‍‍‍‍شنبه ۲۹ تير ۱۳۸۷ - ۱۹ ژوئيه ۲۰۰۸

شهرت، تعصب و مثلث عشقی

تورق كتاب مانکن و دو انسان مرده

الهه عطاردی


ela.atarodi@etebarmagazine.com

 

تورق كتاب مانکن و دو انسان مرده

مهناز هدایتی

تهران:مروارید، 1383 ، 440 ص.

 

«مانکن و دو انسان مرده» شرح حال زندگی خصوصی و عاشقانه مانکنی ایرانی-هلندی است.سوزی صبا، دختر نوزده ساله، شخصیت اصلی داستانی عاشقانه و پرماجرا و نقش آفرین حوادث، برخوردها و واکنش‌هایی است که یک مدل در صحنه زندگی خصوصی و تبلیغاتی خود با آن روبرو می‌شود. سوزی صبا محصور شده در دنیایی از نور و رنگ ، در اوج زیبایی و شهرت در برابر حوادثی قرار می‌گیرد که سرانجامی تلخ و عجیب را برای  او رقم می‌زند.

 

او که از جانب پدر اجدادی ایرانی دارد با این که قادر به تکلم به زبان فارسی نیست، اما به واسطه دوستی با دختری ایرانی در دوران نوجوانی، شیفته اشعار فارسی و نگاه شاعرانه و شرقی به موضوع عشق می‌شود. سوزی با وجود مخالفت‌های شدید پدر متعصبش، حرفه مانکنی را برمی‌گزیند و خیلی زود در این مسیر پله‌های موفقیت و ترقی را طی می‌کند و به شهرتی افسانه‌ای دست پیدا می‌کند که در نهایت مقام زیباترین زن اروپا را برای او به ارمغان می‌آورد. با این وجود او تلاش می‌کند تا مطابق خواسته خانواده به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد، اما پوسترهای برهنه او و شرکت در نمایش‌های لباس نیمه‌عریان، پدر را بیش از پیش خشمگین می‌کند و مصرانه از سوزی می‌خواهد تا حرفه‌اش را رها کند.

 

سوزی که به تناسب زیبایی بی‌همتای چهره‌اش هواداران بسیاری در هر کجای اروپا دارد به زودی در راس مثلثی قرار می‌گیرد که یک سر آن توماس همکار عاشق پیشه‌اش در شرکت تبلیغاتی و در سر دیگر آن مایکل، میلیاردر معروف عربستانی قرار دارد. موقعیت سوزی هنگامی پیچیده‌تر می‌شود که با مخالفت‌های مایکل که سوزی به سختی دلباخته اوست، برای ادامه کارش روبرو می‌شود.

 

این رمان که بر اساس موقعیت ارتباط عاطفی دو مرد-یک زن پیریزی شده است،از زبان اول شخص و از نگاه سوزی روایت می‌شودو ساختار آن به گونه‌ای طرح‌ریزی شده است که به جذابیت‌های روایی داستان می‌افزاید. سوزی که پس از ده سال به طور معجزه‌آسایی از اغما برخاسته، خاطرات گذشته را به یاد می‌آورد. این رفت و برگشت بین زمان حال و گذشته و در عین حال رفتن به سوی آینده باعث می‌شود تا اشتیاق بیشتری به دنبال کردن داستان به وجود آید.

 

بعضی از منتقدان«مانکن و...» را رمانی فمینیستی می‌دانند. سوزی صبا به عنوان زنی که در پی استحکام موقعیت شغلی خود است، با مخالفت‌های نامزد آینده‌اش که رگ و ریشه‌ای عرب دارد و همچنین پدر ایرانی‌اش روبه‌روست. انتخاب او برای تسلیم شدن در برابر خواست نامزدش، مایکل برای خداحافظی با دنیای مد و تبلیغات و یا ازدواج با او، سوزی را در موقعیت بسیار سختی قرار می‌دهد که پیامد رویارویی با دنیای مردانه است.

 

رمان «مانکن و....» در ساخت و پرداخت دچار نواقصی است که از قدرت ادبی آن می‌کاهد. عنصر «تصادف» یکی از مهم‌ترین عناصر پیش‌برنده داستان است و تکرار آن به ساختار روایت آسیب وارد کرده است. در فرازهایی از قصه نیز به نظر می‌رسد که نویسنده در دام زیاده‌گویی افتاده باشد و بیش از حد در بند توصیف جزئیات قرارگرفته است. در بسیاری از صحنه‌ها شاهد تکرار روایت حوادثی از زبان شخصیت‌های داستان هستیم که در صحنه‌های قبل خود شاهد آن بوده‌ایم و از بخش‌هایی بی آن‌که شاهد اتفاق خاصی باشیم می‌گذریم. درعین‌حال دنیای درونی و ذهنی شخصیت اصلی داستان بخوبی پرداخته شده است. شخصیت سوزی به عنوان مانکنی مشهور می‌تواند از جذابیت زیادی برخوردار باشد و بستر مناسبی را جهت روایت داستانی پرکشش فراهم سازد و این اتفاقی‌ است که در رمان افتاده. تصادف، تردید، عشق و شهرت و کشمکش‌های سوزی با خود و آدم‌های اطرافش و موقعیت او به عنوان زنی زیبا در جامعه امروز بر جذابیت‌های داستان افزوده است.

