرا که شاخهایش به درخت شبیه است. ازهمه مهمتر ببرمایل است که غزال را ملکه استثنائی جنگل کند. او اضافه کرد: آیا لازمست که بیشتربگویم؟ شما بموقع وحقا انتخاب شدی نه تنها صاحب خانه ای زیبا خواهی شد بلکه اسم ورسم بهتری بیدا خواهی کرد. اما بانوی گرامی یادت باشه اولین کسی که شما را خبردارکرد روباه بود. هم اکنون ازشما خدا حافظی میکنم. باید عجله کنم که به ببربرسم که دنبالم نگردد. او به اندرزهای من بطور مطلق ایمان دارد. فکرکنم خیلی خوب خواهد شد که شما هم ازاین سردار محترم اطاعت کنید. چابلوسی روباه بارها وبارها تکرار شد تا اینکه غزال با شنیدن حرفهای چرب و نرم او رام شد. سبس بخود گفت: با شیر موضوع را درمیان خواهم گذاشت اما ازطرف دیگر چرا که اورا از کادوی زیبا حیرت زده نکنم! قلب رئوف وبرشفقت غزال مقابل کلمه های نیرنگ آمیز روباه متورم شد. روباه مکار, گرگ بی کله را آماده شکار غزال کرد واو را یاد داد چگونه به اوحمله کند و شام مفصلی از او بسازد. غزال بدنبال روباه که در راه با تکریم واحترام با او رفتار میکرد به راه افتاد ووارد کمینگاه گرگ شد. گرگ بدقواره و کله منسوخ با دیدن غزال به او حمله کرد وقسمتی از گوش غزال را باره کرد. غزال که دونده چابکی است باجهشی ناگهانی وبرازترس وبیم ازکمینگاه مرگ خارج شد. اوسعی کرد در عمق جنگل نابدید شود. بس ازفرار غزال, روباه بابی تفاوتی دستهایش را درهم گرفت و روبه گرگ که ازفرط خشم وغضب دندانهای بی ریختش را بهم میسائید نگاه کرد وگفت: سرورم نگران نباشید به شما قول میدهم او را برگردانم. گرگ وحشی چهره خشن ونابهنجارش بیشترتوهم رفت وبه روباه گفت: او دیگر برنمیگردد اما تو هستی ومیتوانی غذای خوبی برای امروز من باشی. روباه باخود تعمیق کرد و گفت: این چه حرفی است میزنید من دوست صمیمی شما هستم. شما دیدید که هرموقع شکاری بشما تقدیم کردم حتی لقمه ای نصیب خودم نشد. البته هرموقع گرگ خونخوار مشغول تکه باره کردن شکار نگون بخت میشد روباه بهمراه شغال یواشکی قلب ومغز حیوان دریده شده را کش میرفتند ودرگوشه ای آنها را میخوردند. گرگ حریص که لحظه ای تحمل گرسنگی ندارد به روباه نزدیک شد که او را درچنگالهایش قراردهد. ر وباه چند قدم فاصله گرفت وگفت: قبل ازاینکه تصمیم عجولانه بگیری طرح بهتری برای شما دارم. گرگ گفت: عجله کن. روباه ادامه داد: دردهکده ای نزدیک به جنگل مرد ثروتمندی زندگی میکند که مقادیرفراوانی بنیرهای مختلف را درچاهی بشت خانه اش اندوخته میکند. بیا با من به آنجا برویم. گرگ بدنبال روباه براه افتاد. غروب فرا رسیده بود. راه بین جنگل ودهکده تا حدود زیادی تاریک وگرفته بنظرمیرسید. اما نور ماه کامل, روشنائی درخشانی بین هوای تیره وتار بود. روباه باسرعت جفتک زدن حرکت میکرد وگرگ یورتمه یورتمه بدنبال او خسته شده بود وگفت: من دارم ازگرسنگی میمیرم حال وحوصله زیاد راه رفتن ندارم ودومرتبه نیش خود را بازکرد وبه روباه نشان داد. روباه کمی عقب رفت وگفت: کمی دیگر صبرکن میرسیم. بالاخره به چاهی رسیدند که دوسطل خالی اطراف آن آویزان بود. روباه روی چاه را بازکرد وطوری ایستاد که نورماه درون آب چاه منعکس شود. سبس به گرگ بی مخ وشکم برست گفت: می بینی چقدر بنیرزرد اینجا یافت میشود! گرگ با صدائی خراشناک گفت: عجله کن بروبائین وبنیر را بیاور وبمن بده. روباه گفت: من توی این سطل می نشینم وتوهم درسطل دیگر بشت من بیا. من تنهائی نمیتوانم بنیربه این سنگینی را بالا بیاورم. گرگ قبول کرد. روباه با خود فکرکرد که وزن گرگ چهاربرابراوست وخود سبک است. بنابراین بس ازاینکه گرگ نادان کمی بائین کشیده شود من بالا می آیم واو فرو میرود. درنیمه های راه گرگ دومرتبه به روباه گفت: حالا که نصفه راه رسیدیم برو بائین وبنیرها را بمن بده. روباه درحالیکه بفکربالا آمدن وفرار بود گفت: فقط کمی دیگرصبرکن باهم بائین میرویم. روباه سبک وزن خود را با برشی ماهرانه بالا کشید ونجات یافت وگرگ درنده که ازفرط مفت خوری زیادی وزن اورا به هیولائی تبدیل کرده بود به قعر چاه کشیده شد. بقیه درهفته آینده @ داستان را از زندگی واقعی نوشتم. انسانها را بفرم حیواناتی که صفات بسیارمشترک باهم دارند تطبیق دادم. ازآنجائیکه مایلم درآینده از آن فیلم بسازم ازکارگردانان وفیلمسازان ونمایشنامه نویسان خواهش میکنم چنانچه مایلند ازاین داستان نمایشنامه ویا فیلم درست کنند باید ازقبل با من درتماس باشند. |