 

این داستان در سال 1383 در ایران توسط نشر مروارید به چاپ رسید و در سال بعد به عنوان یکی از کاندیداهای جایزه آثار نخست گلشیری برگزیده شد.«مهناز هدایتی» نویسنده جوان این رمان که در انگلستان به سر می‌برد در تلاش برای چاپ آثار بعدی خود در ایران است که با موضوع مهاجرت به نگارش درآمده‌اند. در فصل آغازین رمان « مانکن و دو انسان مرده » می خوانیم:

«...چشمانم را گشودم، مام با صدای ضعیفی گفت:

سوزی دخترم...

احساس ضعف و ناتوانی می‌کردم. روی تخت بیمارستان مثل یک تکه گوشت سرد افتاده بودم، پلک چشم‌هایم را آهسته آهسته به سمت بالا و پایین بردم و مژه‌هایم را به هم فشردم. لب‌هایم به‌هم چسبیده بود و قدرت بازکردن آن را نداشتم. با تمام توان، زبانم را با آب دهانم نمناک کردم و آب دهانم را به زحمت قورت دادم.

چشمانم را به این سوی و آن سوی اتاق چرخاندم، پنجره‌ای به سمت آسمان آبی و گسترده گشوده شده بود و مهتابی روشن بالای سرم پرتو نور خود را بر چهره خسته و تکیده‌ام می‌تاباند و سکوت مانوس اتاق بیمارستان‌، نبض زندگی دوباره مرا در خود فریاد می‌زد و من از متن این سکوت مرگبار که در تن و جانم ریخته بود آهسته پرسیدم: کجا هستم؟ این‌جا کجاست؟ انعکاس صدای سکوت بر چهره‌ام سایه افکند و با صدای خسته مادرم درهم آمیخت و آهسته و همصدا با هم خواندند: تو در بیمارستان هستی. ده سال است که در بی‌هوشی مطلق با مرگ دست و پنجه نرم کرده‌ای و چشم گشوده‌ای و به زندگی بازگشته‌ای.

با شنیدن ده سال خواب و بی هوشی در ناباوری فرو رفتم.

مام دستانم را آهسته لمس می‌کرد. از چشمانش او را شناختم، چقدر پیر و شکسته شده بود، با صدای لرزانی گفتم :

مام...مام؟ دیدم گریه می‌کند و قطره‌های اشک از گوشه چشمانش فرو می‌ریزد...نجواکنان گفت:

ده سال پیش در یک تصادف هولناک، در مسیر مورکوپله به رتردام از ناحیه سر دچار آسیب شدی، ترا به بیمارستان رساندند و به علت ضربه مغزی تحت مراقبت ویژه قرار گرفتی. آن روز کمربند ایمنی خود را نبسته بودی، شاید اگر کمربندت را بسته بودی دچار این مشکل حاد نمی‌شدی و آسیب جزیی می‌دیدی.

ده سال پیش...! انگار همین دیروز بود و حالا باید همه این ده سال را بدون هیچ خاطره‌ای از ذهنم پاک کنم و روی روزهایی که اصلا آنها را نگذرانده‌ام خط قرمز بکشم.

اما من مرده بودم، همان روزهایی که در بی‌هوشی مطلق فرو رفته و همه از من قطع امید کرده‌ بودند، و دکترها و پرستاران مرتب بر بالینم حاضر می‌شدند و ضربان قلب مرا کنترل می‌کردند و انتظار بازگشت مرا به زندگی و یا مرگ مرا می‌کشیدند.

اما من مرده بودم.

مثل یک نعش روی تخت افتاده بودم و تنها غذای من سرم‌هایی بود که هر روز در رگ‌هایم تزریق می‌شد تا در برابر چشمانی که هر روز با نگرانی انتظار به هوش آمدنم را می‌کشیدند، نقش یک زنده را بازی کنم.

اما من هیچ کس را نمی‌دیدم، همه آنهایی را که صبح تا شب در کنار تختم بودند و به ملاقاتم می‌آمدند تا من را ببیند، نه هیچ کس را نمی‌دیدم...... اما حالا به ناگهان می‌دیدم که انسان‌های دوروبرم راه می‌روند و جسمم به سنگینی همه رنج‌های هستی منقبض و کرخت شده و مجبورم جسمم را تکان بدهم، برخیزم، بنشینم و راه بروم، بخندم و گریه کنم.

حس می‌کردم از یک دنیای زیبا و دوست‌داشتنی به دنیای تحرک‌های مصنوعی وارد شده‌ام، حرکاتی که می‌بایست به‌ خواست و میل دیگران انجام بدهم، سلام‌ها، خسته نباشیدها، صبح بخیرها و شب بخیرها... باید شاهد فریادهای آدم‌های مرده‌ای باشم که در ظاهر زنده‌اند.

باید برخیزم، فضای زندگی من عوض شده است، باید فضایی را که در آن قرار گرفته‌ام باور کنم، تحمل کنم، مثل کودکانی که قوطی‌های پلاستیکی را تا سقف آسمان تخیل بالا می‌برند و دوباره فرومی‌ریزند و با فروریختن این دیواره‌های ساختگی آه سردی می‌کشند و دوباره به ساختن آن می‌پردازند.

 

 

http://www.etebarmagazine.com/v13.aspx?pID=374